فرخ حیدری
زندان های سیاسی ایران و بخصوص زندانهای تهران و دیگر کلان شهرهای ایران در دهه سیاه و خونین شصت، علاوه بر اینکه گنجینه ایی از سرمایه های انسانی نسل ما، و نسلی از مبارزین و روشنفکران جامعه را در اسارت خود داشتند، در عین حال تصویر تمام قدی نیز از طیف نیروهای مبارز و جریانات سیاسی میهن در آن دوران را به نمایش میگذاشتند. در واقع طی آن سالها، هر گروه و تشکل واقعی از اپوزیسیون، متناسب با وزن سیاسی و اجتماعیش و همینطور توش و توان و فدای مبارزاتیش علیه حاکمیت اسلامی، در زندانها نیز حضور داشت.
در آن دوران، جنبش مترقی و محبوب مجاهدین خلق، نقش محوری و بلامنازعی در زندانها داشت و طبعآ مجموعه بچه های مجاهد، بطور کمی و کیفی، نیروی اصلی و ستون فقرات مقاومت در بندها و سیاهچال های اسلامی محسوب میشدند، بخصوص با توجه به انسجام تشکیلاتی قوی و بیشترین تعداد زندانی و بیشترین فشار و شکنجه و بیشترین تعداد اعدامی که داشتند… البته پویایی و انسجام درونی آنان، ناشی از حضور زنده و حیات فعال سازمان رهبری کننده در بیرون زندان نیز بود.
جایگاه بعدی در جمع زندانیان سیاسی آن دوران، متعلق به طیفی از نیروهای مارکسیستی مثل فداییان اقلیت، راه کارگر، پیکار، اتحادیه کمونیستها … بود که مواضع سیاسی بعضآ مختلف و گاه متضادی با هم داشتند ولی بطورکلی بچه های باپرنسیب و مقاومی بودند. البته مجاهدین زندان و این دوستان چپگرای زندانی که همگی بقول امروزیها «برانداز» بودند بطور معمول رابطه دوستانه متقابلی نیز با هم داشتند. بگذریم که تمامی جریانات سیاسی موجود در زندان، در زیر ضربات سنگین امنیتی بیرون از زندان و سرکوب هولناک درون زندان، درصدی هم بریدگی و خیانت داشتند.
زندان مرکزی و بزرگ دستگرد اصفهان واقع در اتوبان ذوب آهن، که محل اصلی نگهداری زندانیان سیاسی بعد از اتمام پروسه بازجویی و دادگاه بود، تا اواسط سال ۱۳۶۴ چنین فضا و ترکیبی از زندانیان را داشت. تا اینکه در این سال موجی از اعضای حزب توده و سازمان اکثریت را که در زمره بازداشتیهای سال ۶۲ و ۶۳ بودند بعد از طی مراحل طولانی بازجویی، به زندان دستگرد منتقل کردند که بطور اجتناب ناپذیری فضای برخی از بندهای عمومی و تعادل و ترکیب سیاسی موجود را تا حدودی دستخوش تغییر کرد.
در این موج اما، یک تشکیلات سیاسی محدودتری هم بود که با انشعاب و رد مواضع سازمان «اکثریت»، در بیرون زندان بطور رسمی «سازمان فدائیان خلق – ۱۶ آذر» نامیده میشدند و توی زندان هم در مجموع بچه های با مایه و باپرنسیبی بودند. بطوریکه جمع ما بچه های مجاهدین دربند علیرغم اختلافات نظری و خطی موجود، روابط دوستانه و خوبی با آنها داشتیم.
بخصوص با چهار نفر از مسئولین ارشد این جریان، که از پیوستگان اولیه «سازمان چریکهای فدایی خلق» در مقطع قیام بهمن ۵۷ بودند و سابقه سیاسی و تشکیلاتی چند ساله نیز تا قبل از دستگیری آخرشان در اصفهان داشتند. هر چهار نفرشان، یکی عرب، یکی کُرد، یکی از استان مرکزی و دیگری از خطّه جنوب، همرزم و هم پرونده بودند و البته همگی شان هموطنانی بودند با شخصیتی استوار و آرمانهایی والا، و اتفاقآ به همین دلیل ملایان تبهکار بیشتر از سه سال آنان را در زیر تیغ و حکم اعدام معلق قرار دادند.
آن چهار انسان شریف، و آن چهار رفیق شفیق، فداییان خلق: قادر جرار، علی اکبر مرادی، مجتبی محسنی و اسفندیار قاسمی نام داشتند که سرانجام در زندان اصفهان فدای خلق محبوبشان شدند… و این روایت من است از سرگذشت آن عزیزان همبند و یاران دردمند!
قادر جرّار – جوانمردی مقاوم و با وقار
اواسط آبان ماه سال ۶۳ که پس از دستگیری مجدد، دوباره در زندان بدنام سپاه اصفهان واقع در «ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» در خیابان کمال اسماعیل، به زیر بازجویی وحشیانه رفته بودم، بعد از دو شبانه روز بازجویی و «تعزیر» با کابل برق، هر دو پایم با تاولهای خونی بزرگ شرایط خیلی خرابی پیدا کرده بود… به همین دلیل تیم بازجویی بخاطر جلوگیری از عفونت عمیق کف پا، من را تحت عنوان ساختگی یک مصدوم سانحه تصادف با ماشین! به بیمارستان «آیت الله صدوقی» که متعلق به سپاه پاسداران بود بردند و در طبقه سوم آنجا یک دکتر ظاهرآ جراح که در زیر روپوش سفید رنگش لباس فرم سپاه به تن داشت، در یک اتاق ایزوله، تاولهای خونی پاهایم را پوست برداری کرد و بعد از پانسمان کامل، همانروز عصر به زندان سپاه برگردانده شدم…
با بدنی تبدار و پردرد همان جا کف سلول انفرادی افتاده بودم. خیلی عطش داشتم ولی آبی در دسترس نبود … این البته یکی از الزامات و دستورالعملهای بازجویان زندان بعد از «تعزیز و شکنجه با شلاق» و تورم شدید پاها بود چرا که خوردن آب در آن وضعیت باعث از کار افتادن کلیه ها میشد و کار به عمل دیالیز میکشید… حتی وقتی کشان کشان به کمک پاسدار کشیک به قسمت سرویس بهداشتی در ابتدای راهرو بند میرفتم او تا دم در توالت میامد که من از شیر آب نخورم.
آن شب موقعیکه توسط پاسدار نگهبان بازداشتگاه با حالی زار و با چشم بند از دستشویی به سلول آورده میشدم و در آستانه در سلولم قرار داشتم از صدای همهمه و کشیده شدن پاها در پشت سرم، متوجه شدم یک زندانی دیگر که او هم مثل من به سختی راه میرفت توسط دو سه نفر به انتهای همان راهرو که درِ ورودی زیرزمین مخوف شکنجه یا «اتاق تعزیر» در آنجا قرار داشت برده میشود. خوب بیاد دارم موقعی که آنها از جلوی سلول من رد میشدند و صدایشان را می شنیدم یکی از آن دژخیمان با لهجه اصفهانی و با لحن تمسخرآمیزی که بوی خون میداد گفت: «طوری نیست آقا قادر ما روی باندپیچی هم میزنیم!»
از آنشب نام «قادر» در ذهنم ماند. البته آن موقع من نفهمیدم آن زندانی اسیر کی بود و جرمش چه بود و حتی چهره اش را ندیدم، ولی بخاطر شرایط مشابهی که داشتیم میتوانستم حدس بزنم که در اتاق شکنجه چه بلایی به سرش آمده و صمیمانه درد و رنجش را حس میکردم… در آن وضعیت برای لحظاتی به پاهای مجروح و بشدت ورم کرده و تازه پانسمان شده خودم خیره شدم و مضطربانه در گوشه آن سلول منتظر نوبت بعدی «تعزیر» در آن زیرزمین مخوف شدم.
به فاصله کمی وقتی صدای بلندگو در راهرو آن بازداشتگاه بالا رفت و نوار نوحه خوانی در آن وقت شب شروع شد فهمیدم «صافکاری» قادر حتی با پاهای زخمی اش از سر گرفته شده…. فقط خدا خدا میکردم زودتر آن نوحه لعنتی صدایش بریده شود تا شاید آن زندانی بی پناه از تخت شکنجه رها شود، هرچند که ممکن بود نوبت بعدی اتاق تعزیز، خودم باشم.
آنشب گذشت و البته بسیاری روزها و شبهای پر التهاب دیگر نیز گذشت تا اینکه بعدها در سال ۱۳۶۵ با «قادر» در بند عمومی زندان دستگرد اصفهان همبند شدیم. البته من بیشتر با جمع بچه های مجاهد بند بودم و او هم بیشتر با بچه های همگروهش بود. روزهای اول بدون هیچ آشنایی قبلی، بصورت عبوری سلام و علیک معمولی باهم میکردیم. تا اینکه یک روز غروب توی هواخوری بند موقعی که داشتیم قدم میزدیم، آشنایی بیشتری دادم و خاطره اون شب زندان سپاه را برایش تعریف کردم و مقاومتش را تحسین کردم… وقتی این خاطره را از من شنید با تمام صورتش خندید، کمی سرخ شد و با احساس غرور و نجابت خاصی گفت: آره، عجب شبهایی بود… پس تو هم اون ایام اونجا بودی…
بعد به رسم زندان و بچه های بند مردان، با دستش بازویم را فشار داد و من هم آروم با مشت به بازوی او زدم…
قادر جرار، فرزند دلیر رامهرمز و از هموطنان عرب ساکن جنوب ایران بود. او پس از پایان تحصیلات دوره دبیرستان مشغول کار در شرکت نفت امیدیه آغاجاری شد چرا که در فقدان پدر، نان آور خانواده اش نیز بود. او همچنین در زمره جوانان روشنفکر و آزادیخواهی بود که در حرکتهای سیاسی و اعتراضات اجتماعی هموطنان زحمتکش و محروم عرب در استان زرخیز خوزستان شرکت فعال داشت و به همین دلیل نهایتآ کارش را هم در شرکت نفت از دست داد.
قادر در جریان جنبش اجتماعی علیه استبداد سلطنتی و قیام بهمن ۵۷ به عنوان یک مارکسیست مبارز به صفوف سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست… هرچند که متاسفانه بعد از مدتی، اختلافات و انشعابات درونی این سازمان خوشنام و مبارز، باعث تضعیف جدی جنبش چپ مستقل در سپهر سیاسی ایران شد و جوّ یاس و دلسردی، خیل جوانان مبارز و چپگرای ایران را به حاشیه تردید فرو برد ولی قادر و یارانش در زمره انسانهای آرمانگرایی بودند که علیرغم همه دست اندازها و مواضع متغیر سیاسی، همچنان برای نیل به آزادی و برابری و دفاع از حقوق کارگران و محرومان، در صحنه سیاسی ایستادند و در این راه جان دادند!
قادر که جوانی بلندبالا و ورزشکار بود به عنوان یکی از مسئولین ارشد تشکیلات مخفی «فدائیان خلق – ۱۶ آذر»، از اهواز به اصفهان منتقل میشود و پس از دو سال فعالیت، سرانجام در نیمه پائیز سال ۶۳ به همراه همسر نوعروسش صنوبر دستگیر میشود. او پس از پشت سر گذاشتن مراحل سخت و طولانی بازجویی و سپس دادگاه، مانند سه رفیق دیگرش در زیر حکم اعدام معلق قرار میگیرد. در واقع جرم اصلی که بر پایه آن حاکم شرع جنایتکار اصفهان آنها را به زیر اعدام برده بود اتهام شرکت آنان در برخی برخوردهای قهرآمیزی بود که سالها قبل یعنی سال ۱۳۵۸ در بعضی نواحی خوزستان یا کردستان بین چریکهای فدایی خلق و پاسداران پلید خمینی پیش آمده بود.
در زندان دستگرد هم مسئولین و پاسداران امنیتی روی قادر جرار و اسفندیار قاسمی که روحیه بالا و مقاومی داشتند حساس شده بودند و به همین خاطر اواخر سال ۱۳۶۵ این دو رفیق همرزم را به «بند ۵» یا «بند مغضوبین» منتقل کردند. بندی تنبیهی با کمترین امکانات که در آن مقطع شامل چهل تا پنجاه زندانی سرموضع مجاهد و سه چهار زندانی مارکسیست مقاوم بود. یکی از دوستان مجاهدم تعریف میکرد که در زمستان سال ۶۶ وقتی ماموران دادستانی قصد انتقال او را به زندان تهران داشتند قادر تقریبآ تمام سهمیه سیگار هفتگی خودش را به او میدهد که به زندانیان تهران برساند…
بالاخره در سحرگاه آخرین روز دی ماه ۱۳۶۶ دژخیمان خمینی در اصفهان حکم مرگ قادر جرار را به او ابلاغ میکنند و با شلیک یک گلوله به مغزش او را ناجوانمردانه، با چشمان و دستان بسته به قتل میرسانند. خانواده داغدارش پیکر غرقه به خون جوان ۳۱ ساله خود را در آرامگاه خانوادگیشان در روستایی از توابع شهرستان رامهرمز به خاک میسپارند. مادر داغدار و جگرسوخته اش در فقدان آن جوان رشید و جوانمرد، سالها گریست و سوخت و قاتلان فرزندش را نفرین کرد تا اینکه بینائیش را از دست داد و سرانجام دلسوخته و دادخواه جان سپرد.
علی اکبر مرادی – پیشاهنگ آگاه و پیشمرگۀ فدایی
با علی اکبر عزیز هم ، همزمان در سال ۱۳۶۵ در بند عمومی زندان دستگرد همبند بودیم. یک هموطن کُرد ۳۵ ساله با کوله باری از رزم و رنج و تجربه و انبوهی مطالعات و دانش تئوریک … او که لاغراندام و دارای قدی بلند و کشیده بود هنوز عوارض و علایم شکنجه های دوران بازجویی روی پاها و بدنش دیده میشود. در تنظیم رابطه با دیگر همبندان بسیار متواضع و متین برخورد میکرد و رفتارش مانند آموزگاران و مربیان پرسابقه، حالت آموزشی داشت و معمولآ برای هر سوال و موضوعی که در مناسبات و روابط پیرامونش پیش میامد با صمیمیت و صداقت خاصی برای مخاطبش به کار توضیحی میپرداخت و این جور مواقع بود که بناگاه در ساحل اندیشه، گستردگی دریای دانش او نمایان میشد. او همچنین با تسلط کامل و ادبیاتی جامع، زبان فارسی را سلیس و روان با لهجه شیرین کُردی صحبت میکرد.
فدایی خلق علی اکبر مرادی متولد سقز و بزرگ شده در مریوان و از دانش آموزان ممتاز آن شهر طی دوران تحصیلات دبیرستانی بود که نهایتآ در سال ۱۳۵۲ در رشته مهندسی برق دانشگاه پلی تکنیک تهران پذیرفته میشود. همزمان، با انگیزه و آمادگی ذهنی قبلی وارد فعالیتهای سیاسی میشود و در سال ۵۴ پس از اعتراضات جنبش دانشجویی به جنایت ترور ۹ فدایی و مجاهد زندانی روی تپه اوین، توسط ساواک شاه دستگیر میشود و مدت یکسال به زندان و زیر فشار میرود. پس از آزادی، در شبکه اجتماعی دوستان و یارانش از تهران تا سنندج و مریوان، نقش پیشاهنگ آگاه و لیدر جمع رفقایش را می یابد و در اوج جنبش ضد دیکتاتوری سال ۵۷ شروع به سازماندهی سیاسی نظامی جوانان مبارز سنندج میکند. او بلافاصله پس از ۲۲ بهمن آن سال به همراه رفیق مبارزش «بهروز سلیمانی» دفتر «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» را در شهر سنندج تاسیس میکند و از فرماندهان ارشد پیشمرگه های فدایی در کردستان میشود.
از آن پس طی چند سال زندگی سیاسی پر فراز و فرود و عبور از گردنه های سیاسی مبارزه با جمهوری اسلامی و تجربه تلخ بروز انشعابات درون تشکیلاتی در جنبش فدایی، بالاخره رفیق علی اکبر مرادی، بعد از مدتها فعالیت بعنوان عضو کمیته ایالتی تهران در سازمان «فدائیان خلق – بیانیه ۱۶ آذر»، اواخر سال ۶۱ به کمیته رهبری این تشکیلات در اصفهان منتقل میشود … که سرانجام در میانه پائیز ۶۳ طی یک ضربه سنگین توسط گشتاپوی آخوندی، تقریبآ تمامی افراد این گروه دستگیر و زندانی میشوند.
بهرحال پس از سه سال دوران سخت بازجویی و شکنجه و انفرادی و دیگر محرومیتهای زیستی در بازداشتگاه مرکزی سپاه و زندان «هتل اموات» و زندان دستگرد اصفهان، علی اکبر دلیر که عمدتآ بخاطر سوابق مبارزاتی و پرونده قبلی اش در مقابله با پاسداران پلید و جاشهای جمهوری اسلامی طی یکی دو سال اول انقلاب در کردستان، در زیر حکم اعدام قرار داشت سرانجام زودتر از رفقای دیگرش، قادر و مجتبی و اسفندیار، در سحرگاه ۱۶ مهرماه سال ۱۳۶۶ توسط آدمکشان جمهوری اسلامی در اصفهان با شلیک یک گلوله مغزش متلاشی و به زندگی پربارش خاتمه داده شد.
پیکر این فرزند فدایی خلق کُرد چند روز بعد توسط خانواده اش در گورستان عمومی سنندج به خاک سپرده شد و مردم قدرشناس کردستان با حضور گسترده در خانه مسکونی و مزار کنونیش، به شایستگی یاد او را گرامی داشتند. در آن سالهای سیاه دهه شصت، علاوه بر علی اکبر، همسر محبوب و دو برادر عزیزش هم در زندانهای اصفهان و تهران و سنندج در حبس بودند تا اینکه در اواخر اسفند سال ۶۸ برادر و رفیق مبارزش «علی اشرف مرادی» نیز در زندان سنندج غریبانه و کین توزانه به دار کشیده میشود و پیکرش با لباس زندان و طنابی بر گردن، مخفیانه در گورستان بهایی ها در قروه دفن میشود…
وصیت نامه و آخرین دست نوشته زنده یاد علی اکبر مرادی که دقایقی قبل از اعدام نوشته شده و بیشتر از دو خط نیست بیانگر وارستگی انسانی است که هیچ چیزی از این دنیا برای خودش نخواست و نداشت و در حالیکه جان و جوانیش را برای آزادی و انسانیت گذاشت بازهم در آخرین لحظات عمر در منتهای تواضع و فروتنی بخاطر رنجش عزیزانش طلب بخشش میکند!
مجتبی محسنی – گوزنی جوان در کمند شحنگان پیر و پلید
در جمع آن چهار رفیق شفیق زندانی که در واقع مسئولین کمیته ایالتی فدائیان خلق- شاخه شانزده آذر در اصفهان بودند، مجتبای عزیز هم سن کمتری داشت و هم چهره جوانتر و هم هیکل کوچکتر و هم شوخ طبعی بیشتر… اولین چیزی که در رابطه با او جلب توجه میکرد نگاه مهربان و چشمان خندانش بود و البته شیطنت کودکانه ایی که از پشت شیشه عینکش موج میزد. سادگی و بی ادایی رفتاریش طوری بود که در اولین برخوردها بندرت میشد حدس زد که او یک کادر حرفه ای و با سابقه فدایی خلق و زندانی دو نظام بوده است.
با او در همان سال ۱۳۶۵ در بند عمومی زندان دستگرد، چند ماهی همبند بودم. اوایل که با جمع یارانش به آن بند منتقل شده بود ساعد یکی از دستانش در گچ بود و فکر میکنم بخاطر زمین خوردن هنگام بازی یا دویدن، دچار آسیب دیدگی شده بود. دو سه ماه بعد خود من هم حین بازی مچ پایم بشدت آسیب دید و چند ماه در گچ بود. هواخوری بند ما که تمام مساحتش با سیمان مسطح شده بود، شامل یک زمین والیبال بود به اضافه یک پیاده رو به عرض یک یا دو متر دور تا دور آن که بچه های دیگر در آن فاصله راه میرفتند یا در کناره دیوارهای بلند هواخوری می نشستند و بازی را تماشا میکردند.
در آن ایام که من بخاطر مچ پایم نمیتوانستم بازی کنم، چون تجربه محدودی در داوری والیبال داشتم که در واقع از همبندان سابقم طی سالهای قبل آموخته بودم، گاهآ بازی دوستان همبند را داوری میکردم. البته با سوت واقعی و حرکات حرفه ایی! آن زمان مجتبی گچ دستش را باز کرده بود و در بازی والیبال شرکت میکرد و گاهآ در گوشه زمین شوخی و شیطنت را هم چاشنی بازی میکرد. مثلآ بعضی وقتها موقع اعلام «اوت» شدن توپ از طرف من (داور) با حالت شوخی نزدیک میشد و میگفت: مطمئنی اوت شد، و منم میگفتم: آره مطمئنم، و او هم با همان شیطنت کودکانه اش میخندید و میگفت: پس هیچی!
بطور خاص رفتار و کاراکتر اجتماعی زنده یاد مجتبی طوری بود که مهرش زود به دل می نشست، حتی برای ما که شناخت زیادی از سوابق سیاسی و مناسبات تشکیلاتی او در بیرون زندان و یا دوران زیر بازجویی نداشتیم… ما فقط میدانستیم که او همزمان و همانند قادر و علی اکبر … به همراه همسرش دستگیر شده است و زیر حکم اعدام قرار دارد. البته او در بین یاران و دوستان همگروهش هم محبوب بود.
فدایی خلق مجتبی محسنی، متولد اراک و پرورش یافته یک خانواده سیاسی چپگرا بود که سال ۱۳۵۵ در سال دوم تحصیل در دانشکده کشاورزی کرج، بخاطر شرکت در اعتراضات دانشجویی توسط ساواک دستگیر شد و در حالیکه نوزده سال بیشتر نداشت به ۳ سال حبس محکوم شد و در زندان عضو جوان چریکهای فدایی خلق گردید… پس از سقوط شاه او بطور حرفه ایی مسئولیتهای مختلفی را در شاخه خوزستان سازمان که از فعالترین شاخه های چریکهای فدایی در آن مقطع بود بعهده گرفت. با بروز تشتت و انشعابات در تشکیلات آن سازمان، سرانجام او در پائیز سال شصت به شاخه ۱۶ آذر سازمان فدائیان خلق پیوست و از مسئولین ارشد آن تشکیلات در خوزستان شد. متعاقبآ سال ۱۳۶۲ او به عنوان کادر مرکزی تشکیلات اصفهان به آنجا منتقل شد و سرانجام در آبان سال ۶۳ همگی در تور گشتاپوی خمینی گرفتار شدند.
از آنجا که فدائیان دلیر علی اکبر مرادی و قادر جرار در پائیز و زمستان سال ۶۶ اعدام شده بودند ولی مجتبی و اسفندیار عزیز همچنان با حکم اعدام بلاتکلیف مانده بودند، با شروع پروسه قتل عام تابستان تب دار ۶۷ در اصفهان که همه اتفاقات درون زندان به زیر پرده سیاه استتار و سانسور مطلق رفت، طبعآ چندان روشن نیست که کی و کجا و چگونه آن شحنگان پیر و پلید، جان شیفته مجتبی را گرفتند. با این وجود بنابر پیگیریها و تحقیقات مستمر و مستندی که تاکنون داشته ام به قرائنی دست یافتم که نشان میدهد جلادان زندان و کمیسیون مرگ اصفهان پس از اتمام کشتار بیرحمانه مجاهدین زندانی در تمام بندهای زنان و مردان اصفهان طی تابستان ۶۷ و فراغت از «پاکسازی منافقین»، در همان پائیز و در آستانه شروع مجدد ملاقاتها، حکم اعدام مجتبی و اسفندیار و دو زندانی غیرمجاهد دیگر یعنی زنده یادان سهراب هلاکویی و سیروس مهدی پور را نیز اجرا میکنند.
در آرشیو داخلی گورستان باغ رضوان اصفهان، آدرس مزار زنده یاد مجتبی محسنی در قطعه ۴۱ یعنی قطعه نوزادان! ثبت شده و مزار او و سهراب و سیروس در کنار هم قرار دارند.
اسفندیار قاسمی نیک منش – آموزگار فدایی و هنرمند زندانی
اسفندیار نیز از بچه های خونگرم جنوب بود و فکر میکنم متولد شوشتر و بزرگ شده دزفول بود. قدی بلند و کشیده با صورتی استخوانی و سبیلی پرپشت و عینکی با قاب سیاه، چهره ایست که هنوز از او در خاطر دارم. او نیز از نسل جوانان شجاع و مبارز خوزستان بود که همراه با موج جنبشهای اجتماعی و قیام بهمن سال ۵۷ به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست… هرچند بعد از تسلط جناح راست «اکثریت» بر این سازمان چپگرا و اختلافات درون گروهی بعدی، نهایتآ به عضویت جریان ۱۶ آذر سازمان فدائیان خلق درآمد و سپس حدود سال ۶۲ به همراه برخی یاران همگروهش از تشکیلات شاخه خوزستان به کمیته ایالتی سازمان در اصفهان منتقل شد.
با اسفندیار دلیر نیز در بند عمومی زندان دستگرد اصفهان، طی سال ۱۳۶۵ همبند بودم و تا آنجا که به خاطرم مانده ظاهرآ او پیش از انتقال به تشکیلات اصفهان و طبعآ محدودیتهای زندگی نیمه مخفی، در خوزستان آموزگار آموزش و پرورش بود. او نیز همچون قادر و علی اکبر و مجتبی، بخاطر فعالیتها و درگیریهای قبلی که طی یکی دو سال اول انقلاب با سپاه پاسداران فاشیستی داشتند با کین توزی بازجویان، اتهام محاربه هم به پرونده سیاسی شان افزوده شده و به زیر اعدام رفته بود.
اسفندیار در کار موزیک و نواختن ساز و اجرای آواز اصیل ایرانی، سررشته و تجربه داشت و توی زندان نیز اگر فرصت یا امکانی پیدا میشد برای بچه ها خصوصی میخواند. یکی از دوستان مجاهدم نقل میکند خانواده اسفندیار قاسمی که از شهرستان و راه دور برای ملاقات میامدند روزی برایش یک دست جانماز سوزن دوزی شده هدیه آورده بودند، ولی اسفندیار که فردی لائیک بود بدون اینکه خانواده اش را سرزنش کند، بعد از ملاقات آن جانماز را با احترام به یک همبند مجاهدش هدیه میکند.
البته تا آنجا که من میدانم اواخر سال ۱۳۶۵ مسئولین امنیتی زندان دستگرد بخاطر تنبیه و اعمال فشار بیشتر، اسفندیار را هم مانند قادر جرار به «بند ۵» میفرستند… مدت کوتاهی بعد زندانیان «بند پنج» معروف به «بند مغضوبین» همزمان با نوروز ۶۶ با کمترین امکانات موجود، مراسم جشن ساده و مستقلی داخل بند برگزار میکنند که اسفندیار عزیز نیز غزل «آستان جانان» حافظ را به سبک استاد شجریان تک خوانی میکند.
بر آستان جانان گر سر توان نهادن – گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
درویش را نباشد ره به سرای سلطان – ماییم و کهنه دلقی کاتش در آن توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما – بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
متعاقبآ سرپاسدار دفتر زندان، اسفندیار را احضار میکند و بعد از بازجویی و تهدید، او را مدتها به سلول انفرادی میفرستد. طبق گفته پاسدار امنیتی زندان، جرم بزرگ اسفندیار وجود این مصرع در آن سروده بود:
بر چشم دشمنان تیر، از این کمان توان زد!
از قول زنده یاد رضا ساکی نقل شده که قبل از اعدام اسفندیار اسیر، به خانواده بی تاب او که از راه دور آمده بودند یک ملاقات میدهند و همانجا با قساوت به آنها میگویند شهر را ترک نکنید و شب را در یک مسافرخانه بمانید و فردا بیائید جنازه پسرتان را تحویل بگیرید… درد و رنج آن خانواده داغدار و خاطره آن شب شوم که همچون کابوسِ تمام زندگیشان شد آیا برای «سبکباران ساحل نشین» و «مدعیان مدارا و مماشات با فاشیسم مذهبی» اصلآ قابل فهم و درک است؟! بهرحال آن خانواده دردمند و نگون بخت با جنازه فرزند ۳۶ ساله خود برمیگردند…
همچنان که قبلآ اشاره کردم، بر اساس مستندات و تحقیقاتی که تا کنون داشته ام، فدایی خلق اسفندیار قاسمی نیز همچون زنده یاد مجتبی محسنی، حکم اعدامش پس از پایان قتل عام مجاهدین خلق، در اواسط همان پائیز سال ۶۷ در اصفهان اجرا شده است. در همین رابطه من پس از سالها پیگیری، اخیرآ مزار اسفندیار را در گورستان عمومی اهواز یافتم. تاریخ فوت وی روی سنگ مزارش ۲۱ آبان ۶۷ میباشد.
لازم میدانم در همین جا به نکویی یاد کنم از همبند فقید «رضا ساکی» که همراه و هم پرونده و همبند آن چهار رفیق شفیق بود. او پس از پایان نسل کشی ۶۷، در بهمن همانسال به همراه بقیه زندانیان سیاسی زندان دستگرد آزاد شد و در تبعید و غربت نیز بر آرمانهای سیاسی و اجتماعی خود وفادار ماند. متاسفانه او با کوله باری از رنج و اندوه در فقدان یاران و همبندانش در زندان اصفهان، چند سال پیش در تبعید درگذشت.
در انتهای این گزارش تحقیقی، با فروتنی ادای احترام میکنم به همه یاران مجاهد و رفیقان زندانی در زندان اصفهان که در راه آزادی و عدالت و انسانیت از جان و جوانی خود گذشتند و جاودانه شدند. امیدوارم که از طریق این یادبود و روایت مستند، توانسته باشم بار مسئولیت و امانتی را که بعنوان یک همبند مجاهد نسبت به آن چهار رفیق شفیق بر دوش داشتم به نیکی به سر منزل مقصود رسانده باشم.
فرخ حیدری
۳۱ تیرماه ۱۳۹۸
HeidariFarrokh@gmail.com
www.farrokh-heidari.blogspot.com
پانویس:
۱- گزارش مستند کشتار هولناک ۶۷ در اصفهان
http://farrokh-heidari.blogspot.com/p/blog-page_14.html
۲- بسیاری از عکسها و اسناد و اطلاعات مندرج در این مقاله برای اولین بار است که انتشار عمومی میابد. این مستندات در واقع بخشی از مجموعه مدارک و اطلاعات تکمیلی است که مستقلآ طی سالها تحقیق و پیگیریهای مختلف، در رابطه با کشتارهای سیاسی دهه شصت و «قتل عام» تابستان شصت و هفت در زندان اصفهان، بتدریج یافته و پالایش کرده و گردآوری نموده ام. قطعآ تمام این مستندات را جهت روشنگری و ثبت جنایات رژیم «فاشیسم مذهبی» حاکم و همینطور معرفی مظلومیت و مقاومت نسلی که در برابر این هیولای تاریخی ایستاد، در مقالات متعدد منتشر خواهم کرد همانطور که تاکنون چنین نموده ام. با سپاس بسیار از همیاری دوستان همبند و یاران همدرد و بخصوص خانواده های داغدار آن عزیزان جانفشان که همیشه شرمنده مهر و اعتمادشان هستم.