در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی: بخش هفتم (رابطه بین روان پژوهی با ماورالطبیعه)
تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان خرداد ۱۳۹۷ پاریس
در روانپژوهی: رابطۀ بین روانپژوهی و ماوراءالطبیعه
با سلام به هموطنان و دوستان عزیزم.
در هفتمین برنامۀ در روانپژوهی علاقهمندم که رابطۀ بین روانپژوهی و ماوراءالطبیعه را بررسی کنم. البته باز هم احتمالاً در چندین برنامه به این موضوع خواهیم پرداخت ولی فعلاً مقدمهای را مطرح میکنم که ما وقتی از روان صحبت میکنیم؛ یعنی قسمت فرماندۀ بدن انسان. به قول یونانیها پیسچه. واژۀ پیسچه به معنی قسمت فرماندهی و سوما یعنی بدن و همین تعریف خودش را آورده تا تمام زبانهایی که در اروپا استفاده میشود. ما هم در زبان فارسی قسمت پیسچه را روان ترجمه کردیم در صورتی که روان مفهوم دیگری است، ولی فعلاً شده و نگهش میداریم. روان تنی، روان است و تن. سوما؛ تن، روان؛ پیسچه. این تعریف قسمتی است در روان که بدن را فرماندهی میکند. در نظریههای روانکاوی بخشی را بهعنوان ناخودآگاه که ما بر آن آگاهی نداریم نگاه میکنیم و در روانشناختی های دیگر ما روان را یکپارچه میگیریم؛ ولی آن را میتوانیم تقسیم کنیم. مجموعۀ فعالیتهای مغزمان را میتوانیم تجزیه کنیم به قسمتی که حافظۀ ما است؛ حافظۀ کوتاه مدت و بلند مدت. حافظۀ کوتاه مدت، جایی است که در آنجا فعالیت تکلم هست. آنجایی که دستور میدهد. جایی که در آنجا اعصاب وارد میشود و دیدن و گوش دادن ما شکل میگیرد. آنجایی که دردها میآیند و در واقع تمام اعضای بدن را کنترل میکنند. جایی که اطلاعاتی وارد یا به شکل دستور خارج میشود. اینطوری میشود به رابطۀ بدن با مغز که روان در آن قرار دارد، نگریست. در روانپژوهی کلاً رابطهای با خارج از روان نمیشناسیم؛ یعنی بحثی به این عنوان مطرح نمیشود که خارج از حضور نورونهای مغزی ما و رابطۀ بین این نورونها و چربیهایی که دور این نورونها است، باشد. یعنی خارج از آن ابتلائات شناخته و ناشناخته شده، خارج از اطلاعاتی که بدون دخالت ما وارد میشوند یا بدون دخالت ما در جاهای مشخصی بایگانی میشوند، چیزی نمیشناسیم. یعنی مقولهاش کاملاً با رفتن به ماوراءالطبیعه فرق میکند. البته مرز به این باریکی هم که خیال میکنیم نیست. به همین دلیل یک رابطۀ پیچیدهای وجود دارد بین مفهوم روان یا همان پیسچه و مقولۀ ماوراءالطبیعه. در وهلۀ نخست این است که اگر چه روانشناسان، روانپژوهان، روانکاوان، روانپزشکان و رواندرمانان چه اعتقادات ماوراءالطبیعه داشته باشند، چه نداشته باشند؛ ولی به آن حد حرفهای هستند که آن مسألۀ روح را وارد شناخت روانپژوهی نکنند ولی یک روانپژوه میتواند در مورد نگاه به روح از طرف مراجع خودش توجه کند؛ یعنی این مقولۀ روحشناسی، ماوراءالطبیعهشناسی، مذهبشناسی و نگرشهای مختلف مذهبی به انسان میتواند در حوزۀ کار روانپژوهی قرار بگیرد، بدون اینکه روانپژوه روح را بهعنوان یک عامل اساسی در شناخت روان به کار بگیرد. پس این دو تا را از هم جدا کنیم. هیچ مانعی وجود ندارد که یک مراجع بسیار معتقد به هر کدام از مذاهب یا هر کدام از اندیشهها و جهان بینیهای موجود به یک روانکار، رواندرمان، روانکاو، روانپزشک و روانشناس مراجعه کند برای مشکلاتی که به روانش مربوط است. مشکلاتی که به فرماندهی مربوط است و مراجع میخواهد تخصص اینها برای بهبودی استفاده کند. پس هیچ مانعی ندارد فردی که به ماورای طبیعتی معتقد باشد که ما در طبیعت با آن روبهرو هستیم و مورد شناخت و آزمایش ما است و میتوانیم دربارۀ آنها آزمایشهایی انجام بدهیم؛ مثل آزمایشهای علوم دقیقه.
پس ما بحث روان و روانشناختی را دو قسمت میکنیم. روان و روانشناختی در حوزهای است که دکارت در کتاب «متد یا روشهایش» به آن اشاره میکند. زمانی که دکارت توانست بهطور مشخص این مسأله را بنویسد، نظریاتش در جهان آکادمیک جاری و ساری شد. این جهان آکادمیک بر اساس تجربه، سعی و خطا، علم و نوشته، آن چیزی که از گذشته آمده ثابت و نوشته شده است، شکل میگیرد و ما جهانمان را به دو قسمت تقسیم میشود؛ کتبی و شفاهی. جهان کتبی ما جهانی است که بر اساس نوشتهها شکل میگیرد، جهانی است مستند که از گذشته تا حال آمده و در ان همه چیز تحقیق و روشن شده است. در یک پایاننامه دانشگاهی در سطح دکترا از پرسشهایی بدون پاسخ یا پرسشهای تازهای که وجود دارد استفاده میشود و تلاش میکند یا به آن پرسشها پاسخ دهد یا آنها به پرسشهای جدیدتری بکشاند. پس این یک مقدار فرق میکند با دنیای شفاهی. دنیای شفاهی بر اساس گفتنها است. گفته و شنیده شده است. می گویند که…و در نهایت یک عده ممکن است از خوابهای دیگران استفاده کنند بدین صورت که در خواب دیده شده است که…و این ممکن است تا قسمتی پیش برود. حتی میتوانیم بگوییم آنچه که از پیامبران به افراد معتقد به هر کدام از مذاهب میرسد باز هم شفاهی است. یعنی پیامبران مطالبی را مطرح میکنند بهعنوان آنچه شنیدند از آن طرف. ولی باز هم این مسأله شنیده شده به وسیله یک نفر است. بر این اساس امکان کتبی کردن مطالب و امکان تحقیق و بررسی وجود ندارد. پس ما دو دنیا پیدا میکنیم؛ دنیای کتبی و دنیای شفاهی. در واقع نگاهی که روانکاران، روانشناسان و روانپژوهان دارند، به این دنیای کتبی است. مسلماً میدانید که در قدیمیترین متونی که به دست ما رسیده دربارۀ مسألۀ روان صحبت شده است. در یونان باستان، مخصوصاً از مقالۀ مالیخولیای ارسطو، مطالب بقراط تا میرسد به ابن سینا، دربارۀ روان صحبت شده است. بعدها مطالب جمع آوری میشوند، بعضی وقتها هم با فالگیری، کیمیا و عرفان مخلوط میشوند؛ ولی بهطور کلی این مطالب از راه فلسفه به اروپا میرسد. البته حدود سیصد سال است که حوزۀ روانشناسی و فلسفه از هم جدا شده است. حدود روانپزشکی از همان اول وجود داشته؛ از ارسطو تا امروز ولی روانکاوی بیش از صد سال است که پا به عرصۀ وجود گذاشته است.
پس تمام اینها برای این مسأله است که بگوییم رابطۀ این دو چگونه است. روانشناختی میتواند در حوزۀ ماوراءالطبیعه مطالعه کند، ولی روشش، روش کتبی و آکادمیک است آن هم بر اساس سعی و خطا، تجربه و بالأخره فرضیاتی که با آن در علوم انسانی، بتواند روان انسان و کارکردهایش را بشناسد. همچنین میتواند از این کارکردها استفادۀ بین رشتهای کند؛ مثلاً در روانشناسی اجتماعی یا روانپزشکی قومی. قومشناسان میتوانند فرهنگ بومی و قومی را به کار ببرند و روانپزشکان به یک شکلی سعی میکنند ببینند آیا روانپزشکی مقولهای عام است یا بر اساس فرهنگ قومهای مختلف تغییر میکند. پس هیچ وقت بحث را نمیبریم به ماوراءالطبیعه؛ اگرچه پذیرفته شده است که روان انسان که در بستر فرهنگ بالیده است و میپذیریم این روان در فرهنگهای گوناگون قرار گرفته است. البته حتی روانهای فردی که در فرهنگهای گوناگون بالیدهاند و رشد یافتهاند ممکن است به هم نزدیکیهایی داشته باشند.
بهطور کلی باید گفت که در روانشناختی ما میتوانیم پیدایش ماوراءلطبیعه را توضیح بدهیم. در حقیقت انسان ماوراءالطبیعه را با نمادپردازی اختراع کرد؛ برای اینکه چارهای جز این نداشت. حالا تلاش مختصری میکنم برای اینکه این موضوع را بشکافم.
آنچه در روانپژوهی گفته میشود این است که نگاه روانپژوهان به ماوراءالطبیعه چگونه میتواند باشد. میدانیم که ما به دلیل نمادپردازی انسان شدیم؛ به عبارتی، توانایی نمادپردازی مشخصۀ انسان است نه حیوانات. ما نماد را با ژست شروع کردیم و بعد هم با اشیاء ادامه دادیم. اشیاء به نمادها و سمبلهای ما تبدیل شدند. بعد رنگها و حجابها آمد. واجها به هجاها، هجاها به کلمات و کلمات به جملهها تبدیل شدند. زبان به وجود آمد و نقاشی پیش از تاریخ به خط تبدیل شد. انسان مدرن یعنی انسانی که از حدود چهار- پنج هزار سال پیش به این طرف قوانین اجتماعی را قبول کرد و شهرنشین شد و با اختراع زبان، خط و ابزارهای تولید به امروز رسید. انسان آغاز به نامگذاری کرد؛ زیرا بدون نامگذاری اصلاً نمادها معنی نمیدهند. یعنی ما بر روی اشیا، مفاهیم و آنچه پیرامون خودمان است نام میگذاریم و این کار را به این دلیل انجام میدهیم که بتوانیم با خود و دیگران ارتباط برقرار کنیم. ما مفاهیم مجردی مانند: عشق، گرسنگی، تشنگی و… و مفاهیم غیر مجرد و اشیاء و اعضای بدن و …را با نامگذاری به هم معرفی میکنیم. باید به این امر اشاره کرد که هیچ دلیلی وجود ندارد که این نامها برای هر کدام از ما یک معنی مشخص داشته باشد. هر چه به سمت جسم میرویم نامهای دقیقتری بر اشیا گذاشته میشود؛ اما هر چه به سمت مجردات برویم میتوانیم بگوییم نامها مقدار بیشتر فردی و شخصی میشود. در نامگذاری تا آنجا میشود پیش رفت که مثلاً در نمونهای از شعرها بهویژه در شعرهای مدرن به نامهایی روبهرو میشویم که ساختگی، تازه و بدیع است وکسی که شعر را میخواند باید متوجه منظور شاعر بشود. ما وقتی که واژه و نماد را اختراع کردیم، وقتی که بر اشیاء و مفاهیم نام گذاشتیم در حقیقت یک نظام دادهپردازی به وجود آوردیم. در این نظام دادهپردازی که همه داریم و سادهترین آن همان دفترچههای تلفن خودمان است، یک نفر میآید بر اساس اسم کوچک، نظام دادهپردازی دفترچه تلفنش را انجام میدهد؛ یک نفر بر اساس نام فامیلی. یکی مکارمی را در «میم» میآورد و یکی بر اساس اسم کوچک، حسن مکارمی را در «ح» مینویسد. حتی یک نفر ممکن است بر اساس دیگری نظام دادهپردازی خود را تنظیم کند مثلاً خواهران و برادران، دخترعموها و پسرعموها، همکاران و … در صفحهای مجزا قرار دهد. پس برای اینکه بتوانیم دادهها را نگه داریم از نظام دادهپردازی شخصی استفاده میکنیم. به عبارتی هر کس بنا به کار خود میتواند نظام دادهپردازی شخصی خودش را ایجاد کند. البته این نظام دادهپردازی قابل گسترش است، بهعنوان نمونه میتوان گفت این نظام در یک خانواده چه میکند؟ در یک خانواده رابطۀ بین پدر، مادر، خواهران و برادران را تولید و تنظیم میکند و در مرحلۀ بعد این نظام میتواند کل فامیل و آشنا را بر اساس اهمیتی که برای فرد دارند، رده بندی کند و در اختیار فرد بگذارد. به هر حال میبینیم همین که در یک خانواده هستیم ما به یک نظام دادهپردازی نیاز داریم و آن این است که من و خواهر یا برادرم دارای یک پدر و مادر هستیم، مادر و خالۀ من هم یک پدر و مادر دارند و …پس همین باعث میشود که من نامگذاری کنم و وقتی میگویم خاله معلوم باشد منظورم چه کسی است و همه میفهمند منظور این است که مادر من و خانمی دیگر، یک پدر و مادر دارند. پس با ارتباط بین نامها من ایجاد موقعیت میکنم و بر اساس این موقعیتها است که رابطه و نسبت خودم و دیگران را مشخص میکنم. انسان وقتی در ابتدا شروع میکند به نامگذاری کردن و از این نامگذاریها در ارتباطات روزمرۀ خود استفاده میکند بالاجبار این نظام دادهپردازی شکل میگیرد و به شکل طبیعی میرود جلو تا جایی که حتی برای کودکی که برایش مشکل است که نظام دادهپردازی خودش را کامل کند و بفهمد که خاله یعنی اینکه پدر و مادرِ مادرش و این خانم یکی هستند. میبینیم در همه جای دنیا رسم است، تمام دوستان مادر میشوند خاله، تمام دوستان پدر میشوند عمو. کودک به همین شکل و به همین سادگی در واقع این نظام دادهپردازی را شروع میکند و میآید بالا و بهتدریج این شبکه ارتباطیش را قوی میکند.
اگر این فرض فروید را قبول کنیم هر کودکی از بدو تولدش تمام مراحل زندگی نیاکان ما را در یک میلیون سال طی میکند. مثلاً در سه سالگی یک کودک، از نظر شمارش فقط یک، دو و سه را بیشتر نمیداند. این مثلاً معادل پانصد هزار سال پیش است. اگر با این فرض برویم جلو، طبیعتاً خود پدران ما هم در عرض یکمیلیون سال توانستند نظام دادهپردازی خود را به وجود بیاورند. با توجه به همین مسأله، خواهر و برادر من کسانی هستند پدر و مادرشان با من مشترک است. تصور کنیم برای انسانهای اولیه، پدران و مادران بسیار دور ما اتفاقی میافتد و پدر فوت میکند. وقتی پدر فوت کند، این رابطهای که من با خواهران و برادران دارم لطمه میبیند، برای اینکه در نظام دادهپردازی که من برای خودم درست کردم، خواهر من به این دلیل خواهر من است که از یک پدر و مادر هستیم و پدر و مادر مشترک داریم. پس وقتی پدر رفت، حلقههای نظام دادهپردازی من شل میشود؛ زیرا دیگر جایی نیست که من این خواهر را از نظر نام به آنجا مربوط کنم تا بماند. اما من جای خلأ پدر را، میتوانم بگویم حاضرِ غایب، چون غایب است نیست، ولی حاضر است برای اینکه قبلاً حضور داشته و در نظام داده پردازی من بوده است و نه تنها پدر من است، پدر خواهر و برادرم هم است و چون بوده، باید باشد تا این رابطه خواهر و برادری باشد. پس انسان در واقع با یک دوگانگی روبهرو میشود که این دوگانگی حضور یک حاضرِ غایب است و از همین جا است که ما غایبهایی را حاضر میکنیم و جایشان را نگه میداریم. میتوان گفت که در ابتدای پیدایش آنچه ما روح مینامیم و ماوراءالطبیعه میگوییم باید از آنچه در حوزۀ شناخت طبیعی خودمان است، قابل لمس، شناخت و دیدن است، آن چیزی که با حواس ما قابل درک است و در طول صدها هزار سال میتوانیم نوع رفتار و کردارش را به دیگری آموزش بدهیم، بیرون برویم و یک جهان موازی را ایجاد کنیم که اسمش را میتوانیم بگذاریم جهان حاضر و غایب. از اینجاست که میتوان گفت ما به شکلی سه جهانی میشویم؛ جهان واقعیتهایی که ما آن را به حقیقتهای فردی تبدیلش میکنیم، برای اینکه از حواسمان میآید و با آنها نمادپردازی میکنیم و حقیقت فردی میسازیم. پس یک واقعیت جهان بیرون و حقیقت فردی آن یک جهان است. جهان دوم جهانی است که از حاضرانِ غایب یا غایبان حاضر میسازیم که بتوانیم نظام دادهپردازی خود را ادامه دهیم و ماوراءالطبیعه و جهان سومی را ایجاد کنیم. ماوراءالطبیعه جایی است که حاضران بعد از غیبتشان میروند. پس سه جهان را به وجود میآوریم، برای اینکه بتوانیم در غیبت دانش و شناخت کامل، جایگزینی داشته باشیم. در واقع وقتی حاضرِ غایب را جایگزین میکنیم، ماوراءالطبیعه و جهان سوم را میآوریم؛ یعنی از جهان یک میرویم بیرون و دو جهان دیگر با هم میسازیم؛ جهان حاضرِ غایبان و جهانی که غایبها را برای همیشه در آنجا میگذاریم. این مدل برای مجموعه حرکات و رفتار طبیعت پیرامون که آنها را نمیشناسیم، پاسخ میدهد. مجموعۀ فرشتهشناسی، موجودات دیگری که نه انسان هستند، نه حیوان و آنها را نمیبینیم ولی وجود دارند، از همین مدلسازی آغاز میشود. مثلاً در شبه جزیرۀ عربستان آنچه جن مینامیم، قبل از اسلام هم وجود داشته است و این جنها بهطور مشخص علائمی بودند که در صحرا وجود داشتند و ساربانان پدر به پسر اینها را معرفی میکردند. این علائم سبب میشد بتوانند راه خودشان را پیدا کنند. هر جن نامی و خانوادهای داشته؛ ولی عملاً فقط یک نماد فیزیکی ظاهری بوده است. بعداً آنها به موجوداتی که میتوانند به شکل ماوراءالطبیعه وجود داشته باشند، تبدیل میشوند؛ موجوداتی که دنیای خودشان را دارند. میبینیم که ما به چه شکلی از زندگی واقعی روزمرۀ خودمان، به این نامگذاریها رسیدیم. ساربانانی که احتیاج داشتند صحاری مختلف را با کوهها و نشانههای مختلف بشناسند، نامگذاری کنند و به فرزندانشان راه را اینگونه یاد بدهند؛ چون نقشهای که نبوده است برای شناسایی راهها؛ پس مثلاً میگفتند: به اینجا که رسیدی، اینجا فلان جن را میبینی که از چه خانوادهای است، بعد از آن برو به این سمت یا آن سمت و…این در واقع یک نوع قطبنمای طبیعی بوده و بعد تبدیل میشود به موجودی که زندگی میکند؛ برای اینکه در ذهن ساربانان وجود داشته و به هم آموزش میدادند.
پس این مختصر، در واقع مقدمهای است برای بررسی چگونگی حضور نگرش روانپژوهان به ماوراءالطبیعه.