… شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و تو را به دیاری دیگر نبرده ام تا درآنجا با خاطری آسوده تر به سر ببری. شاید مرا به بی همتی متصف کنی.
راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است. اما من و تو از آن نهالها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک بر خود برکنیم… پدران تو تاآنجا که خبر دارم همه با کتاب و قلم سر و کار داشته اند؛ یعنی از آن طایفه بوده اند که مامورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی بند و پیوند به زمین خود بسته است… اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است.
دشمن من که ” دیو فساد” است در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده ام. همه خوشیهای زندگی ام در سر این پیکار رفته است. … اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده ام از این جهت بود که چشم امیدی داشتم. میخواستم که کین ایران را از این دشمن بخواهی. خلاف مردی دانستن که از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و درراین پیکار بیشتر کامیاب شوی…. کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت امروز از آن شوکت و قدرت نشانی نیست. ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکنده ایم. دراین زمانه ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست..
عدت و آلت ما در جهان امروز برای کسب قدرت کافی نیست و هرچه از دلاوری پدران خود یاد کنیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند کاری از پیش نمیتوانیم برد… دراین وضع شاید بهتر آن بود که قدرتی کسب کنیم تا انقدر که بتوانیم حریم خود را از دستبرد حریفان نگه داریم و نگذاریم که ما را آلتی بشمارند و در راه مقصود خویش به کار برند اما کسب این قدرت مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه آشفته چنین مجالی به ما دهد.
پس اگر نمیخواهیم یکباره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شان و اعتباری جز از راه قدرت مادی بدست بیاوریم… این شان و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمیتوان کرد. ملتی که رو به انقراض می رود نخست به دانش و فضیلت بی اعتنا میشود… اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون به جامانده و قدر و آبرویی دارد سببش جز قدر و شان هنر و ادب آن نبوده است… فیروزی معنوی است که میتواند شکست نظامی را جبران کند..
گذشتگان ما در این راه آنقدر کوشیدند که برای ما آبرو و احترامی بزرگ فراهم کردند. امروز ما از آن پدران نشانی نداریم. دیو فساد در گوش ما افسانه و افسون میخواند. کسانی که دستگاه کشور ما را میگردانند جز در اندیشه انباشتن کیسه خود نیستند. دیگران نیز از ایشان سرمشق میگیرند. اگر وضع چنین بماند هیچ لازم نیست که حادثه ای عظیم ریشه وجود ما را برکند. ما خود به آغوش فنا می شتابیم.
اما اگر هنوز امیدی هست ان است که جوانان ما همه یکباره به فساد تن در نداده اند. هنوز برق آرزو در چشم ایشان میدرخشد. ارزوی آنکه بمانند و سرافراز باشند. برای کسب این شرف کوشش باید کرد و رنج باید بردگیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی ارزیدند