تکه های وجودت است که جا می ماند و می روی؛ که می میرد و به تلخی دفن می شود در آن خاک دور. نامش عبدالعظیم یمینی بود؛ روزنامه نویس پیشکسوت گیلانی و یکی از سالخورده ترین روزنامه نگاران ایران. روزنامه نگاری را در دهه ۱۳۲۰ با نشریات «جبهه آزادی» و «گیلان ما» آغاز کرد و در التهاب ماه های پیش از مرداد ۱۳۳۲ صاحب امتیاز نشریه «گیلانیان» بود. نزدیک به جبهه ملی بود و به خانه محمد مصدق رفت و آمد داشت؛ به خانه علی اکبر خان دهخدا هم، که برایش فیش برداری می کرد… برای ما «آقای یمینی» بود؛ شوهرعمه مهربان و آرام و متین، تاریخ شفاهی خانواده. دغدغه اش مانند خیلی ها ایران بود و ایرانی ماندن. وقتی از ایران حرف می زد صدایش زنگی دیگر داشت؛ زنگی که از روزهای دور، عشقی دیگرگونه را به میراث کشیده است، عشق عتیق، عشقی که خاک کودتا و جنگ و اشغال و انقلاب و شکست و سرخوردگی، خاک خورده اش نمی کند… سه روز پیش صدایش را شنیدم، پشت خط تلفن. می گفت نام برازنده ای است نام پسرت آراد؛ فرشته نو شدن. از انبوه نوشته هایش می گفت؛ میراث هفتاد ساله اش که در وزارت ارشاد در انتظار مجوز است، و از دستنوشته هایی که باید به دستم برسد. گفت یادت بماند به تو چه گفته بودم پیش از آن که بروی. ۹ سال پیش را می گفت. یادم مانده بود… بعد از مکالمه کوتاه رفت تا چند روز بعد چشم همیشه پرامیدش را بر ایرانش ببندد. عبدالعظیم یمینی شنبه شب در ۹۲ سالگی با آرامش همیشگی اش رفت تا من جمله کوتاه ساده اش را با طنین آن لهجه گیلکی در این سرزمین دور بارانی، دوره کنم و دوره کنم: «پسرجان، جهانی زندگی کن؛ اما ایرانی بمان!»
پسرجان، جهانی زندگی کن؛ اما ایرانی بمان! (نیوشا بقراطی)