«نظمِ وستفالی» (Westphalian Order) دکترینی در حقوقِ بینالملل است که در چند سدهی اخیر محورِ نظمِ سیاسیِ جهان بوده است. مبنای این دکترینْ «صلحِ وستفالی» (Peace of Westphalia) است که در سالِ ۱۶۴۸ «جنگِ سیساله» را خاتمه داد.
جنگِ سیساله (۱۶۱۸-۱۶۴۸) یکی از مخربترین جنگهای تاریخِ اروپا بود که حدودِ هشت میلیون کشته و زخمی بر جای گذاشت. این جنگ ابتدا بر سرِ اختلافاتِ مذهبی در امپراطوریِ رومِ مقدس آغاز شد، اما در ادامه به نبردِ قدرتِ میانِ دو امپراطوریِ هابسبورگ و بوربون تبدیل شد: قدرتهای هوادارِ امپراطوریِ هابسبورگ (عموما کاتولیک) در برابرِ مخالفانِ امپراطوریِ هابسبورگ/هوادارانِ امپراطوریِ بوربون (عموما پروتستان) صف کشیده و اروپا را به خاک و خون کشیدند. صلحِ وستفالی در پایانِ این جنگ منعقد شد.
به منظورِ جلوگیری از بروزِ مجددِ جنگهای خانمانسوز، دکترینِ وستفالی اصولی را بر روابطِ سیاسیِ اروپا حاکم کرد که بر مبنای آن هر کشوری بر قلمروِ سرزمینی و امورِ داخلیاش حقِ حاکمیت داشت؛ کشورهای مختلف باید به اصلِ «عدمِ مداخله» (non-interference) در امورِ داخلیِ کشورهای دیگر پایبند میماندند؛ و هر کشوری فارغ از مساحتِ جغرافیاییاش دارای حقوقِ برابر با دیگر کشورها در امورِ بینالملل بود. بدین ترتیب، دکترینِ وستفالی که قرار بود از تشکیلِ بلوکهای قدرت و نفوذِ قدرتهای «فراکشوری» بر تک تکِ کشورهای اروپایی جلوگیری کند، «استقلال» را به مهمترین اصلِ روابطِ بینالملل تبدیل کرد.
اوجِ دکترینِ وستفالی در قرنِ نوزدهم در اروپا بود که این دکترین با ظهورِ «ناسیونالیسم» تقویت شد. این امتزاجِ جدید، «ملت» (nation) و «کشور» (state) را یکی میگرفت. در این مدت، در اثرِ گسترشِ استعماریِ نفوذِ اروپا در سراسرِ کرهی ارض، دکترینِ وستفالی و ناسیونالیسم به دیگر جاهای دنیا هم سرایت کردند. بدین ترتیب، نظمِ وستفالی شالودهی حقوقِ بینالمللِ مدرن شد، به طوری که امروزه «نظمِ جهانی» (world order) عموما بر مبنای دکترینِ وستفالی قرار گرفته است. به تبعِ آن، «استقلالطلبی» نیز به مهمترین «ارزش» در روابطِ بینالملل تبدیل شد.
از قضا ملتسازیهای مدرن در خاورمیانه نیز بر اساسِ همین دکترینِ وستفالی صورت گرفتند. به استثنای کشورِ ایران که قدمت و پیوستگیِ تاریخی داشت – و با این وجود به طورِ کامل از نفوذِ مادی و معنویِ دکترینِ وستفالی برکنار نماند – تقریبا تمامِ کشورهای خاورمیانه دستپختِ مدلِ ملتسازانهی وستفالی هستند. در این میان ترکیه از منظرِ تاریخی و فرهنگی همچون ایران دارای قدمتِ بیشتری است، اما تمامِ کشورهای دیگرِ خاورمیانه کشور بودن و ملت بودنِ خود را کم و زیاد مدیونِ دکترینِ وستفالی هستند. همین امر باعثِ ایجادِ اختلافاتِ قومی/ملی/مذهبی/زبانیِ فراوان در درونِ مرزهای کشورهای مدرنِ خاورمیانه شده که تا به امروز هم ادامه دارد.
نظمِ وستفالی از اواسطِ قرنِ بیستم، پس از جنگِ جهانیِ دوم و با فروپاشیِ امپراطوریهای استعماریِ کلاسیک و ظهورِ قدرتها و ایدئولوژیهای جدید شروع به افول کرد. افولِ دکترینِ وستفالی و به چالش کشیده شدنِ نظمِ «ناسیونالیستی» تا به امروز ادامه داشته است. امروزه مشهورترین دکترینها/ایدئولوژیهایی که نظمِ وستفالی را به چالش میکشند و بعضا با آن در تضاد هستند کاپیتالیسم، سوسیالیسم، نئوکانسرواتیسم، گلوبالیسم، نظمِ مدلِ اتحادیهی اروپا، روسگراییِ پساشوروی، و اسلامگرایی هستند. جالب اینجاست که اروپا که خود واضعِ دکترینِ وستفالی بود امروزه خود مدلی را پیش گرفته که از بسیاری جهات در تضاد با دکترینِ وستفالی است.
یکی از انتقاداتِ مهمی که به دکترینِ وستفالی و ناسیونالیسم وارد شده عدمِ توجه به «حقوقِ بشر» و «دموکراسی» و «ایجادِ روحیهی تقابل» در این دکترین است. مشهورترین انتقاد در این باب را شاید خاویر سولانا، دبیرِ کلِ اسبقِ ناتو، کرده باشد. در کنفرانسی با موضوعِ اهمیتِ صلحِ وستفالی در سال ۱۹۹۸، سولانا چنین گفت که «حقوقِ بشر و دموکراسی دو اصلی بودند که در دکترینِ اوریجینالِ وستفالی منظور نشده بودند… به علاوه، این دکترین بر اساسِ تقابل شکل گرفته و نه تفاهم؛ و محورِ آن طرد است نه جلب.»
این عدمِ توجه به حقوقِ بشر و دموکراسی که سولانا دربارهاش میگوید، از قضا یکی از چالشهای نظمِ «ملی» در خاورمیانه و به خصوصِ ایرانِ معاصر بوده است. با نظر به دکترینهای سیاسیِ غالب بر ایران و خاورمیانه در طولِ یک قرنِ اخیر، میتوان به راحتی مشاهده کرد که در جایی که تقریبا همه «استقلال» را محوریترین یا یکی از محوریترین ارزشهای ایدئولوژیک دانستهاند، کمترِ مکتبِ سیاسی در خاورمیانه و ایرانِ معاصر بوده که «حقوقِ بشر» و «دموکراسی» را محورِ اصلیِ کارِ خویش قرار دهد. نتیجهاش این شده که امروز میبینیم در جایی که بسیاری از کشورهای خاورمیانه ظاهرا «استقلال» دارند، اما وضعِ حقوقِ بشر و دموکراسی در خاورمیانه از همهی جاهای دیگرِ دنیا بدتر است.
با توجه به این حقیقت، و با در نظر گرفتنِ اینکه امروزه نظمِ جهانی را بیش از اینکه کشورهای منفرد بر مبنای نظمِ وستفالی تعیین کنند، «بلوکهای قدرت» با ایدئولوژیها و برنامههای متفاوت تعیین میکنند، به جاست که کنشگران سیاسی/اجتماعی/فرهنگی در بابِ این مسائل حداقل به اندازهی لازم آگاهی داشته باشند، چرا که کنشگریِ ناآگاهانه در فضایی ناشناخته معمولا به فاجعه ختم میشود. برای اینکه حقوقِ بشر و دموکراسی را در محلِ زندگیمان حاکم کنیم اول باید از وضعیتِ جهانِ اطرافمان اطلاع داشته باشیم؛ و این جهان و ارزشهای حاکم بر آن به سرعت در حالِ تغییر و تحول است.