به شب های عبوس و تیره و تنها
قصه می گفتم برایت
نازنینم
و بر زانوی من
آغوش شب را جست و جو می کرد
چهره ی پاک ات
«پریا» و«ننه دریا»، سرود ما
«ماهی سیاه کوچولو»، کنجکاو
در آن تاریکی و سرما
نوشتم نام زیبایت
به سقف کهکشانها
به خلوت خانه ی این دشت پر امید
به بوم زندگی نامت هویدا شد
چو نقش آرزو بر سینه ی صحرا
و دانستم که روزی روزگاری
به هر کوی و به هر برزن
طنین انداز خواهی شد
به سد غوغا
در این ویرانسرا
در این بیابان
قفس تنگ است
و سرها در گریبان
بزن خنجر به جان شب
گذر از شامگاه تیره ی غم ها
گذر از کوچه و پس کوچه ها
چو بگشایی به هر جا چشم
ببینی نام خود بر پرده ی دیوار
در آن وادی
در آن کوچه
در آن شهر
چو بگشایی تو گوش جان
صدایی بشنوی هر سو
صدای رویش امید
ز کفش پاره ی کودک
ز غوغای دل بشکسته ی مادر
ز گچ، چرخان به دست دانش آموزی
نوشته بر سیاهِ تخته؛ آزادی
صدای نعره ی غُران دانشجو
که جوشد خون گرمش در خیابان ها
دهد رنگی به رنگ زندگی هر جا
صدای کارگر
آن زنده در پیکار
صدای مردمان بسته در زنجیر
تو فریاد جوانانی
تو فریاد جوانان ز جان بگذشته ای
آری
بیا بیرون
از آن مشت گره کرده
از آن آهن
بشو جاری
ز اشک سرخ هر مادر
به پروازی
بده زلفان خود بر باد
تو ای امید
بُگشا چتر آزادی
به بالای سپیداری بلند اختر
بده فرمان
به شب گو
نیست شو!
بگریز!
سحر
استاده در دروازه ی روز است
و شب چون اسب سرکش
زیر ضرب تازیانه
چو باد هرزه ی مغرور
ازین ره بگذرد
آواره و تنها
نشسته بر ستیغ کوه
بر البرز
پر بُگشا
گشاده بال های آرزو
سر ده سرود زن
سرود زندگی
سر ده سرود خود
سرود و نام آزادی:
ژن ژیان آزادی
و اما آخر قصه:
«بالا رفتیم دوغ بود
قصه ی بیم دروغ بود،
پایین اومدیم ماست بود
قصه «صبح» راست بود».
قصه ما به سر رسید
آزادی کنار من خوابید
آزادی را هم تو خواب دید
زری شمس
۲۴ آبان ۱۴۰۱برابر با ۱۵ نوامبر ۲۰۲۲