مهدی زمانی
در یکی از روزهای آذرماه سال ۱۳۸۹ با یک گروه چهل نفره از دانشجویان جهت بازدید از اماکن تاریخی و فرهنگی رهسپار شهر قزوین شدیم.
در مسیر بازگشت به ذهنم رسید تا دیداری از آرامگاه محمد مصدق داشته باشیم. شب هنگام اتوبوس ما در نزدیکی های خانه مصدق در احمدآباد توقف کرد. به سراغ خانه رفته و چند باری در زدم. بالاخره و با تاخیر مردی در را باز کرد. از او خواستم تا اجازه بازدید دانشجویان از آرامگاه را بدهد. او که نگران و مضطرب به نظر می رسید، از محدودیت ها و ممنوعیت ها و خبرچین ها می گفت و من نیز بر خواست خود اصرار داشتم.
عاقبت قرار شد دانشجویان به صورت تک تک و پاورچین پاورچین مسیر اتوبوس-حیاط-آرامگاه را طی کرده تا حداقل توجه کمتری جلب شود.
چنین کردیم و با صدای لرزان و پر استرس آن مرد که دائم می گفت تندتر تندتر، دانشجویان مسیر را طی و دور آرامگاه جمع شدند. چند دقیقه ای را به قرائت فاتحه و بازدید سپری کردیم و دوباره تک تک مسیر آرامگاه-حیاط-اتوبوس را طی کرده و از احمدآباد دور شدیم.
از آن سال تا به امروز همواره در جمع هایی که بودم، وقتی بحث از مصدق می شد، دوستان مختلف به کرات می گفتند که تا احمد آباد رفته اند و به دلیل ممنوعیت نتوانستند بازدیدی از آرامگاه داشته باشند. چند هفته پیش نیز در رستوران دانشگاه وقتی با همکار تازه آشنایی بر روی یک میز نشسته و مشغول ناهار بودیم، چند نفری به واسطه آشنایی با همکارم به ما اضافه شدند.
در خاطرم نیست که چگونه، گفتن از مصدق وارد بحث ما شد اما آنچه که از بحث با موضوع این یادداشت ارتباط دارد ذکر خاطره ی یکی از آن جمع است. او گفت که با دوستش که از شهرستان آمده بود، به احمد آباد رفته تا دیداری از آرامگاه مصدق داشته باشند. با این حال علیرغم اصرار موفق به بازدید نشدند. دوستش که از این موضوع بسیار ناراحت شده بود، درب خانه های همسایه ها را می زد و از آنها خواهش می کرد که اجازه دهند او به پشت بام خانه شان برود و حداقل داخل حیاط خانه مصدق را ببیند.
محمد مصدق، سیاستمدار، حقوقدان و نخست وزیر ایران، پس از سقوط دولتش در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲در یک دادگاه نظامی به سه سال زندان محکوم شد. او پس از سپری کردن این دوران در زندان لشکر دو زرهی، در مرداد ماه سال ۱۳۳۵ به قلعه احمد آباد تبعید شد و شاه حبس خانگی را بر او تحمیل کرد. رنج و دردی که مصدق در حبس خانگی متحمل شد، بسیار جای تأمل دارد. واقعیت این است که او در قلعه محصور احمدآباد، روزگار سخت و پر دردی را در تبعید و تنهایی سپری کرد.
او در همان اوان تبعیدش نوشت: «کار مملکت بهجایی رسیده است که یک دادستان ارتش میتواند قانون را لگدمال کند و یک زندانی بیتقصیر… آنقدر خسته و ناتوان شود که [بخواهد] از روی اجبار انتحار نماید.» در سومین سال حصر نیز در نامهای به فرزندش احمد، بیان داشت که: «… شما نمیدانید از تنهایی و حرف نزدن با کسی چقدر به من بد میگذرد.» ذکر این دردها و رنج ها در متن بیشتر نامه های او در طی دوره حصر به چشم می خورد.
برای نمونه، او در مهر سال ۱۳۴۰ در نامهای برای سعید فاطمی می نویسد: «از این قلعه نمیتوانم خارج شوم… اکنون متجاوز از ۵۰ نفر سرباز و گروهبان اطراف بنده هستند که اجازه نمیدهند با کسی ملاقات کنم غیر از فرزندانم؛ خواهانم هرچه زودتر از این زندگی … خلاص شوم.»
یا در نامهای دیگر با مضمون مشابه، نوشت: «قریب ۹ سال است که در زندان لشکر دو زرهی و احمدآباد محبوسم و هر قدر هم که از خدا مرگ خواستهام مقرون به اجابت نشده و نمیدانم چرا زنده ماندهام و این همه ناراحتی … را تحمل کردهام.»
پس از درگذشت همسرش در مرداد ماه سال ۱۳۴۴، بیانش از رنجی که می کشید، بغض عمیقی را در بطن خود دارد. او در نوشته ای برای صدیقی میگوید: «از این مصیبت وارده بسیار رنج میکشم؛ چونکه همسر عزیزم متجاوز از ۶۴ سال با من زندگی کرد و به همهچیزم ساخت و من هیچوقت نمیخواستم بعد از او بروم. تقدیر این بود تا او زودتر برود، و اکنون غیر از اینکه از خدا بخواهم مرا از این زندگی خلاص کند چارهای ندارم.»
حتی در نامه ای خطاب به یکی از بستگان حسین فاطمی، نوشت: «ای کاش سرنوشت ایشان [دکتر فاطمی] نصیب من شده بود و این زندگی رقتبار را نمیدیدم.»
این حال و روح رنج دیده در آخرین سال حیاتش نیز در متن نامه هایش پر رنگ است.
در آبان ۱۳۴۵خطاب به داریوش فروهر نگاشت: «حال بنده خوب نیست و بیش از این عرض نمیکنم که موجب تأثر خاطر شریف شود.»
عاقبت، او در ۱۴ اسفند سال ۱۳۴۵ در همان جا و در سن ۸۴ سالگی درگذشت. وصیت کرده بود که پیکرش در کنار کشته شدگان حادثه سی تیر ۱۳۳۱ به خاک سپرده شود . ولی ….
متن کامل:
https://cutt.ly/GrtmJl1Z
ایران فردا