چند ماه پیش در میان نامهها، یادداشتها و دستنوشتههای همسرم (زنده یاد علی اصغر حاج سید جوادی) به این نامه بر خوردم و به یاد ایامی افتادم که پیرمرد از نامردمیهای روزگار بر آشفته بود و از آنچه که مهدی اصلانی به ناروا به او نسبت داده بود، شب و روز رنج میبرد. مهدی اصلانی در آن کتاب، (کلاغ و گل سرخ) «احمد شاملو» را با همسرم مقایسه کرده بود: شاعر محبوبش را به عنوان روشنفکری که آینده انقلاب بهمن را پیشگوئی نموده، تا به عرش بالا برده بود و «حاج سید جوادی» را تا به اسفلالسافلین پائین آورده بود. باری، اگر چه این دو روشنفکر زمانه مدتهاست که در میان ما و در باد دنیا نیستند و هردو، هر چه بودند و نبودند، به تاریخ پیوستهاند، ولی زندگی ادامه دارد، و مردم هنوز با حکومت اسلامی و میراث «خمینی» که انقلابِ مردم را به نفع اسلام مصادره کرد، درگیرند و در نتیجه موضوع و محتوایِ این نامه هنوز کهنه نشدهاست. غرض، از آنجا که مورخان جیره خوار و قلم بمزد نظام ولایت فقیه تاریخ معاصر ما را وقیحانه و بیشرمانه تحریف و تخریب کردهاند و روایت مخدوشی به نسل جوان ارائه دادهاند، از آنجا که بازماندگان حکومت خودکامه شاه و هواداران نظام گذشته و «افتخارات گذشته!!»، با افشای جنایتها و اشاره به کارنامه سیاه، نکبت بار و پرادبار حکومت اسلامی، در پی تطهیر دیکتاتوری شاهنشاهیاند، از آن جا که در فضای مسموم و مشکوک و در این روزهای تیره و تار و سردرگمیها، «حقیقت» در مه و محاق فرو رفته است، به گمان من، چاپ و انتشار این نامه و نظایر آن خالی از فایده نخواهد بود.
۳۰ سپتامبر ۲۰۲۰ پاریس
کیان کاتوزیان
*
عشرت شبگیر کن می نوش کاندر شهر عشق
شبروان را آشنائیهاست با میر عسس
حافظ
آقای مهدی اصلانی
با سلام و آرزوی سلامتی
در ضمن مطالعه کتاب پر ارزش شما «کلاغ و گل سرخ» که به لطف یکی از دوستان فرزانه تصیب من شد، به مقایسهای برخوردم بین نوشتهای از شاملو و به ظّن شما، نوشتهای از راقم این سطور در وصف خمینی و حضور و تأثیر او در فضای انقلاب.
شما در معرفی ماهوی نوشته شاملو نوشتهاید: «… کوتاه زمانی پس از بازگشت به وطن دراولین کتاب جمعه با کلام جادوئیاش خطری را هشدار داد که در هیاهوی جامعه شنیده نشد» اما اگر به اندکی تأمل به گذشته بر میگشتید به این نتیجه میرسیدید که قبل از بازگشت شاملو به وطن؛ خطر مدّتها بود که از مرز این «هشدارها» گذشته بود. شاملو زمانی به وطن باز گشت که استبداد مطلقه محمدرضا شاه سالها بود که مردم را در تنگنای خفقان پلیسی خود از مرز این گونه «هشدارها» گذرانده بود؛ اما این هشدار را برای اولین بار قوام السلطنه، رجل استخواندار؛ محافظه کار و وابسته به اشرافیّت پوسیده مانده از دوران قاجار در سال ۱۳۲۸- ۱۳۲۹، هنگامی که شاه به قانون اساسی مشروطیّت، در جهت تحکیم قدرت متزلزل خود، از طریق مجلس مؤسسان فرمایشی، تجاوز کرد، با این جملات به گوش او رساند:
«… فدوی مکلّف است به عرض برساند و خاطر مبارک را متوجه کند که تغییر اصل ۴۹ قانون اساسی که عملاً انشاء قانونگذاری را موقوف و به دست قوّه مجرّیه میسپارد، کار سادهای نیست، و یک چنین خطای ملی و گناه سیاسی را منتخبین سنا و مجلس شورای ملی مرتکب نخواهند شد؛ زیرا این فکر در حکم بازگشت حکومت مطلقه درایران است که در زمان محمد علی میرزا نیز جرأت پیشنهاد و تفوّه آن را نداشته، و این تعطیل مشروطیّت، هنگام بسط و توسعه آزادی دنیا نتایجی در بر خواهد داشت که از مشاهده دور نمای آن لرزه بر اندام دوستداران مقام سلطنت میافتد…»
دومین «هشدار» را مهندس بازرگان در دادگاه تجدید نظر نظامی، هنگام محاکمه خود به سال ۱۳۴۲ خطاب به داد رسان نظامی با این سخنان به گوش شاه رساند: «… آقایان، ما آخرین کسانی هستیم که با زبان قانون حرف از حقوق مردم ایران میزنیم، بعد از ما دیگران با زیان دیگری با شما حرف خواهند زد…»
سومین «هشدار»، اخطار گلسرخی بود در محکمه نظامی به سال ۱۳۵۲ خطاب به رئیس دادگاه، با لحن صدای انسانی که شجاعانه از سرنوشت خویش با خبر بود، او گفت: « …وقتی ما به زندان افتادیم جرم ما حمل قلم هایمان بود، اما آنهائی که خارج میشوند، جرمشان حمل اسلحه خواهد بود…»
و چهارمین «هشدار» را راقم این سطور در اولین نامه سرگشاده خود در سال ۱۳۵۵ به گوش ناشنوای شاه رساند با این جملات: «… من با تمام هوش و حواس خود صدای شکستن و شکافتن سقف هائی که بر سر قدرت سیاسی کشور گسترده شده است، می شنوم ….. و سرانجام ملت ایران با اینهمه عوارض و آفاتی که از زخمهای استبداد و فساد بر جان و تن او باقی ماندهاست، چگونه میتواند در برابر سیل حوادث آینده مقاومت نموده و از موجودیت و حیات سیاسی و استقلال اقتصادی و آزادی و حقوق ملی خود دفاع کند؟….»
شاملو هنگامی با بیان جادوئیاش خطر را هشدار داد که «خطر» به واقعیّت تبدیل شده بود: خمینی دیگر شبح هولناک تاریکی و ظلمات قرون وسطائی نبود، بلکه واقعیّت آن بود که فرمان رهبریاش به حکم پیوند چندین صد سال «دین و دولت» به امضای ملوکانه موشح شده بود. مردم منتظر نجات دهندهای بودند که ظهور کرده بود؛ اما شما اینجا هم به این مسأله توجه نکردهاید که هنگامی که شاملو از از خارج به وطن بازگشت، و دست به انتشار «کتاب جمعه» زد، فضا هنوز به ضرب زور و چماق حزبالهی نشده بود و زبانها و قلمها آزاد بودند و سانسور و خفقان ولایت مستضعفان بهجای سانسور و خفقان نظام شاهنشاهی مستکبران ننشسته بود؛ و انتشار کتاب جمعه و بسیاری دیگر از نشریات جدید و تغییر زبان و کلام و خود سانسوری نشریات قدیم نظیر کیهان و اطلاعات و پیغام امروز و آیندگان و هفته نامهها خود شاهدی بر آزادی در همان دوران کوتاه، به قول شما، «هیاهوی جامعه است» که بیان جادو ئیاش در انحصار خمینی بود که تودههای طلسم شده برای دیدن چهرهاش سر به سوی ماه میکشیدند. اگر غیر از این بود و اگر همه فضاهای تنفسی جامعه بسته شده بود، نه این که شاملو مجالی برای انتشار کتاب جمعه و نگارش بیان جادئیاش نداشت، چه بسا که از باز گشت به وطن نیز منصرف می شد وچراغ اش نه در خانهاش بلکه نظیر ما آوارگان، در خانه عاریتی دیگران میسوخت. بنا بر این شاملو در زمینه هشدار خیلی دیر از خارج به وطن بر گشته بود.
اما در مورد نوشتهای که در وصف خمینی به من نسبت دادهاید و نوشته اید« …آنجا که روشنفکری غیر وابسته و شرافتمند هم چون علی اصغر حاج سید جوادی پشت سر امام رو به قبله می رود، از خام سوختگی عوام چه انتظار…» این نوشته از من نیست زیرا نشانی از سبک و سیاق و قلم اندیشه من ندارد. در پانویس صفحه، شما خواننده کتاب را به مجموعه جنبش و کتاب دفترهای انقلاب و مقالات روزنامه اطلاعات حواله دادهاید. با این گونه ارجاع (در کدام شماره و در چه صفحه و در کدامیک از این منابعی که اشاره شده است؟) سَرِخواننده به نوعی اعتقاد و ایقان کوبیده میشود؛ اعتماد بین خواننده و نویسنده، اما به ضرر و در غیاب «سوژه». زیرا با این گونه ارجاع در کتاب که عمری دراز و خوانندگانی پراکنده در زمان و مکان خواهد داشت، از آدمی مثل بنده که «سوژه» است، تصویری در ذهن خواننده ترسیم میشود که حقیقی نیست، خوانندهای که طبعاً هرگز به «سوژه» دسترسی نخواهد داشت تا از چند و چون مسأله جویا شود و یا انگیزه و وسواسی نخواهد داشت تا در پی یافتن منابع اشاره شده در پانویس به تکاپو بیفتد. اما خواه ناخواه به نویسدهای میرسد که به قیاسی معالفارق دست زدهاست و با نقل چند سطری از قلم «سوژه» و ذکر مطالبی که هرگز در بستر فرهنگ و اندیشه او نمی گنجد، برای خواننده پیشداوری ایجاد میکند. قیاسی مغالفارق بین کلامی که جادوئی نیست؛ زیر مدلولیاست که از دلالت عملی در هیاهوی جامعه خالی از تأثیر است؛ و نوشتهای که گرچه در مجموعه جنبش و دیگر منابع آمدهباشد، از راقم این سطور نیست؛ قیاسی معالفارق بین کسی که از خارج به وطن باز میگردد و یعد از آن نیز به خارج از وطن سفر میکند و کسی که سابقه او در ادارهَ گذرنامه نظام شاهنشاهی ممنوع الخروج است و از صدور گذرنامه برای او با وجود دعوتنامهای از سوی فدرراسیون حقوق بشر آمریکا در سال ۱۳۵۶ خودداری می شود.
قیاسی مع الفارق است بین کسی که خوشبختانه قبل از انقلاب و پس از انقلاب نه ممنوع الخروج بود و نه ممنوع الورود، با کسی که طبق قرار صادره از شعبه یک دادگاه انقلاب اسلامی، طبق ماده ۹۸ قانون حدود و قصاص، مصوب مهرماه ۱۳۶۱ مجلس شورای اسلامی، از مصادیق محارب، و مفسد فیالارضاست و به اتهام فعالیّت علیه جمهوری اسلامی، به مصادره اموال و ممنوعیّت از معامله محکوم میشود و ناچار به اختفا و آوارگی میشود. اما اینجا مطلقاً قیاس بین دو انسان نیست که تفاوت بر سر دو زبان و دو بینش و تفکر نسبت به شرایط اجتماعی و ظرفیّت فرهنگی یک جامعه است؛ تفاوت بین زبانی که به قول معروف «سر سبز میدهد بر باد» و زبان ایماء و اشاره و کنایه و سمبلها و نشان ها که شاعرانه است؛ زبانی که عریان و صریح و رو در روست، زبان حلاج است که سرِ در میرود و زبان حافظ است که: «گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند/ جرمش ان بود که اسرار هویدا می کرد». زبانی که حدیث پریشانی یک جامعه را از قول «گَوَن به باد» این چنین میگوید: «چو از ازاین کویر وحشت بسلامتی گذشتی/ به بنفشه ها، به یاران برسان سلام ما را» و زبانی بیپرده که «صدای پای فاشیزم*» را به گوش مردم میرساند. یا فرخی ها، عشقی ها، سعید سلطانپورها را از سمبلیسم شاعرانه بی خطر، به رآلیسم خونین و پر مخافت میکشاند.
آندره مالرو خصوصیّت یک روشنفکر را این گونه بیان می کند:
«قدرت یک اندیشمند نه در تأیید و تصدیق اوست و نه در انکار و اعتراض او، نیروی یک روشنفکر در تفسیر و تحلیل اوست، یک روشنفکر چگونگی و ریشه و علت مسائل را تشریح میکند و سپس در صورت ضرورت در مقام اعتراض بر میخیزد»
اما من هرگز بر خلاف قول شما و در قیاس معالفارق خود، پشت سر امام رو به قبله نرفتم، آن روز که خمینی از فرار منبر قم در برابر شاه زبان به انتقاد گشود، جاذبه کلام او در فضای مرعوب آن روزگار جز تحسین و اعجاب، مجالی برای تشخیص اراده و باطن او از میان سخن حق باقی نمیگذاشت، زیر از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ پانزده سال بین آن «کلام حقی» که او را به زندان و تبعید افکند با آن اراده باطلی که با رسیدن به رهبری مطلق او، ظاهر شد، فاصله بود. اما هنگامی که اولین گامها را به خاطر مخدوش کردن حق و خاطره دکتر مصدق از دهان متعفن حسن آیت در تلویزون، در ستیز با احساسات مردم و قلب واقعیّت برداشته شد و آیت الله کاشانی را بانی و پیشگام مبارزه برای ملی کردن صنعت نفت معرفی کرد، روز ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ یعنی ۲۲ روز بعد از انقلاب بهمن بود (۲۲ بهمن ۱۳۵۷) که راقم این سطور، در فردای آن روز، در نشریه «جنبش» زیر عنوان «به تاریخ دروغ نگوئید»، درمقابله با دروغ و عوامفریبی در راهی قدم گذاشتم که از دوران شاه تا زمانی که کلیه سوراخهای سانسور بر روی قلم من بسته نشده بود، رفته بودم که کیفیّت و کمیّت آن در خط سیر نشریه جنبش تا آنجا که علنی بود، و تا زمانی که با صدور فرمان «بشکنید این قلم ها را»، بار دیگر به مرحله «زیراکسی» رفت، سیاه روی سفید، به خط و امضای راقم این سطور مشخص و ثبت و ضیط شده است. در این جا از تفاوت بین قدرت و اندیشه و دو نگاه به واقعیّتهای مسلط یر جامعه میتوان گذشت، اما آیا از تفاوت بین دو زبان در انعکاس واقعیّتها نیز میتوان گذشت؟
غرض از طول مقال ایناست که فکر میکنم از تسلسل و تداوم پیاپی تجربههای دردناک و زخمهای درمان ناپذیر آن باید آموخته باشیم که انسانها را به جای نگاه به مجموعه کارنامه زندگی شان و سیر و سلوک تفکر و اندیشه شان با نقل چند سطر از آنها یا به عرش اعلی و یا اسفل السافلین نباید برد. آنهم در کتابیکه باقی میماند و سالها در قفسه کتابخانهها در دسترس خوانندگان قرار میگیرد و مایه داوری و ارزش گزاری آنها میشود و دیگر مجالی برای خواننده نخواهد بود که از سرنوشت آن دو «کاساندر*» میتولوژی انقلاب با خبر شود که خط سیر اندیشه آن دو نفر که به زعم شما یکی بهشت و یکی جهنم خمینی را بشارت میداد، به کجا رسید؟
اما من نه معلم اخلاقم و نه قاضی در دادگاه تفتیش عقایدم؛ نه طلبی دارم که به خاطر راه رفته طالب وصول آن از کیسه فتوت کسی باشم و نه دینی دارم که به وجدان جمعی مدیون باشم. قیامت و معاد من وجدان مناست، زبانم الکناست، در این زمینه از خواجه بزرگ شیراز مدد میگیرم:
سنگسان شو در قدم، نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تر دامنی
علی اصغر حاج سید جوادی
آوریل ۲۰۱۰ پاریس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «صدای پایِ فاشیسم»، مقاله ای از علی اصغر حاج سید جوادی که در جنبش چاپ شد.
* کاساندر cassandre، در اساطیر یونان، دختر پریام است که گویا قدرت پیشگوئی داشته است