Shoulder Purse
From Iran my mother
Has sent my son a purse
Embroidered with flowers
And filled with the aroma
Of basil and bread.
In its tiny pocket
I find some sunflowers seeds
Picked from a field facing the sun
With golden buzzing bees
And a boy walking barefoot
In the nearby creek
Blowing into a wheat stem.
Can my son hear
The sound of that reed?
I plant the seeds in a pot
And place it on our front porch.
Majid Naficy
October 8, 1992
دوش آویز
مادرم برای پسرم آزاد
کیفی فرستاده از ایران
با نقشِ گُلبوته ها
و عطرِ ریحان و نان.
در جیب کوچکش
مشتی تخمه آفتابگردان می یابم
برگرفته از کشتزاری
که بسوی آفتاب می نگرد
با وزوزِ زرینِ زنبورها
و پسری که پابرهنه
در جوی آب راه می رود
و در ساقِ گندمی می دمد.
آیا آزاد می تواند
صدای آن نی لبک را بشنود؟
تخمه ها را در گلدانی می کارم
و در بهارخواب می گذارم.
مجید نفیسی
هشتم اکتبر ۱۹۹۲