خاطره زنده یاد ابوالفضل قاسمی دبیر کل فقید حزب ایران ، که کتاب مصدق مبارزات ملی نوشته شهید سرگرد سخایی را به همراه شرح زندگی و مجاهدات ایشان در سال پنجاه و هشت خورشیدی در انتشارات حزب ایران جهت آگاهی هم میهنان منتشر کردند را گرامی میداریم .
سرگرد پیاده سید محمود سخایی افسری بسیار لایق و شجاع و وطن دوست بود. او در مسابقات تیراندازی نفر اول ایران شده و به نمایندگی از ایران به المپیک رفته بود و همواره لیاقت او موجب حیرت و تشویق فرماندهان بود ولی دغدغه وطن مانع از آن بود تا با خودفروختگی به فکر موقعیت خود باشد .
همچنین او با خسرو روزبه معروفترین افسر حزب توده هم روابط دوستانهای داشت و گرچه هرگز با او اتفاق نظر کامل پیدا نکرد اما در مورد فساد ارتش که دغدغه همیشگی سخائی بود همواره اتفاق نظر داشتند و روزبه در هنگام فرار چند روزی هم در منزل او مخفی بود .با شروع نهضت ملی مصدق ، سخائی که گمشده خود را یافته بود به صف ملیون پیوست و با شجاعت تمام از شیفتگان و عاشقان مصدق و حامیان جنبش ملی شد .پس از ۹ اسفند او را رئیس گارد مجلس قرار دادند اما نمایندگان درباری اعتراض کردند و آیت ا… کاشانی در اعتراض حتی چند جلسه مجلس را تعطیل کرد.وی در این سمت نقش موثری در حفاظت از جان مصدق در مجلس در برابر اوباشی داشت که با اجازه رئیس مجلس کاشانی میخواستند وارد لژ تماشاچیان شده و کار مصدق را بسازند .بعدا به دلیل حساسیت کرمان (موطن و محل قدرت بقائی) و اینکه ظاهرا در هنگام رفراندوم قرار بود اغتشاش از آنجا آغاز شود ، با اختیار کامل رئیس شهربانی کرمان شد و توانست به نحو مناسبی اوضاع را آرام کند و توطئه ها را نقش بر آب کند . همچنین وی با حزب ایران همکاری داشته و تلاش فراوانی برای ایجاد سازمان نظامی و هستهای متشکل از افسران برای نهضت ملی داشت و پس از رفراندوم ، مصدق در نظر داشت تا او را با ارتقا درجه فرماندار نظامی تهران کند .
” مصدق و رستاخیز ملت ” نام کتابی است به قلم سرگرد سخائی رئیس شهربانی منتخب دکتر مصدق در کرمان. این کتاب به وقایع بین شهریور ۱۳۲۰ تا سال ۱۳۳۰ میپردازد و در نخستین صفحات چنین می نویسد:پس از سال ها اسارت و بندگی از میان این طوفان ها و امواج سهمگینی که یکی پس از دیگری بر ملت ما می گذشت ،پیرمردی ۷۶ ساله به کمک یارانی با وفا و مصمم برخاست و با محاسبات دقیقی که بعدا” تشریح میشود،ملت را برای یک جهاد مقدس و پیگیر علیه همه این دسائس و نیرنگ ها که نتیجه اش فقر و پراکندگی و بدبختی ملت بزرگ ایران بود ، دعوت کرد. ملت بزرگ ما به استثنای خائنینی که مجری دسائس گذشته بودند،دعوت این پیرمرد را پذیرفت و هر کس به قدر توانایی خود تحت رهبری او در این قیام ملت شرکت کرد.سخائی این کتاب را به پدر ملت ایران تقدیم کرد و اعلام کرد تا آماده است تا برای پیشبرد نهضت ملی هر مانعی را خرد کند چراکه شعار او این بود که هر کس بترسد پیش از مرگ هزاران بار مرده و آنکه ترس به خود راه ندهد زنده ابدی خواهد بود و تاریخ صحت این شعار را به همگان نشان داد .
بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ گروهی چاقوکش و قداره بند و اوباش که طرفداران و نوچههای مظفر بقائی بودند به سوی مقر ریاست شهربانی کرمان به راه افتادند .سرگرد سخایی در این موقع بی خبر از همه جا در خانه اش بود که راننده اش خود را به او رساند و جریان حرکت اوباشان را اطلاع داد و گفت میتوانید با جیپ که پر از بنزین است ، فرار کنید …اما سخایی که به عقیده وآرمان راهی که برگزیده بود ایمان واعتقاد راستین داشت ، راننده اش را مرخص کرد و خودش به سوی شهربانی حرکت کرد ، روی پله های شهربانی هنگامی که برای گروهی که در آنجا جمع بودند سخنرانی میکرد ، قداره کش ها او را مورد حمله قرار دادند که ناگزیر رئیس دژبانی که بعدا” به درجه سرلشکری رسید، او را به دفتر ستاد لشکر برد.فرمانده لشکر به او می گوید : اگر میخواهی از دست این مردم خلاص یابی ، برو روی بالکن و نسبت به دکتر مصدق ابراز انزجار کن و وفاداری خود را به شاه اعلام کن. اما سرگرد سخایی به جای قبول این پیشنهاد و با آگاهی از عمق دسیسهای که در کار بود گفت: – من زندانی شما هستم و حرف های خود را در دادگاه خواهم زد. فرمانده لشکر آن گاه از اتاقش بیرون رفت و در جایی که سعی داشت صدایش به گوش سخایی برسد به عوامل خود گفت:سخایی اینجا نیست.و در همان حال با اشاره سر، محل او را نشان داد و دستور یورش چاقو کشان را صادر کرد. با خارج شدن سرلشکر امان پور فرمانده لشکر ، مهاجمین وارد اتاق شدند و به سرگرد سخایی ناجوانمردانه حمله کردند سپس پیکر نیمه جان او را از بالکن به پائین پرت کردند و با چوب و چاقو به جان او افتادند و با جیپ از روی پیکر سرگرد سخایی گذشته و آنگاه جسد این شهید راه حق را در خیابان ها کشیدند و سرانجام تن او را به تیر چراغ برق آویختند .
گفتند مردم کرمان که از این بابت سخت اندوهگین شده بودند آن شب را به سختی به صبح رساندند و نیمه شب پیرمردی از اهالی کرمان گریه کنان خود را به جنازه شهید ملت رساند و با پارچهای تن عریان و مثله شده او را پوشاند.(کیهان ۱۸/۲/۵۸) و بدین سان اوباشان و چاقو کشان که حامیان رذل محمد رضا پهلوی بودند افسر شریف دیگری را به شهادت رساندند غافل از آن که نام نیک او برای همیشه در تاریخ ثبت خواهد شد.
برای درک بهتر این جنایت بخشی از روزنامه صرصر تاریخ ۱۷ مهر ۱۳۳۲ را در ادامه میآوریم : … میگویند در سفر اخیری که آقای بقائی به کرمان میرود در یک مجمع بزرگ دکتر بعد از سخنرانی در پایان بیانات خود میگوید : شما در روز ۲۸ مرداد بزرگترین فداکاری را در سقوط و برچیدن حکومت یاغی مصدق از خود نشان داده و خائنین را به جزای خود اعمال خود رساندید .من امروز آن مرد قهرمانی را که اولین ضربه مهلک را به سرگرد سخائی رئیس شهربانی مصدق در کرمان نواخت میخواهم خود را معرفی کند تا روی او را ببوسم .مردی از میان جماعت از زمین برخاسته خود را معرفی میکند و به دستور دکتر پیش رفته و دکتر بقائی روی او را بوسید .او نیز دست و روی دکتر را میبوسد و سپس آن مرد رو به طرف مردم کرده میگوید : «« من هم افتخار میکنم موفق شدم دست رهبر و استاد خود دکتر بقائی را که رئیس شهربانی مملکت را کشت ببوسم !!!»»
چند روز پیش که بعد از مدتها گذرم به گنبد جبلیه افتاد سری هم به مزار سرگرد شهید محمود سخایی زدم که به عنوان اولین شهید کودتای 28 مرداد شناخته می شود. هنوز بر سنگ قبرش جای تیشه های خشم و کینه نسبت به او وجود دارد تا او را ناشناخته نگهدارند. سنگ قبری که بعداز انقلاب بر مزارش نصب شده است. او توسط دکتر مصدق به عنوان فرماندهی شهربانی کرمان منصوب شده بود و در همان مدت کوتاهی که در این سمت مشغول به فعالیت بود آزادیخواهی و وفاداری خود را به دکتر مصدق نشان داده و همین باعث خشم فرمانده لشگر کرمان شده بود که از طرفداران شاه محسوب می شد.
در روز 28 مرداد 1332 با اینکه از اوضاع کشور کاملا آگاه بود راننده خود را مرخص و پیاده در محل کارش حاضر شد و حتی مدتی در مقابل کسانی که آمده بودند تا با تحریک برخی سیاسیون مخالف مصدق و فرمانده لشگر کرمان در روز کودتا او را بکشند سخنرانی کرد و از آنها خواست تن به پذیرش کودتا ندهند. او را در حالیکه می توانستند بازداشت و زندانی کنند با دسیسه به دفتر فرمانده لشگر کشاندند و در یک برنامه از پیش تعیین شده فرمانده که در خواستش برای توبه از گذشته و ابراز ارادت به شاه از سوی سرگرد سخایی رد شده بود از اتاق خارج شد و چاقوکشان و عده ای از گروهبانهای طرفدار او به سرگرد سخایی حمله کردند و او را از اتاق فرمانده لشگر به پایین پرتاب کردند و در حالیکه هنوز زنده بود فرمانده لشگر با جیپ خود از روی سرش رد شد. “زنده باد شاه گویان” او را تا میدان شهر(مشتاقیه فعلی) بر زمین کشیدند و بر تیری چوبی آویزانش کردند.افسوس که آن روز مردم از ترس ارتشیان و قداره بدستان نتوانستند او را رهایی دهند اما آنها که شاهدی بر آن روز سیاه بودند از جمله پدر مرحوم خودم که در آن زمان 14 سال داشت همیشه با ناراحتی و تاسف از آن روز یاد کرده و می کنند. شب هنگام پیرمردی به خود جرات داد تا جسد او را در قبرستان “سید حسین” کرمان به خاک بسپارد. فکر می کنم در کنار همه کسانی که جان در راه میهن گذاشتند خصوصا کرمانی ها لازم باشد تا بیشتر در مورد او بدانند و از سوی مسئولان شهر تلاش شود تا صورتی نکوتر به مزارش دهند گرچه بزرگی او به مزارش نخواهد بود و هر که او را به یاد می آورد و یا درمورد او شنیده است از او به نیکی یاد می کند.از او کتابی نیز با عنوان “مصدق و رستاخیز ملت” به یادگار مانده است. فکر می کنم در تهران نیز خیابانی به نام او نامگزاری شده باشد.
.سنگ قبر سرگرد سخایی که بر روی آن نوشته شده است:
“مقبره سرگرد سید محمود سخایی سرباز شهید نهضت ملی ایران رییس شهربانی منتخب دکتر مصدق در استان کرمان که در کودتای خائنانه ۲۸مرداد ۱۳۳۲بدست عمال جنایتکار شاه بشهادت رسید…”
البته هنوز آثار خدشه بر این سنگ قبر به جا مانده است.
سرگرد سخایی متولد 1298 بود و صداقت و شجاعت او مورد توجه دکتر مصدق قرار گرفته بود…
به یاد سرگرد محمود سخایی یگانه شهید کودتای 28 مرداد1332
به کوشش : حمید رضا مسیبیان