خانهٔ ما در محله دقیقاً آخرین خانه در انتهای خیابان بود. در انتهای دیگر محله چهار برادر میانسال مهاجر از یکی از شهرستانهای استان خراسان چهار خانه کاملاً شبیه به هم ساخته و با خانوادههایشان در آن ساکن بودند. اقامت آنها در آنسوی محله برای ما بچههای این سر محله دلیل کافی بود تا آنها را زیاد نشناسیم و حتی به عنوان هم محله ای قبول نداشته باشیم. و اصولاً در سن و سال ما وبویژه در دورهٔ آستانهٔ بلوغ فکری و جسمی و روحی که ما قرار داشتیم آنقدر موضوعهای مهم برای فکر کردن ما بود که حتی از یک خانوادهٔ کم سرو صدای آنطرف محله زیاد خبری نداشته باشیم. موضوعاتی مثل خبر شهید شدن فلان همبازی یا فلان آشنا در جبههها که هر روز فاصلهاش را با ما در گرفتن قربانی نزدیک تر میکرد، تا آنجا که خسرو (را که دورهٔ سربازیاش را میگذراند) و کاظم را (که داوطلبانه به جنگ رفت و هیچ وقت حتی تا امروز برنگشت) از آمار جوانهای محله کم کرد. در چنین حال و هوائی یکروز به یکباره خبری در محله پیچید که همه را از وحشت بر خود لرزاند. خبر قتل دختر جوان یکی از چهار برادر آنسوی محله به دست پدر و مادر و برادرش. خیلی زود خبرگزاری بچهها به کار افتاد و ابتدا انواع شایعات را در قالب شنیدهها و حتی دیدهها! و سپس خبرهای معتبر را از قول زنان نزدیک به این چهار خانواده استخراج کرد.
آنروزها البته به این سادگی نمیشد از قتل گفت و شنید. هنوز جامعه این گونه اتفاقات را به راحتی امروز هضم نمیکرد. و حتی زمانی که دلیل قتل دختر جوان از سوی خانواده و نزدیکان، قتل ناموسی اعلام شد بازهم ذهن مردم محله تغییری در مسیر قضاوت خود نداد.
زیبائی دختر جوان که آنروزها همه آنرا تأئید میکردند به اضافهٔ نحوهٔ فجیع قتل که من بعدها با جزئیات بیشتر از یک منبع قابل اعتماد شنیدم، باعث شد که خاطرهٔ این خبر تلخ هیچگاه تا به امروز از ذهن من بیرون نرود. و البته بی گناهی دختر جوان که گناهی جز زیبائی و زن بودن نداشت.
دختر دم بخت خانواده ای که به لحاظ مالی مشکلی نداشتند با پایان مدرسه و دیپلم گرفتن در مؤسسه ای در مرکز شهر مشهد شاغل شده ودر رفت وآمد های مکرر به خانه و محل کار طرف توجه جوانی قرار گرفته بود. اصرارپسر جوان برای ایجاد ارتباطی در حد حرف زدن و قدم زدن در خیابان، از سوی دختر جوان با پاسخ منفی روبرو شده و قصه کم کم تبدیل به یک عشق کور خیابانی شد که در آن روزگار ازنظر بسیاری خانوادهها جرم سنگینی به شمار میرفت، به ویژه برای دختران.
در فاصلهٔ زمانی که پسر به خواستگاری دختر بیاید، فامیل دختر او را در خیابان دیده و به گوش خانوادهاش رسانده بودند. و خانواده هم با کتک زدن دختر از وی خواسته بودند که ماجرا را تمام کند. اما پسر با شنیدن این جریان مصمم تر شده و از خانوادهٔ دختر او را خواستگاری میکند که با پاسخ منفی روبرو میشود. با وجود مخالفت دختر، پسر حتی پس از شنیدن جواب منفی دست از سر دختر برنداشته و هر از گاه سر راه او سبز میشود تا آنجا که دوباره جاسوسهای فامیلی گزارش تکرار جرم! را به خانواده میرسانند.
پدر، مادر، و برادر بزرگتر دختر دردادگاه خانوادگی دختر را محاکمه و محکوم به مرگ میکنند ولی اجرای حکم به دلیل کند بودن کارد آشپزخانه نا موفق میماند. یعنی در زمانی که پدر و مادر دختر دست و پا و دهان اورا گرفته و دم باغچه برای بریده سرش او را زیر پای برادرش میگذارند، برادر نمیتواند با کارد آشپزخانه سر خواهر خود را ببرد و او را با زخمی شدید بر گردن موقتاً رها میکند. دختر هم از ترس به هیچ کس سخنی نمیگوید.
بعد از چند ماه یکروز که دختر برای کاری از خانه خارج میگردد، علیرغم میل خود و به ناچار در خیابان با پسر سمج هم صحبت شده و با واگویه کردن خطری که جانش را تهدید میکند از پسر میخواهد که ماجرا را تمام شده تلقی کند. اما سماجت پسر باعث گزارش دوبارهٔ جاسوسان شده و در نهایت شب همانروز دختر جوان و زیباروئی تنها به جرم اینکه مورد توجه پسری قرار گرفته، در حالیکه دست و پایش توسط پدرومادرش گرفته شده توسط برادرش با فشردن گلویش خفه میشود.
با دستگیر شدن برادر قاتل، والدین دختر به عنوان اولیای دم از حق خود گذشتند و حکومت نیز با دریافت جزای نقدی از قاتل اورا از زندان آزاد کرد. پدر و مادر نیز برای آنکه نشان بدهند که از کار خود پشیمان نیستند، با خرید یک دستگاه پیکان وانت سفر کیلومتر برای پسر خود، به او پاداش دادند.