ای دستها که بر دلِ ما زخم می زنید !
ای دستها که سنگ به آیینه می زنید !
زیباییِ زنانه ی ما، دشمنِ شماست.
ما از تبارِ آینه های شکفته ایم
تصویرها به چهره ی ما سرخوشند وُ مست.
خورشید، از کرانه ی ما خنده می زند.
در رهگذارِحادثه وُ سنگ وُ برگ وُ مرگ
شعری بحز شکفتنِ زیبا نگفته ایم.
این باغ را ترانه ی ما سربلند کرد.
بربرگ برگِ شاخه ی ما رقصِ رنگ هاست.
ما را زتُندبادِ حوادث، هراس نیست.
هرچند در گذرگه ی ما،غیرِ داس نیست.
ای دستها که از دلِ پاییز، سرزدید !
هرلحظه، ریشه های جوان را تبر زدید !
در هرکجایِ خطّه ی این خاکِ خاطره
آوازِآرزوی درخشانِ جانِ ماست.
در روزگارعشق
زیباییِ زنانه ی ما، دشمن شماست.
رضا مقصدی