شب سیاه،
ستاره خاموش
و شبنم از رخش چون اشک لغزان
ماهِ سحرگهان پریشان
دامن کشان
از پهنه ی آسمان گریزان
افق، تیره و تار
عشق در قفس زندانی
و زندگی در پشت پرچین ها پنهان
سرباز بسیجی
نگهبان فساد، جهل و بیداد
در خیمه گاه سپید زمستان
آماده باش!
نگاه منجمد او
به دور دست ها
چون آدم برفی
بی حرکت، بی جان
سرباز بسیحی
نگهبان فساد، جهل و بیداد
با دستانی آلوده
گیج و مبهوت در فکر فرو رفته است:
من چه هستم؟
من که هستم؟
من که بودم؟
من فروغ روشنائی
در کنار مادرم بودم
من امید و آرزوئی
در کنار خواهرم بودم
چرا اکنون جدا هستم؟
جدا از مهر و از مادر
گلی در بوستان عاشقان بودم
من آن شیرین زبان و مهربان بودم
چه شد آخر؟
چرا گشتم جدا از مهر و از یاری؟
چرا گشتم نگهبان فساد و جهل و بیزاری؟
به ناگه شعله ای سوزان درو افتاد
و آتش
بر سر آن مردکِ برفی
به تابید و درخشید و چو تیغی
در دل سردش فرود آمد
دو چشم آدم برفی
دو صد دریا
شده جاری چو مروارید غلطانی
ندای مرگ در گوشش به آرامی
صدا در گوش او پیچید:
چه شد آخر؟
چرا گشتم جدا از مهر و از یاری؟
چرا گشتم نگهبان فساد و جهل و بیزاری؟
دلش از ترس می لرزید
به حال خویش می گریید
پشیمان از تباهی ها و نامردانگی هایش
غمین زآزار انسان ها
شانه ها سنگین
ز ظلم بی کران خود
دگر بیگانه بود از خود
آدم برفی
ذره ذره آب می شد
بر زمین جاری
شال سرخش
چرخ چرخان، رقص رقصان
بال و پر زد همچو پروانه
ز خود بیخود شد و
چون نقش خونینی
بر زمین افتاد
نقش قلبی بر زمین افتاد
قلبی سر به سر آتش
قلب سرباز بسیجی
نگهبان فساد و جهل و بیزاری
به هنگام وداع اما
پشیمان و غمان بود او
دلش با مردمان بود او
زهرا شمس – ۲۷ دسامبر ۲۰۲۱
آرزوی من این است که روزی تو ای سرباز بسیجی که قربانی این سیستم فاسد شده ای و براحتی سینه ی جوانان را با اسلحه ی جهالت نشانه می روی به اشتباه بزرگ خود و خیانتی که به مردم میهنمان می کنی پی ببری، زنجیرهای جهل را پاره کنی و خود را از قفس تنگ نظری و نادانی برهانی، اسلحه خود را بر زمین بگذاری و به مردمان شریف و میهن دوست به پیوندی. بال های زندگی را بگشایی، خود را و دیگر مردمان را آزاد کنی زیرا آزادی تو به آزادی دیگر مردمان مان گره خورده است.