فاضل غیبی
چندی پیش جستار “چه باید کرد؟” با استقبال شماری از میهن دوستان روبرو شد و آنان با بیان پیشنهاداتی مشوق کوشش برای پاسخگویی به این پرسش شدند.
“طرح درست مسأله نیمی از حل آن است” (W. Heisenberg).و بدون شناخت درست از اوضاع کنونی نمیتوان گامی بجلو برداشت. تاریخ معاصر ایران خود گواه است که نبود درک درست از موقعیت حاضر به تحولات خسران آوری دامن می زند.
در نوشتارهای پیشین حکومت اسلامی ایران را توتالیتر ارزیابی کردم. طبعاً هیچ دو پدیدۀ اجتماعی در همۀ جوانب یکسان نیستند و اگر رژیم اسلامی در مقایسه با دو پیشینۀ تاریخی خود از ویژگی های دیگری نیز برخوردار است، اما با تکیه بر آنها نمیتوان سرشتی متفاوت برای رژیم قائل شد. این ویژگیها، مانند “آزادی نسبی رفت و آمد”، “آزادی ظاهری نشریات” و بالاخره “اختلافات میان جناحهای حاکم”… بسیاری را بر آن میدارد که تصور کنند، حکومت اسلامی بزودی از درون متلاشی خواهد شد!
درحالیکه قدرت رژیم بر پایۀ ایدئولوژی چپ ـ اسلامی در بخش بزرگ ایرانیان رسوخ کرده و آنان را ناآگاهانه به پشتیبان حکومت اسلامی بدل ساخته است. تنها در صورت شناخت درست و دقیق همین نفوذ است که میتوان راه برون رفت از بن بست ایران را یافت. در غیر این صورت “حرکات مبارزاتی” و “تشکلات سیاسی” جز پیامدهای خسران آور و قربانیان بی ثمر نتیجهای نخواهد داشت و هر بار بر امید و ارادۀ مردم شکست وارد می آورد.
باید مسئولانه با این واقعیت روبرو شد که سرنگونی فرضی حکومت اسلامی بدون جانشینی مدیر و مدبّر که بتواند کشور را بسوی سازندگی، رفاه و آزادگی هدایت کند، می تواند به تلاشی میهن همۀ ایرانیان منجر شود.
اما واقعاً با رژیمی که از قوی ترین وسایل سرکوب، تبلیغ و تحمیق برخوردار است، از هیچ خونریزی ابایی ندارد و بخش قابل توجهی از هم میهنان نیز پشتیبان او هستند، چه می شود کرد؟ چه سلاح مدرن و یا وسیلۀ جادویی می تواند قدرت آن را درهم شکند؟
مهمتر از برکناری رژیم، جانشینی آن با نظامی است که بتواند با پشتیبانی ایرانیان به بازسازی و نوسازی دمکراتیک کشور بپردازد! به عبارت دیگر باید دید چگونه می توان یکی از محکم ترین و خشن ترین حکومت های تاریخ را بدانجا برد که نه تنها از سرکوب و خونریزی دست بردارد که داوطلبانه کنار برود!
می توان پرسید، آیا مردم سرزمین دیگری توانستهاند چنین رستاخیزی را به انجام برسانند و اگر چنین “غول”هایی را یافتیم آیا خواهیم توانست رمز موفقیت شان را بیابیم و بکار گیریم؟
خوشبختانه در همین همسایگی ایران چنین معجزه ای رخ داد. سخن از ملت بزرگ هند است که به رهبری گاندی توانست بزرگترین امپراتوری تاریخ را به زانو درآورد:
می دانیم که هندیان پس از یک سده تسلط انگلیس به چنان خفتی رسیده بودند که حاکمان انگلیسی به دلخواه زبان رسمی کشور را از فارسی به انگلیسی تبدیل کردند. آنان از چنان ابهت و “سیاستی” برخوردار بودند، که فقط بر نیمی از کشور بطور مستقیم حکومت می راندند، درحالی که نیمۀ دیگر از مهاراجهنشینهایی تشکیل می شد که داوطلبانه بر سلطۀ انگلیس گردن نهاده بودند!
بنابراین خفتی که ملت هند بدان دچار آمده بود بخوبی یادآور درماندگی امروزین ایرانیان در برابر حکومتگران اسلامی است.
روایات تاریخی حکایت از آن دارند که پایداری مسالمتآمیز گاندی توانست با کمترین هزینۀ مالی و جانی بر امپراتوری عظیم انگلیس غلبه کند و نه تنها استقلال هند را تأمین کند، بلکه یکی از عقب مانده ترین کشورها را به بزرگترین دمکراسی جهان بدل سازد. در این میان کمتر بدین نکتۀ اساسی توجه می شود که گاندی با برخورداری از پشتیبانی هممیهنان خود توانست قدرت و نفوذ حکومتگران انگلیسی را گام به گام درهم شکند.
کوتاه آنکه، گاندی هیچ عصای جادویی در دست نداشت و تنها بدین سبب از پشتیبانی مردم هند برخوردار شد که به ویژگیهای ملی هند رفتار میکرد. منش او به بیداری این ویژگیها نزد همراهانش انجامید و به آرامی به نیرو و وجاهتی عظیم بدل گشت. اصول رفتاری او سه بیش نبود:
ـ Satyagraha تکیه بر حقیقت
ـ Ahisma پرهیز از خشونت
ـ Swaraj حق تعیین سرنوشت فردی و جمعی
شاید این سه اصل ساده و رفتار به آنها آسان به نظر آید، اما این ها درونمایۀ سرشت فرهنگی است که در طول هزاران سال زندگی شهرنشینی تبلور یافته است. موفقیت گاندی را باید در این دانست که او عناصر فرهنگ هندی پرورش شده در تاریخ شهرنشینی را سرمشق قرار داد و از این راه روحی جدید در جامعۀ هندی دمید.
جالب آنکه سرشت این فرهنگ چنان بود که با وجود اختلاف شدید با “فرهنگ غرب” ، توانست به تبلوری نوین از مدرنیته دست یابد. واقعاً نیز معجزه ای بود که در هندوستان نظام دمکراتیک با ثباتی مستقر شود و در جامعه ای که از سیستم کاستی رنجور بود برابری شهروندی تحقق یابد. اما این معجزه نشان داد که در حوزه های فرهنگی با پیشینۀ شهرنشینی، ویژگی های اصلی برای گذار به جامعۀ مدرن نهادینه است و با تکیه بر آنها جامعۀ مدنی می تواند بعنوان بنیان دمکراسی مستقر گردد.
از جملۀ این ویژگیها “مسالمت جویی و پرهیز از خشونت” است. مسالمت جویی فقط در زندگی شهرنشینی قوام می یابد و بر این اندیشه استوار است که بهبود شرایط زیست بستگی کامل به همکاری و همیاری در جامعه دارد. تقسیم کار و تأمین هماهنگی تولیدی و اجتماعی نیازمند اندیشه ورزی و مسالمت جویی است و این دو بدون یکدیگر تحقق نمی یابند. از سوی دیگر، در جامعه ای که مسالمت جویی نهادینه باشد، تا تحقق مدرنیته که بر اندیشه ورزی استوار است نباید راهی دراز پیمود.
در اروپا به سبب گسست در تاریخ شهرنشینی پیشرفت اندیشه ورزی با رشد مسالمت جویی همراه نبود و بدین سبب هرچند اروپاییان به آقایی بر جهان دست یافتند، اما نه تنها نتوانستند مدنیت نوین را در جهان گسترش دهند، بلکه خود اروپا نیز به میدان بزرگترین کشتارها در تاریخ جهان بدل شد و باید دو جنگ جهانی را تجربه می کرد تا به اهمیت بنیادین مسالمت جویی و صلح طلبی پی بَرد.
از اینرو، شاید در وهلۀ نخست چنین بنظر نیاید، اما تحقق ویژگیهای نهادینه در جامعۀ ایران انقلابیترین جنبش قابل تصور است و وسیلهای است که نه تنها به نکبت امروزی ایران پایان می دهد، بلکه جامعه را به مدنیت جدید رهنمون می سازد.
اما مگر نه آنکه ویژگیهای “ایرانیگری” کمابیش در هر ایرانی نهادینه است، پس چرا تا بحال چنین رستاخیزی رخ نداده و اصلاً چرا ملتی با چنین ویژگیها به چنین روزی افتاده است؟
نگاهی کوتاه به رویدادهای چند دهۀ گذشته پرده از ویژگی شگرف جامعۀ ایران برمی دارد. این ویژگی آن است که جامعه از شکافی هویتی و فرهنگی رنجور است. در کنار مردمانی نیک، مهربان و آزاداندیش، کسانی چشم را میآزارند، که در بند تاریکترین اندیشهها به ناراستترین رفتارها مشغولند. در ایرانی که در آن هزاران سال پیش مهر و آزادگی به همزادی سرافرازی و شادمانی زایش یافت، کسانی خشونت، بیرحمی و سفاهت را به اوج رسانده، امروزه جان و مال و آزادگی هم میهنان خود را پایمال می کنند.
گسست فرهنگی جامعۀ ایران بسیار ژرفتر از آن است که آن را بتوان به گوناگونی عقاید و منش ها نسبت داد. به حدّی که تولد و زندگی در ایران خود به خود به معنی ایرانی بودن نیست، بلکه برخورداری از فرهنگ و منش ایرانی است که او را شایستۀ این نام می سازد.
امروزه ارزشهای فرهنگ ایرانی در برابر تهاجم ایدئولوژیها زنگار گرفته و مخدوش شده است. بحدی که حتی بسیاری ایران دوستان آن را در جهان امروز ناکارآمد می یابند. به هدف روشن ساختن تفاوت ها، بیفایده نیست که تاریخ اجتماعی ایران را به دقت فلسفی وارسید. بنا به مجال این نوشتار به مهمترین محور این بررسی اشاره میکنم:
۱) نه تنها در جامعۀ ایرانی بسیاری آیین ها و مرام ها پدید آمدند، بلکه ادیان جهانی یهودی، مسیحی، بودایی .. از سوی ایرانیان پذیرفته شده در ایرانزمین جامعهای چندصدایی از آرا و آیین های گوناگون پدید آمد که در آن دگراندیشی امری طبیعی و نواندیشی ویژگی ارجمندی به شمار می رفت.
۲) حکومت بر جامعهای رنگارنگ از آیین ها، نژادها و اقوام پرشمار با تکیه بر آیینی یکسان امکان ندارد و بحران دوران ساسانی نشان میداد که اندیشۀ استقلال اورنگ پادشاهی از رنگ مذهبی برای نخستین بار در جهان، در ایران به ضرورتی بدل شده بود و امپراتوری ایران آبستن زایش نظامی نوین در تاریخ بود.
۳) پیدایش آیینهای جهانگرای مزدکی و مانوی آیین های کهن را در بوتۀ آزمایش و برخورد آرا و اندیشه های گوناگون قرار می داد و در میان ایرانیان تنگ نظری آیینی، نژادی، قومی و جنسی هرچه کمرنگ تر می شد و به ضرورت زندگی در چنین جامعه ای، در آن مردمانی عاری از یکسونگری و برخوردار از منشی آزاده و استوار بر “آوا” پدید آورد.
۴) در جامعه ای که آزادی عقیده و رأی روا باشد ، انسان از “آوا”یی برخوردار است که کانون خدشهناپذیر هستی و هویت اوست. چنانکه در شاهنامه، بعنوان آیین نامۀ زندگی ایرانی، هر آنکه از “آوا”ی انسانی برخوردار است صرفنظر از هر نمود جنسی، نژادی، قومی و ایمانی می تواند از فرّه ایزدی نیز برخوردار گردد.
اینک باید پرسید، اگر سرشت جامعۀ ایرانی به چنین جایگاه والایی رسیده بود، کدام بدآموزی ها در دوران معاصر موجب شدند که در راه سقوط به فلاکت امروزی برسد؟ مهمترین این بدآموزیها چنین اند:
۱) “ستیزه” که نزد بسیاری به نام “مبارزه” ارزش مثبتی تلقی می گردد، نه تنها برازندۀ انسان نیست، بلکه به بهبود اوضاع فردی و اجتماعی کمک نمیکند. تا بحال هیچ حقی با “مبارزه” گرفته نشده و هیچ بیدادی از میان نرفته است. در فرهنگ ایرانی، اعتماد، پیوند و پیمان میان مردمان راهگشای دادگری است و بر اختلافات و نارسایی های اجتماعی تنها از راه گفتگو و تفاهم خردمندانه غلبه توان کرد. جهان معاصر نیز نشان می دهد که عدالت اجتماعی در جوامعی پیشرفت داشته است که در آنها روابط اجتماعی بر تفاهم متقابل تکیه داشته است. به یک کلام، در فرهنگ ایرانی برخلاف بدآموزی های موجود “حق دادنی است، نه گرفتنی!”
۲) عیب پوشی: امروزه در نزد بسیاری عیب جویی، پرده دری و بدگویی، بعنوان “انتقاد”، از ویژگی های مثبت بشمار میرود، درحالیکه کرامت انسانی و پیوند مهر میان انسانها را خدشهدار می کند. “انتقاد” در فرهنگ ایرانی، فقط متوجه رفتار است و نه کردار.
۳) راستی: در فرهنگ ایرانی، انسان تنها در هماهنگی با نظام هستی رستگار میشود. آری، در هر دروغی مصلحتی است اما نه با “تقیه و فریب”، بلکه تنها با راستی است که میتوان وجودی سرافراز و شایسته یافت! راستگویی و حقیقتجویی دو روی یک سکهاند و در فرهنگ ایرانی انسانیت انسان با راستی می بالد و ناراستی خدشهای است بر نظام هستی. با انتخاب راستی، اراده استوار میشود و انسان مسئولیتپذیر هستی می یابد.
۴) انسان در آغوش مهر پدر و مادر پرورش می یابد و با خدمت خود به خانواده، مهر آنان را پاسخگوست. مادامیکه مردم جهان در کشورهایی زندگی می کنند و نیازهای زندگی انسان در چهارچوب ملی برآورده میگردد، پاسخگویی به مهر جامعه تنها در چهارچوب ملی ممکن است. البته دوستی و همکاری هرچه نزدیکتر با دیگر مردم جهان شایسته است، اما نه تنها انسانیت انسان در خدمت به میهن خود تحقق می یابد که خدمت به میهن بهترین راه برای خدمت به پیشرفت جهان نیز هست.
چنین نگرشی نگاه ما به سرنوشت تاریخی ایران را نیز دگرگون می کند: اگر اراده داریم که مسئولانه سرنوشت جامعۀ خود را در دست گیریم، گام نخست این است که خود را ادامه دهندۀ راه گذشتگان بدانیم و مسئولیت رفتار آنان را نیز به عهده گیریم و به هویت تاریخی خود مسئولانه برخورد کنیم (نگوییم خارجی ها چنین کردند و سرنوشت چنین بود!) همۀ گذشتگان ما، پدران و مادرانی هستند که به توانایی به تداوم فرهنگ ایران زمین کوشیدهاند. بنابراین باید همۀ آنان را ارج بداریم و بویژه شخصیت های تاریخی را با معیار خدمت به ایران بسنجیم. چنانکه نه تنها امیرکبیر، بلکه ناصرالدین شاه، نه تنها مصدق، بلکه محمدرضا شاه و نه تنها فروغی، بلکه ارانی در حدّ توانایی خود به خدمت به ایران کوشیدند و باید کوششهای آنان را ارج نهاد و آرزوی مشترک آنان برای سربلندی ایران را تحقق بخشید.
چنین است که شالودۀ فرهنگ ایرانی بطور شگفتانگیزی با ویژگیهای مدرنیته، از جمله حقوق شهروندی، رفتار مسئولانه و همزیستی مسالمت جویانه هم ارز است. آیا مثلاً این شگفتانگیز نیست، که در سراسر شاهنامه که در آن صدها نبرد و زورآزمایی حماسهسرایی شدهاند، هیچگاه از ستیزهجویی، و “شهادت” ستایش نشده است؟!
در نگاه نخست بنیادهای فرهنگ ایرانی منطقی و درست به نظر می آیند، اما آنها زمانی جایگاه شایستۀ خود را بازمییابند، که بتوانند ضدفرهنگ چپ ـ اسلامی را واژگون کنند. کوتاه آنکه، اگر کسی حتی یکی از این واژهها را مفهومی مثبت تلقی کند، بنیان های ایرانیگری در نزد او خدشهدار شدهاند:
امر به معروف و نهی از منکر، انتقاد و انتقاد از خود، مبارزۀ عدالت طلبانه، تضاد طبقاتی، کینۀ انقلابی، غیرت ناموسی، رنج و صبر انقلابی، حقانیت شهادت، حماسه آفرینی و خونخواهی…،
زیرا آنها نه تنها مخالف سرافرازی انسانی و منش ایرانی، بلکه حاکی از وابستگی به فرهنگ خشن بدویاند. درحالیکه بنا به فرهنگ ایرانی در همۀ انسانها نیکی نهادینه است و هر نارسایی و کمبودی را میتوان با گفتگو و همیاری از میان برداشت.
جامعه نیز مانند خانواده از اعضایی تشکیل شده که فرهنگ ملی آنان را به هم پیوند میدهد. بنابراین «گوارایی حسّ وطن» والاترین حسّی است که انسان را برمی انگیزد، تا بکوشد زندگی در پیرامونی نیک و شایسته ممکن گردد.
خوشا آنکه این نگرش را “بدیهی ” بیابد، زیرا جامعۀ امروزین ایران فرسنگ ها از آن بدور افتاده است و اغلب ما ایرانیان به چنین پرسش هایی پاسخی منفی می دهیم:
ـ “نجس”های ایران امروز بهائیان هستند، آیا می توانید تصور کنید فردی بهائی به بالاترین مقامات کشور برسد؟ (چنانکه در هندوستان یکی از وابستگان به گروه نجس ها رئیس جمهور است!)
ـ آیا می توانید از جان و مال دست اندرکاران رژیم اسلامی پاسداری کنید و داوری دربارۀ آنان را به دادگاههایی موکول کنید که پس از استقرار دمکراسی در ایران تشکیل خواهند شد؟
ـ آیا می توانید تصور کنید که دوستی با ایالات متحده و اسرائیل مهمترین و عاجل ترین گام در جهت برآوردن منافع ملی است؟
….
با “خوی بیابانی” نمیتوان جامعهای سرافراز، پیشرفته و مدرن بنا ساخت. آنانکه امروز به ایرانیان بدی میکنند باید بدانند که در فرهنگ ایرانی بدی جزای خود است و باید نه از بیم مجازات و انتقام، بلکه دستکم بخاطر نامی که برای فرزندان خود بجا خواهند گذاشت از آن بپرهیزند.
امروزه ایرانی بودن دیگر نه هویتی شناسنامهای، بلکه هویتی انسانی است و معیار آن نیز کوشش برای زنده ساختن سرافرازی انسانی در روشنی هویت ملی ایرانی است.
در این راه باید راه غوغاسالاری و خشونت فزایی را سدّ کرد و به گفتگویی گسترده و فراگیر دامن زد. ایرانیان در هر کوی و برزن به سرافرازی و شادمانی دست در دست هم نهند و قاطعانه و پیگیرانه خواستههای انسانی و ایرانی خود را زندگی کنند.
زندگی آزاد، سرافراز و شاد شایستۀ هر ایرانی است و کسی را نمی رسد که آن را در میهناش از او دریغ دارد. در میدان نیکخواهی و “کوی نیکنامی” از میان کوشندگان ، مردان و زنانی شایستۀ راهبری جامعه برخواهند خاست.
چنین باد!
چنین باید کرد!