خبر درگذشت فرامرز سلیمانی در این هفته به کلی کلافه ام کرد. سخت غیرمترقبه و ناگهانی و باورنکردنی بود برای من که در سال های اخیر از او بی اطلاع بودم. از واشنگتن کوچ کرده و رفته بود به نیواورلئان و در آنجا زندگی می کرد. به درستی نمی دانم چرا، ولی رفته بود و من مدت ها بود که از او بی خبر بودم و به همین لحاظ وقتی شنیدم که درگذشته است تکان خوردم و برای چند ساعتی حالم هیچ خوب نبود.
نمی دانم چرا آدم فکر می کند دکترها – یعنی پزشک ها – نمی باید بمیرند. می دانم یک چنین توقعی بی مورد است و مرگ از همان لحظه اول که آدمیزاد پا به جهان هستی می گذارد همراه اوست و تا لب گور با او همسفر است ولی انگار آدم انتظار ندارد پزشکی که شفادهنده و نجات بخش زندگی هاست خودش هم اسیر دست مرگ باشد؛ بخصوص پزشکی که تخصص او بیماری های زنان و زایمان است و خدا می داند روزی چند نوزاد تحویل این «جهان هستی» می دهد.
از نادر مجد و دوستان دیگری که تا همین اواخر با او در حشر و نشر بوده اند شنیدم که پنج سالی بوده است که با سرطان دست و پنجه نرم می کرده و می خواسته این مرض بی پیر را به زانو در آورد ولی نشده؛ نتوانسته و بالاخره تسلیم شده است. چه قدر تاسف بار است. چه قدر آدم بی پشت و پناه و بی امکان است در مقابل مرگ! با این همه بعضی ها مرگ و نیستی را با آنچه در دوره کوتاه هستی خود می کنند به سخره می گیرند زیرا اگر جسمشان و کالبد تنشان می فرساید و به زیر خاک می رود ولی نامشان می ماند؛ کارشان می ماند، جای پائی می گذارند که ماندنی است و دیده می شود و یادآور است… همیشگی می شوند.
فرامرز سلیمانی یکی از این گونه کسان بود. شعرهایش، مقاله هایش، گزارش های فرهنگی و ادبی و هنری او و آثاری که از خود در عرصه روزنامه نگاری فرهنگی – چه روزی روزگاری در داخل ایران و چه در خارج از کشور – بر جای گذاشته هستند و یادش را برای همیشه زنده نگاه می دارند؛ بخصوص که در عرصه شعر نوآور و بدعت گذار هم بود و «شعر ناب» و شعر برآمده از «موج نو» به نام او، که بشارت دهنده «موج سوم» در شعر معاصر ایرانی بود، سکه خورده است.
من او را اینجا، در واشنگتن، شناختم و خیلی زود با هم اخت شدیم. از چهره های شاخص فرهنگی و ادبی مقیم واشنگتن بود و نمی شد که او را نشناخت. در همه مجالس و محافل فرهنگی و ادبی حضور داشت و در نتیجه با اهل فرهنگ و هنر در آمیزش بود. اما، نزدیکی بیشتر من با فرامرز از همکاری مشتاقانه و صمیمانه او با نشریه «ایرانیان» میسر شد. از اولین کسانی بود که قبل از راه اندازی نشریه با او تماس گرفتم و دعوتش کردم برای همکاری و مشارکت. با روی خوش و اشتیاق فراوان لبیک گفت و از همان شماره اول «ایرانیان» – که آن روزها «ایرانیان واشنگتن» نام داشت – شروع به همکاری کرد.
نخستین شماره «ایرانیان واشنگتن» روز ششم دسامبر 1996، چیزی حدود بیست سال قبل، منتشر شد. صفحاتی را اختصاص داده بودم به «یادداشت ها»ی فرهنگیان و اهل ادب و هنر منطقه واشنگتن که فرامرز هم در شمار آن ها بود. اولین یادداشتی که نوشت درباره و با عنوان «واشنگتن فرهنگی» بود ولی نگاهش در آن یادداشت فقط به فرهنگ ایران و ایرانیان فرهنگی مقیم منطقه نبود بلکه تصویری داده بود از پایتخت ایالات متحده بعنوان «امپراتوری قدرت و سیاست و هنر» و جنبه های مختلف آن را کاویده و شناسانده بود.
در همان ایام بود که در مشارکت و همکاری با نادر مجد کاست نواری منتشر کرد به نام «از نیما و دریا…» که حاوی شعرهای دریائی او و موسیقی نادر مجد بود. کمترین کاری که می توانستم در قبال محبت های قلمی او بکنم این بود که آگهی انتشار آن کاست را از همان شماره اول نشریه چاپ کرده و علاقه مندان را به تهیه آن ترغیب کنم.
در شماره دوم یادداشتی نوشت با عنوان «قلم زنی و قلم شکنی»؛ با اشاره هائی تاریخی به فشارها و ستم هائی که بر صاحبان قلم در ایران رفته و به مناسبت وقوع «قتل های زنجیره ای» اهالی فرهنگ و هنر که در همان زمان رخ داده بود و همچان ادامه داشت.
در شماره سوم گریزی زد به شاعران و نویسندگان غرب، و بخصوص آمریکا، و یادداشتی نوشت با عنوان «گرسنه؛ آن سان که مائیم» که در واقع نام مجموعه شعری از یک شاعر آمریکائی مقیم واشنگتن بود که به تازگی در آمده و جنبه ادعانامه ای از سوی شاعران معترض آمریکا یافته بود.
از شماره چهارم ذوق و شوق بیشتری یافت و علاوه بر یادداشت هفتگی شروع به نوشتن گزارش ها و نقدها و تحلیل هائی فرهنگی، ادبی و هنری هم کرد. عنوان یادداشت آن شماره اش «ایرانیت: فرهنگ ملی و فرهنگ ایرانی» بود و گزارش مفصلی را هم که تهیه کرده بود اختصاص داده بود به بررسی نمایشگاه نقاشی «امپرسیونیست ها» در موزه فیلیپس شهر واشنگتن.
از آن شماره به بعد همیشه، علاوه بر یادداشتی که برای هر شماره می نوشت، گزارش هائی – همراه با نقد و تحلیل – هم تهیه می کرد از رویدادهائی مثل برپائی «نمایشگاه قالی در موزه نساجی واشنگتن» (که همراه شعری از خود او با عنوان «قالی رنج باف» منتشر شد)، «نمایشگاه نقاشی های امپرسیونیست های پست مدرن»، «بهار در شهر شکوفه های گیلاس»، «توقع تحول درونی در موسیقی ایرانی» (به مناسبت برگزاری مراسم «بزرگداشت فرهنگ شریف» در واشنگتن) و مطالبی از این قبیل که نشان دهنده وسعت دید و آگاهی او نسبت به هنرهای مختلف بود و خوانندگان زیادی داشت.
اما، افسوس، که این همکاری زیاد دوام نیاورد و به روشنی نمی دانم چه شد و چه حادثه ای در زندگی شخصی او رخ داد که فرامرز پس از چند ماهی همکاری با «ایرانیان واشنگتن» یک باره کنار کشید و منزوی شد و بعد هم از واشنگتن کوچ کرد و رفت… این، اما، رابطه ما را از هم نگسست. در جریان کارها و فعالیت هایش در نیواورلئان بودم. کتاب ها و کاست هائی را که منتشر می کرد می دیدم و می دانستم که سخت سرگرم انتشار نشریه ای تخصصی و به زبان انگلیسی است برای جامعه پزشکان با عنوان «نامه یاما». فکر می کردم بیشتر سرگرم کارهای مربوط به حرفه پزشکی است و کمتر فعالیت فرهنگی می کند. ولی ظاهرا این طور نبود چون از سوی دیگر گه گاه در «فیس بوک» می دیدم که شعرهائی از خودش – به فارسی یا انگلیسی – منتشر می کند و در زمینه های مختلف ادبی و هنری یادداشت هائی کوتاه و مختصر می نویسد.
تا این حد از او خبر داشتم و دلخوش بودم به این که «هست» و دارد کار می کند و لابد خوشحال است. ولی دردا که پنج سالی بوده است که با سرطان می جنگیده و من از آن بی خبر بوده ام. شاید باید بگویم چه بهتر که خبر نداشتم! چه می توانستم بکنم و چه از دستم بی می آمد که او خود بعنوان یک پزشک نمی توانست بکند؟ و رنجم بیشتر می بود؛ طولانی تر می بود و فرساینده تر. چنان که هر وقت می شنوم یکی از یاران یا بستگان و نزدیکان دچار و گرفتار این بیماری هولناک شده، غم می خورم و می سوزم و می سازم بی آن که کاری از دستم برآید…
آنچه را که تنی چند از دوستان و آشنایان و همکاران فرامرز در این هفته – پس از درگذشت او – نوشته و برای نشر به من سپرده اند، یا در سایت های مختلف درج کرده اند، در این صفحات گرد آورده ام به نشانه کرنشی و یادی از او که خاطره اش همیشه با من و دوستداران شعرش خواهد بود…