در کوله پشتی دلم،
هست مهری،
عشقی پنجاه ساله،
مهری نشسته،
استوار،
زیبا،
از جنس ماه.
جامی ننوشیدم از دستش،
جامی ندادم بر دستش،
اما هر دو،
هوشیار،
مست بودیم،
از هر نگاه.
گوئی هزار شب،
تا سحر،
ناب ترین،
جام می ِ دهر را،
در نگاهش نوشیدم،
و در آغوشاش خزیدم،
ناکرده گناه.
چه شب ها،
که زلال ترین اشک ها را،
برایم ریخت تا سحر،
روزگار،
روزگار،
دیگر ندیدم همتا،
هست جاودان،
هنوز یکتا.
چه شب ها،
پنهان،
اما آشکار،
یک تن شدیم تا سحر،
با بینهایت،
تا بینهایت،
تنیده شده در جان،
تنها،
تنها.
نه،
سردار ِ اشک و اتک،
هرگز،
نگذاشت مرا تنها،
نبود اما،
همواره بود،
اینجا.
آری،
در کوله پشتی دلم،
هست عشقی،
از جنس آتش،
هست مهری،
که با خود می برم،
در رویا،
تا آنجا.
فرهنگ قاسمی
سی اسفند ۱۳۹۸