عبدالحسین زرینکوب (۱۳۷۸ـ ۱۳۰۲) یکی از خوشنامترین “فرهنگ سازان” دوران معاصر ایران است. زرینکوب هم در دوران پیش از انقلاب در مقام استاد دانشگاه تهران و هم پس از انقلاب از هر سو مورد ستایش بود. بویژه انتشار کتاب “دو قرن سکوت” به سال ۱۳۳۰ در اوج جنبش ملی از سوی نسل جوان ایران از چپ و راست با استقبالی بینظیر روبرو شد. پیش از آن شاهنامۀ فردوسی بعنوان تنها حماسۀ ملی ایران شناخته می شد، هرچند خواندنش برای کمتر کسی ممکن بود. اما اینک کتابی با نثری روان به هجوم و تصرف ایران بدست اعراب میپرداخت و با توصیف بیدادی که بر پدران و مادران ما رفت به احساس همدردی و در نتیجه همبستگی ملی دامن می زد.
اگر بپرسید، چگونه یک کتاب می تواند بنیان هویت ملی قرار گیرد، پاسخ این است که خودآگاهی ملی پیوند نزدیک با آگاهی تاریخی دارد و نگاهی به ملتهای بزرگ نشان می دهد که هویت ملی اغلب بر کتابی افسانه ای ـ تاریخی استوار گشته است:
“افسانۀ آرتور شاه”(انگلیس)، “رزمنامۀ مهاباراتا” (هند)، “حماسۀ رولان” (فرانسه) و “سرودۀ ایگور” (روسیه) نمونه های حماسۀ ملی هستند. در مقام مقایسه می توان از “سرود ایگور” یاد کرد که منظومه ای است در تنها ۱۲۸ بیت و با این مضمون: پس از آنکه سرداری روسی در جنگ با دشمن اسیر می شود، در زندان از نبود حکومت مرکزی مقتدر شکوِه سر می دهد. (منظومه ای که تاریخ سرایش و سرایندهاش مشخص نیست و تازه به سال ۱۸۰۰ منتشر و به کاترین کبیر تقدیم شد!)
“دو قرن سکوت” پژوهشی است تاریخی به قلم دانشمندی جوان و ادیب، که در آن “قصۀ پر غصۀ” حمله و تسلط اعراب بر ایران را در دو قرن نخست با تکیه بر شمار بسیاری اسناد تاریخی بررسی کرده است. کتاب از این نظر راهگشا نیز بود، که پیش از آن چنین وانمود میشد که ایرانیان باید شکست خود در این “برخورد” را به سکوت برگزار کنند، زیرا شکست باعث سرشکستگی است و پرداختن به آن به کینه جویی دامن می زند.
درحالیکه برعکس، آگاهی بر رویدادهای تاریخی و اشتراک سرنوشت، به احساس همدردی دامن می زند و باعث رشد انسانی میگردد. بی سبب نیست که هویت ملی اغلب ملتها (مانند روسی، چینی، آلمانی، صربی..) در برابر تجاوز خارجی شکل گرفته است. به حدی که ۲۸ ژوئن در صربستان ، به خاطرۀ شکست از عثمانی (بسال ۱۳۸۷م.)، بعنوان روز ملی بزرگداشت میشود.
باری، “دو قرن سکوت” می توانست سرآغاز ادبیات ملی ایران قرار گیرد و آثاری از این دست مشوق نسل جوان برای خدمت به نوسازی کشور شود، اما شگفت آنکه پس از چاپ نخست و نایاب شدن آن، از چاپ دوم خبری نبود و باید شش سال میگذشت تا کتاب برای بار دوم با مقدمهای از نویسنده منتشر شود.زرینکوب در این مقدمه علت این دیرکرد را چنین توضیح می دهد:
“در سالهایی که پس از نشر آن کتاب بر من گذشت دمی از کار و اندیشه در باب همین دوره از تاریخ ایران، غافل نبودم.”
عجبا! نویسنده معمولاً پیش از انتشار کتابش باید ” دمی از کار و اندیشه” غافل نباشد و نه پس از انتشار آن!
این مقدمه زرینکوب در آن روزگار چندان مورد توجه قرار نگرفت. اما نسل ما که تجربۀ رفتار حکومتگران اسلامی با مخالفان را از سر گذرانده، دیدی متفاوت از پیش یافته است. بنا به این دید، مقدمۀ زرینکوب بیشتر به “توبه نامه” میماند تا توضیحات یک پژوهشگر تاریخ! خاصه آنکه خودش تأکید می کند، تجدید نظر در کتاب محدود به این نبود که:
“بعضی لغتها را جابجا کنم و بعضی عبارتها را پیش و پس ببرم.”، بلکه “ترتیب و شیوۀ کتاب اول را برهم زدم و کاری دیگر پیش گرفتم.”
گیریم که زرینکوب پس از انتشار کتاب به اسناد و منابعی دسترسی پیدا کرد که باعث تغییر رأی و نظرش شد. او میتوانست این اسناد را ارائه دهد و برای تغییر موضع خود دلیل بیاورد. اما وی مطالبی را مطرح میکند که با روش علمی سازگار نیستند. مثلاً “اعتراف می کند”، که هنگام نوشتن کتاب چنان دچار “خامی و تعصب” بوده است که نتوانسته به “عیب و گناه و شکست ایران” پی برد!
زرینکوب نمیتواند توضیح دهد که چه “عیب و گناهی” را متوجه ملتی می داند که مورد تجاوز و کشتار قرار گرفته است. آیا هیچ چینی یا روسی را می توان یافت که عیب و گناهی را به سبب ایلغار مغول متوجه ملت خود کند؟ گیریم ایرانیان از همۀ نابسامانیهایی که اسلامپناهان ادعا میکنند رنجور بودند، آیا سزاوار بود که قومی بیگانه بدانکه از آنان جنگجوتر بود بر کشورشان غلبه کند، تمدن و فرهنگ هزار سالهشان را نابود و تنها در طول دو قرن نخست، میلیونها تن از ایرانیان را کشتار و یا بردۀ خود کند؟
همین یک عبارت بالا نشان می دهد که زرین کوب هنگام تجدید نظر در چاپ اول از همدردی با ایرانیان به موضع مبلغ اسلام تغییر کرده بود. زیرا چنین سخنی فقط از مبلغان اسلام برمی آید. آنان ناچارند حمله و تسلط عرب را که “مایۀ روسفیدی مغولها گشت”(۱) موهبتی الهی بدانند، زیرا در غیر این صورت موهبت مسلمانی شامل حالشان نمی شد!
در برابر اسلامیون دو راه بیشتر وجود ندارد: یا باید مانند آل احمد، مطهری و بسیاری دیگر، وقاحت را به جای صداقت نشانند و مدعی شوند که اصلاً قتل و غارتی نبوده و ایرانیان ” نان و خرما به دست به پیشواز اعراب ایستاده بودند.”(آل احمد) و یا ” اسلام برای ایران و ایرانی در حکم غذای مطبوعی بوده که به حلق گرسنهای فرو رود یا آب گوارایی که به کام تشنهای ریخته شود.” و دو قرنی که “دو قرن سکوت” نام گرفته، در واقع “دو قرن خروش و نشاط و جنبش و نغمه و سخن” بوده است! (۲)
گروه دیگر که در دروغگویی چندان بی شرم نیستند، تجاوز به ایرانیان را انکار نمی کنند، اما آن را در برابر موهبت مسلمانی بهایی می دانند که باید پرداخت می شد!
اینجا مجال بحث در این باره نیست، فقط اینکه میان دو موضع دفاع از حملۀ اعراب و همدردی با مردم ایران تفاوت بزرگی است و اگر کسی مانند نویسندۀ “دو قرن سکوت” از یکی به دیگری می رسد باید دلایلی ارائه دهد. اما زرین کوب نه تنها چنین نمیکند، بلکه در ادامه پوزش میطلبد که ” تاریخ گذشته را به زرق و دروغ و غرور و فریب” آلوده است! او در این راه تا بدانجا می رود که از خواننده میخواهد به او “بیش از حدّ ضرورت اعتماد” نکند، تا مبادا او را “با خویشتن به گمراهی بکشانم.”
این دیگر نه “تواضع علمی”، بلکه “خودزنی” به سبک “توبه نامه” است. امروزه پس از شش دهه دیگر نمی توان دانست که چرا او چنین کرد؟ اما با توجه به رفتار حکومتگران اسلامی در چهار دهۀ گذشته، که با هر نوع مخالفت و یا حتی “انحراف” از اسلام به شدیدترین وجهی مقابله کرده از کشتار و پیگرد تا آبرو ریزی از “منحرفان” ابا نکرده اند، باید پرسید، آیا آنان در دوران پیش از انقلاب نیز اگر می توانستند از چنین رفتاری با مخالفان خود پرهیز می کردند؟
زرینکوب راز ” تشرف به اسلام” را افشا نکرد، همچنانکه شاید هیچگاه چگونگی “ارشاد” احسان طبری در زندان اوین به “راهنمایی بازجوی عزیز” برملا نشود. قدر مسلم اینستکه “دو قرن سکوت” از چاپ دوم به بعد کتابی است که با ظاهر ایراندوستانه، هدفی جز تبلیغ اسلام ندارد.
برای آنکه به چگونگی این دگردیسی پی بریم، باید بدانیم که اسلامیون دیرباز دستکم این را از منطق ارسطو دریافتند که سخن متناقض بیمعنی است و اندیشۀ دوگانه یاوهای بیش نیست. آنان بدین سبب هر پیام و اثری مخالف و حتی مغایر با اسلام را اگر نتوانستند نابود کنند با اضافه کردن مطالبی، دوگانه ساختند.
“دو قرن سکوت” از این نظر نمونۀ گویایی است. مقدمه بر چاپ دوم کتاب نشان می دهد که زرین کوب به هر دلیل از انتشار آن “پشیمان” بوده است. اما کار از کار گذشته، کتاب منتشر شده و امکان نداشت همۀ نسخهها جمعآوری و نابود شوند. از اینرو تنها چارۀ کار این بود که با اضافه کردن مطالبی به همان روانی متن موجود، چهرۀ “دو قرن سکوت” مخدوش شود.
زرینکوب شش سال فرصت داشت تا این “شاهکار” را عملی سازد. بدین صورت که لابلای کتاب بدنبال هر پاراگرافی مطلبی با مضمونی مخالف اضافه کرد، چنانکه حجم کتاب از ۱۴۵ صفحه به حدود ۳۰۰صفحه رسید. به نمونه ای با شگرد او آشنا شویم. او در مقایسۀ زبان اعراب با ادب ایرانیان می نویسد :
« در سراسر آن بیابانهای فراخ بیپایان اگر نغمهای طنین میافکند سرود جنگ و غارت و نوای رهزنی و مردمکشی بود.. به خلاف ایران که زبان آن سراسر معنی و حکمت بود. اندرزنامههای لطیف و سخنان دل پذیر داشتند. کتابهای دینی و سرودهای آسمانی زمزمه مینمودند. داستانهای شیرین از پادشاهان گذشته در خداینامهها میسرودند و سرودهای لطیف و سخنان زیبا را ارجی و بهایی بود.. زبان ایران، در آن زمان گذشته از شعر، آثار فلسفی و علمی نیز داشت. حتی بعضی از کتاب های علمی را از یونانی و هندی بدان زبان نقل کرده بودند.» (۳)
گزارش زرینکوب از “زبان ایران” هم منطقی است و هم واقعی، زیرا از زبانی که دستکم در طول هزار سال تاریخ ایرانشهری تکامل یافته انتظار دیگری نمی توان داشت. اما او بلافاصله “تصحیح” می کند که:
” با این همه، وقتی بانگ قرآن و اذان در فضای ملک ایران پیچید، زبان پهلوی در برابر آن فروماند و به خاموشی گرایید. آن چه در این حادثه زبان ایرانیان را بند آورد سادگی و عظمت “پیام تازه” بود. و این پیام تازه، قرآن بود.»
واقعاً باید گفت، زبان هر ایرانی از خواندن چنین دروغی بند می آید! زرینکوب فرض میکند که خواننده نمی داند عرب مهاجم، قرآنی در دست نداشت که بتواند با آن زبان ایرانیان را بند آورد! وانگهی مگر ایرانیان عربی می دانستند که “سادگی و عظمت قران” را دریابند؟ شگرد او این است که پس از جلب حسن نظر خواننده در پاراگرف پیش، با همان روانی مطلبی بی پایه را به خورد او میدهد.
در سراسر “دو قرن سکوت” (از چاپ دوم به بعد) چنین دوگونه گوییهایی موج می زند. در نتیجه خواننده پس از خواندن کتاب با حسرت به گذشتۀ ایران می نگرد، اما از اینکه به سبب حملۀ اعراب به ایران مسلمان شده نیز خشنود است. مهمتر از آن دیگر از احساس همدردی و همبستگی با پدران و مادران خود که به سبب نامسلمانی مورد کشتار و آزار قرار گرفتند بری است .
اسفا که ما ایرانیان به سبب دوگانگی هویت نه تنها “گندم نمایی و جو فروشی” زرین کوب را درنیافتیم بلکه چنان از آن استقبال کردیم که پیش از انقلاب به چاپ هشتم رسید و پس از آن نیز (پس از آنکه دوباره سانسور و فصلی از مرتضی مطهری به آن گنجانده شد) بیست بار دیگر تجدید چاپ گردید!
در نتیجه زرین کوب با تکیه بر شهرتی که یافته بود بیش هر آخوند دیگری توانست در راه مسخ “اندیشۀ ایرانشهر” و تبلیغ اسلام موفق شود. جالب است که او در همان مقدمه بر چاپ دوم عمد خود بر فریب خواننده را نشان می دهد. او با اشاره به “تجدید نظر اساسی” در کتاب می نویسد:
« در چاپ تازه ای که از کتاب منتشر می شود شاید مناسب بود که نام تازهای اختیار کنم.”
اما فریبکاری می کند و مدعی می شود که چاپ دوم نه نفی چاپ اول، بلکه همان است که “رشد” کرده است:
« اما به نام تازه چه حاجت؟ این کتاب را، وقتی که نوزادی خُرد بود بدان نام می شناختند. چه زیان دارد که اکنون نیز با این رشد و نمایی که یافته است به همان نام بشناسند؟»
این دیگر در شأن پژوهشگری عاری از “خامی و تعصب” نیست و چنانکه کتابهای بعدی او از “بامداد اسلام” تا “کارنامۀ اسلام” نشان دادند او اسلام را بزرگترین موهبت برای ایران و ایرانی می داند و به هر وسیله می کوشد این را به خوانندگانش منتقل کند و درست بدین سبب که بر جایگاه استاد دانشگاه تهران تکیه زده بود کلامش از هر عمامه بسری نافذتر شد. بی سبب نیست که گویا مرتضی مطهری “دوست صمیمی” او بود و حکومت اسلامی از هیچ کوششی برای بزرگداشت او فروگذار نمیکند.
کالبدشکافی “دو قرن سکوت” از حقیقت بسیار بزرگتر و به مراتب دردناکتری پرده برمی دارد: اینک با کمی اندیشه میتوان دریافت که بلایی که زرینکوب بر سر کتاب خود آورده، اسلام پناهان بر سر همۀ دیگر “مفاخر ادبی ایران” آوردهاند. بدین معنی خدمتی که زرین کوب با تجدید نظر در کتابش کرده است اینستکه مدرک زنده ای از شیوۀ کار گذشتگان خود بدست داده است.
مگر نه آنکه تا بحال برای همۀ دوستداران “میراث فرهنگی ایران” این چیستان مطرح بوده است که چرا همۀ آثار ادبی ما دچار دوگانگی (و گاهی چندگانگی) هستند؟
اگر فردوسی بنا به “گفتار اندر ستایش پیغمبر” مسلمان بوده، چرا به جای ستایش از مبارزان اسلام، پهلوانان “دوران جاهلیت” را ستوده است؟ و یا اگر خیام خوشگذرانی لاابالی بوده، چگونه توانسته به دانشپروری سرآمد روزگار شود؟ و بالاخره چرا در دیوان حافظ همه نوع اعتقاد (از مسلمانی و عرفانی تا زرتشتی و دهری) یافت می شود؟ آیا او (چنانکه امروزه نوسوادانی مدعیاند!) هر چند صباحی به آیینی دیگر میگرویده؟
اینک اما دیگر به یقین می دانیم که چگونه مبلغان اسلام در مورد هر نوشتار غیراسلامی که نتوانستند از انتشارش جلوگیری کنند به شیوه ای یکسان رفتار کردند و با اضافه کردن عبارات و یا ابیاتی مشابه در لابلای اثر، پیام و اندیشۀ نوشتار و یا سرایش را مخدوش و ناشناختنی کردهاند.
این کشف این راز شگرف را نیز برملا میکند که چرا ایرانیان از دریافت سخن و پیام بزرگان ادب و اندیشۀ خود ناتوانند و نمیتوانند با وجود فردوسی ها، خیام ها و حافظها در بُعد اجتماعی بر خرافات پرستی و خردستیزی غلبه کنند.
دوگانگی هویت باعث شد که ایران از ورود به گردونۀ پیشرفت جهانی بازبماند، اما تاریخ بیرحم است و نمی گذارد حقیقت پنهان بماند! اسلامیون تصور میکنند با “مثله کردن” کتابی گامی در راه اثبات حقانیت اسلام برمی دارند، اما غافلند که این رفتارشان درست همان چیزی را ثابت میکند که در پی انکارش هستند: اگر آخوندها امروزه پس از ۱۴ قرن به خود اجازه می دهند به “دو قرن سکوت” تجاوز کنند، آیا همین بهترین شاهد برای آن نیست که پدران تاریخی آنان یعنی اعراب مسلمان نیز چنین کردند و تجاوز و تخریب ایران را “حق مشروع” خود می دانستند؟
بهررو، کالبد شکافی “دو قرن سکوت” نشان میدهد که برقراری حکومت اسلامی در ایران تصادفی نبود و بر قرنها تبلیغات اسلامی و کوشش برای جلوگیری از تبلور هویت ملی ایرانی استوار شده بود. آنان در این راه به حق از هر جهت موفق بودند، چنانکه امروزه برای اکثریت قاطع ایرانیان هر سخنی دربارۀ “ملیت ایرانی” به “تعصب ملی”، “نژادپرستی آریایی” و یا “برتری طلبی قومی” .. تعبیر می شود. از سوی دیگر همین مردم تعجب می کنند که برای حکومت اسلامی اوضاع اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی کشور کوچکترین اهمیتی ندارد تا چه رسد که بخواهد به آبادانی آن همت نماید.
اسفا که تبلیغات اسلامی اکثریت ایرانیان را بدین حقیقت بیگانه ساخته است که خواست و ارادۀ شهروندان پیش شرط سازندگی و آ بادانی کشور است و پیش شرط این خواست همانا آگاهی ملی است. بنابراین آنچه کشور را به فلاکت امروزی کشانده در درجۀ اول کمبود آگاهی ملی است که در نیم قرن گذشته از دو سوی اسلامی و چپ مورد فشاری شکننده قرار داشته است.
اگر تبلیغات حکومت اسلامی در چهار دهۀ گذشته یک خوبی داشت آن بود که به ایرانیان میهن دوست نشان داد تا بازیافت هویتی ملی چه راه درازی در پیش دارند. در منزل نخست این راه، باید بتوانیم حقیقت را در ورای تبلیغات تشخیص دهیم.
برای تمرین می توان نمونۀ زیر را در نظر گرفت. زرینکوب در “کارنامۀ اسلام” می نویسد:
«درست است که بعضی خلفا در معامله با اهل ذمه خشونت نشان می دادند، از تجدید بنای معابدشان جلوگیری می کردند، یا آنها را از اشتغال به کارهای مهم منع می نمودند، یا وادارشان می کردند لباسهای نشاندار بپوشند، بعضیشان حتی برخی از آنها را به عنف وادار می کردند که مسلمان شوند، عامه مسلمانان نیز گاه تحریک می شدند و به آزار آنها دست می گشادند، اما این احوال به ندرت اتفاق می افتاد و بی دوام بود، چنان که روی هم رفته اهل کتاب در قلمرو اسلام در صلح و آرامش به سر میبردند.» (۴)
این را باید بدرستی چنین خواند:
« خلفا با پیروان دیگر ادیان به خشونت رفتار میکردند. به نابودی معابدشان میکوشیدند و آنان را به کارهای پست میگماشتند. وادارشان میکردند لباسهای یکسان و نشانداری بپوشند که وابستگی دینی آنان را نشان می داد (تا بسادگی طعمۀ آزار و اذیت شوند). آنان را بزور وادار می کردند مسلمان شوند و عامۀ مسلمانان را تحریک به آزارشان میکردند. پیگیری این “احوال” بدین انجامید که ایرانیان پیرو دیگر ادیان چاره نداشتند جز آنکه یا نابود شوند و یا اسلام آورند.”
بهار ۱۳۹۵
عبدالحسین زرین کوب، دو قرن سکوت، چاپ اول، ۱۳۳۰، ص ۴۹
http://www.eslam.nu/wp-content/uploads/۲۰۱۶/۰۶/دو-قرن-سکوت-عبدالحسین-زرین-کوب.pdf
مرتضی مطهری، خدمات متقابل اسلام و ایران، کتابخانۀ سایت نسیم مطهر، ص ۵۷۹
عبدالحسین زرین کوب، دو قرن سکوت، چاپ ۷، ص ۹۴
عبدالحسین زرینکوب، کارنامۀ اسلام، ص ۱۰۴