مطلب زیر را بدون قبول یا رد به جهت قضاوت کسانیکه از دور و نزدیک با این حوادث در ارتباط بودند یا هنوز هم هستند انتشار میدهیم. طبیعتا نظرات خوانندگان را در چارچوب رعایت مبانى و مقررات سایت “جامعه رنگین کمان بنیاد آزادى اندیشه و بیان” نیز انتشار خواهیم داد. سایت جامعه رنگین کمان
روایت دردهای من (قسمت هفتم)
رضا گوران
جاده ای ازطرف شهر خالص به کرکوک می رود… دریک بیابان بی آب و علف و پرت افتاده ای دخمه ای از تاریخ قرار داشت که سایه پروردگار و قانون را بر سر نداشت، از بیراهه وارد تاریخ شده بود. تب قدرت طلبی رهبری برخلاف توهمات خام خیالانه اش بجای آنکه برایش خیر و برکت بیاورد به پلیدی و تباهی کشاندش، نامش به بدنامی ماندگار شد. رجوی با خیالبافی های کودکانه افراد را به شوق می آورد و با شعار فریبکارانه سرنگونی ، سرنگونی، تا توانست مبارزان و آزادیخواهان را زندان و شکنجه و در حبس نگه داشت تا مبادا آسیبی به حکومت آخوندها وارد شود!. اما پروردگار با منهدم کردن خانه عنکبوتی اش جواب دندان شکن به او داد و دهانش را بست و رازهای پنهان نهفته درهفت حصار را بر مردم روشن و نمایان گردانید.
اشرف پادگانی شد مطلقا محصور تا بتوان انسانها را در آن شستشوی مغزی داد و کودکانی نا بالغ از پیرمردان و پیرزنان ساخت.
اشرف که در بین علفزار و بوته زارهای دشت کویری واقع شده بود بجزء رهبر عقیدتی یک رئیس جمهورهم پیدا کرد تا بر آن بازماندگان تاریخ حکومت کند و سلطه خود را در بین این بوته زارها بر انواع و اقسام مارمولک ها، آفتاب پرست ها، جیرجیرک ها و خرمگس های گسترش دهد! و موجودات نوینی خلق شوند که یا در محاق نا آگاهی و بیچارگی بسر برند و یا رهبران، شورای رهبری و مسئولانی شکنجه گر و پاچه گیر تربیت کند…
برگردیم به خاطرات:
ستون خودروهایی که من و علی سرنشینان یکی از آنها بودیم از جاده خاکی در جنوب قرارگاه وارد «ورودی و یا پذیرش» سازمان شد…. پیاده شدیم .
دور تا دور قرارگاه اشرف به موازات حصارهای سیمی، سیم خاردارهای مجهز به منور، خاکریزها و کانالهای حفاری شده در دل خاک و برج های نگهبانی تعبیه شده بود. ماشین های گشت داخل قرارگاه چپ و راست جولان میداند. در آنطرف سیم خار دار و… نیروهای عراقی خیمه و خرگاه زده بودند… این همه موانع اساسا برای جلوگیری از فرار گوهران بی بدیل انقلاب کرده مریمی بود تا جلوگیری ازدشمن خیالی و فرضی آقای رجوی…
ما را وارد یک مجموعه ساختمانی کردند. در ابتدای ورود به آنجا تقریبا صد نفر نیروی جدید الورود حضور داشتند. هر کدام از آنها از ایران گرفته تا کشورهای حوزه خلیج فارس و اروپا و آمریکا و بلوچستان و پاکستان و ترکیه با شگردهای مختلف و با حقه، دروغ و وعده و وعیدهای پوشالی بدانجا کشانده بودند. برنامه های شستشوی مغزی در انواع و اقسام نظامی، ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی بر قرار بود.
اسامی مسئولین و دست اندرکاران قسمت ورودی و یا پذیرش:
مسئولین اصلی : حسین فضلی – فائزه حصاری(خواهر حشمت)
مسئولین ورودی: مریم باغبان – علی فیضی شبگاهی(رشید)
فرماندهان گروه ها و دسته ها:
محمد رضا موزرمی – نعمت اولیاء – رضا تابعه – محمود حیدری – علی سوری – قادر- فرزاد غفاری – نبی مجتهد زاده – زهرا – فاطمه غلامی – خواهر حسینی – سپیده – مجید کرمانشاهی – مهدی – جعفر
مسئولین اطلاعات: – فرید – علیرضا غلامی – سهیلا – کبرا عینکی و…
مسئول بهداری ورودی: دکتر(؟؟) تقی حداد
ابتدا دو دست لباس نظامی خاکی و سبز رنگ ویک جفت پوتین به من دادند و در یک گروه بندی قرار گرفتم مسئول گروه ما جعفر و دسته ما زنی به نام زهرا بود، هر روز بعد از بیدار باش، باید سریع ریش را اصلاح کرده و آماده برای مراسم صبحگاهی … ازجلو نظام، خبر دار، پا فنگ و پیش فنگ و سرود: فرمان مسعود درآتش و دود…………
در روز اول و درمراسم صبحگاهی یاد یک فیلم سینمائی به نام « افعی » افتادم که در سینما دیده بودم در آن فیلم اعضای یک گروه شبه نظامی در جنگل های شمال مراسم صبحگاهی برگزار می کردند… عکسهای سیاه و سفید مسعود و مریم و سرود و مراسم صبحگاهی، برایم تداعی آن فیلم بود و اینکه دیگر راه خروجی نیست. احساس خفگی میکردم واز اینکه چرا در این تارعنکبوتی گرفتار شدم به خودم بد و بیراه می گفتم.
بعد از صبحانه برنامه های مختلفی برای سر کار گذاشتن داشتند… افراد مشغول کارهای یدی می شدند، یک تن بادمجان و کدو می آوردند و گروه های مختلف مشغول کار می شدند، گروه دیگری برنج پاک می کردند و….
روز بعد چادرهای برزنتی معروف به چادر فلسطینی که فرسوده و پاره واز رده خارج شده بود را تعمیر کردیم و با جوال دوز به جان آنها افتادیم…
در بینابین این عملیات سرکاری! جلسات مختلفی با بحث های متنوع ایدئولوژیکی ، سیاسی و تشکیلاتی همیشه با شور و هیجان کاذب برقرار بود و خواهر حشمت و یا فضلی جلسه را هدایت می کردند مثلا خواهر حشمت در جلسه ای می گفت: بچه ها شما شاید در خانه خودتون میوه های زیادی در روز می خوردید پرتقال و سیب و…. ولی اینجا در روز می توانید فقط یک نوع میوه بخورید مثلا یک پرتقال و یا یک سیب چرا؟ چون سازمان پول ندارد و بچه های سازمان در سرتاسر دنیا کاسه به دست در خیابانها مشغول هستند تا برای ما کمک مالی جمع آوری کنند و به منطقه بفرستند! جالب اینکه هیچ کس از افراد جدید این حرفها را باور نکرده و با خنده و با لحنی تمسخر آمیز دست به هر وسیله و چیزی می زدند می گفتند پول گدایی است مواظب باش هه هه هه و … بحثهای ایدئولوژیک هم همه در ستایش مسعود و مریم بود…
طرح اعزام افراد جدیدالورود برای جذب نیرو در داخل ایران:
بیشتر اوقات همه افراد را در سالن غذا خوری جمع می کردند و در باره اینکه سازمان احتیاج به نیروی انسانی دارد و باید تک تک ما مسئولیت بپذیریم، به داخل ایران رفته هر طور و به هر طریق شده دوست برادر، خواهر، هم کلاسی و یا هر کس دیگر که می شناسیم را بیاوریم… با دست باز با فردی که حکم« سوژه» را پیدا کرده صحبت کنیم یک طوری حرف زده و اعتمادش را جلب کرده و به سازمان بیاوریم. در این راستا نفراتی را دست چین و اعزام می کردند که مطمئن می شدند صد درصد با دست پر برمیگردند. اما درعمل به ندرت دیده شد کسی برود و موفق برگردد، چرا که ازآن همه افراد که به داخل فرستادند، تنها تعداد محدودی دیدم که فعال بودند و نفراتی جدید را با خود به تشکیلات وارد کردند.
یکی از آن نفرات اعزامی اکبرآماهی بود، همان فرد معتادی که من گردن شکسته اعزامش کرده بودم. وی چند نفری را با دروغ و دغل گول زده و بدان جا کشاند. فرد دیگری بنام صبا – ش اهل ایلام که او در اولین ماموریت نفر آورد و سری بعد رفت و دستگیری و شکنجه شد و چند سالی در زندان بود. بعد از آزادی مجددا به سازمان پیوست و بعد از اینکه مزه تشکیلات را چشید! از سازمان فرار کرده و به تیف آمد و …
کلاس بحثهای ایدئولوژیک:
کلاس ایدئولوژیکی بر پا بود ونوارهایی از افاضات مسعود و مریم در باره انقلاب ایدئولوژیک به خورد ما می دادند آنقدر بحث های بی سر و ته می کردند که در نهایت نمی فهمیدم چی شد، مثل آخوندها فقط آسمان و ریسمان را به هم می بافتند تا نتیجه بگیرند همه ما سالهای نوری با رهبری فاصله داریم. قطعاتی از قرآن خوانده میشد و سر انجام مسعود و مریم از آن بیرون می آمدند گویا که آن آیات همین دیروز در شان آنها نازل شده بود. جالب اینکه هر نوار ویدئو که نگاه وگوش می کردیم باید گزارش مفصلی می نوشتیم که چه درک و دریافتی بدست آوردیم، چه تاثیر شگرفی روی ما گذاشته ؟ به چه نقطه ای رسیده ایم؟چه پیشنهاد و توصیه ای برای سازمان داریم؟ چه قولی و امضائی می توانیم به خواهر مریم بدهیم؟ ووو……..
بحثهای سیاسی:
در آن دوران صبح تا شب تحلیلهای آبکی ارائه میشد که نشان دهند خاتمی جام زهر است نه آب حیات!! نمیدانم اگر مهم نبودند چرا اینقدر درباره شان حرف میزدند.
آموزشهای سر کاری:
نوارهای انقلاب، انتقاد از خود و دیگران… انتقادات در حد سوراخ جوراب افراد بیشتر نمیرفت و ورود به مسائل مهم ممنوع بود فقط می خواستند آدمها را به جان هم بیندازند.
رزم گروه، رزم انفرادی، آموزش سلاح های مختلف سبک …
کمتر کسی انگیزه ای برای یاد گیری این آموزشها داشت. خودم به امید اینکه بعد از2 ماه به ماموریت بروم و از آنجا به کردستان عراق بروم، بودم.
عصرها که هوا کمی خنک می شد به ورزش جمعی می بردند، دربین افراد تازه وارد دو تا نوجوان 14 ساله به چشم می خورد یک روز دیدم که آنها با تیرکمان دنبال گنجشک ها می روند تا شاید گنجشکی را شکار کنند آنها با هم کردی صحبت می کردند، ناخود آگاه به کردی پرسیدم شما اینجا چه کار می کنید؟ جواب دادند آمده ایم مبارزه کنیم! گفتم شما باید درس می خواندید آدمهای زیادی برای مبارزه هست و نیاز به شما نبوده پرسیدم اسم شماها چیست؟ یکیشون زنده یاد حسین بلوجانی بود. نوجوانی که با چه مشقاتی به آنجا رسیده بود… سپس در اولین فرصت جدا شده و به تیف آمد و نهایتا در سال 2012 در کانادا به طورمشکوکی کشته شد، یادش گرامی. دیگری شهاب نامی و اهل کرمانشاه ، این دو نوجوان بعدها به من گفتند خواسته ایم از طریق عراق به سوئد برویم و در آنجا درس بخوانیم ولی در شهر خانقین به دست ارتش عراق افتادیم و بعد از سه ماه زندان مسئولین زندان عراق ما را به سازمان مجاهدین تحویل دادند، دلم به حالشان می سوخت.
گوهران بی بدیل با هم در می آمیزند:
به همین تیتر اکتفا میکنم … چیزهایی به چشم دیدم که دود از کله ام برخاست…
آغاز درگیر شدن ها:
در تجربه زندگی و در طول این سالیان آموخته ام که مسائل و مقولات جنسی و جنسیتی مسائل اصلی نیستند اگر چه دستگاههای ارتجاعی اعم از خمینی و رجوی تمامیت ایدئولوژی و سیستم سرکوبشان را بر آن بنا نهاده اند. متاسفانه بر مبنای زمینه های قبلی، شعله درگیری من با اینها نیز از همین موضوع شروع شد. اگر چه خوش ندارم وارد این موضوعات شوم اما واقعیتی است که اتفاق افتاده. واضح است که آن وجهی از ماجرا مهم است که نحوه برخورد آنها با موضوعات را نشان میدهد و نه روابط فردی افراد.
سه هفته ای گذشته بود و در این مدت حرف های متناقض زیادی هم از مسئولین و هم از افراد فریب خورده که با دروغ به آنجا کشانده بودند شنیده و سکوت کرده بودم و فرو می خوردم، گاهی اوقات باید صندلی را به دوش می گرفتیم و به داخل پارک درختی می رفتیم و درسایه درختان آموزش کار با کلاشینکف ویا کلت را فرا می گرفتیم، یکی از همان روزها ” فرمانده انقلاب کرده مریمی” که به گروه ما آموزش کلت می داد گفت: شماها تمرین کنید، همه را سرگرم کرد، یکی از بچه های کم سن و سال را صدا زد و گفت من طرز گرفتن کلت را به ایشان آموزش می دهم در حالی که در پشت سر آن فرد کم سن و سال قرار گرفت و دست های اورا همراه با کلت نشانه روی می کرد یک مرتبه متوجه شدم جناب مربی بشکل بسیار زننده ای خود را به آن جوان چسبانده و … بدون تعلل بلند شدم و با توجه به قد بلند و هیکلم دست و یقه آنها را گرفته و از هم جدایشان کردم و خطاب به آن مردک گفتم: عوضی اگر مرتبه دیگر از این نوع کارها ازت ببینم خرد و خمیرت می کنم، با دست به برآمدگی شلوارش اشاره کردم و گفتم خجالت بکش… وی بشدت ترسیده و نای حرف زدن نداشت.
سر ظهرها نیروها استراحت می کردند و یک ساعت می خوابیدند. چند روز بعد هنگام استراحت بعد از نهار خوابم نمی برد و کلافه بودم که گرفتار چه گروهی شده ام ، با خود می گفتم چه می خواستم و چه شد…. برای اینکه از دست این افکار رهائی یابم و ذهنم آرام بگیرد برخاستم و به سمت اتاقهای کار رفتم یک مرتبه دیدم فرمانده انقلاب کرده رضا. ت با خواهر زهرا که مسئول دسته ما بود با هم در آمیخته اند چنان به یکدیگر چسبیده بودند که متوجه نشدند من وارد اتاق شده و نگاهشان می کنم، ضربه ای محکم و بلند به درب اتاق کوبیدم و آنها به خود آمده و ازهم جدا شدند و به هر دو گفتم خسته نباشید. حال آدمی را تصور کنید که از جهنم خمینی بیرون آمده و در محیطی قرار گرفته که از صبح تا شام دم از پاکی و رها شدن از عنصر جنسی و جنسیتی میزنند… بشدت قاطی کرده بودم. رفتم سریع یک گزارش از صحنه نوشتم، فاکت چند روزمربوط به آموزش کلت را هم نوشتم و در پایان گزارش سوال کردم: آیا شما به این افراد انقلابی و به این گونه مناسبات آلوده انقلاب مریم می گویید؟
یک هفته بازداشت بخاطر گزارش!
مسئولین پذیرش جعفر و رشید مرا صدا زدند و گزارش را نشانم دادند و گفتند تو این را نوشته ای؟ جواب دادم مگر اسم و مشخصات من را نمی بینید معلومه که من نوشتم، دو زن اطلاعاتی به نامهای خواهر حسینی و یا حسنی که دقیقا اسمش را به یاد نمی آورم به همراه کبرا نامی که به خاطر قیافه و عینکش بچه ها به او عینکی می گفتند، گفتند: تو به دو مسئول رده بالای سازمان “تهمت زده ای”! و این مجازات زیادی دارد! «حق نداری ذهنت اینقدر نسبت به مسئولین بالای سازمان باز باشد»! ولی چون تازه وارد هستی و برای سازمان قبلا زحمت زیادی کشیده ای اگر یک “اشتباه نامه ” بنویسی! شاید ما در مجازاتت ارفاق قائل شویم! داشتم دق می کردم و کله ام داغ شد، با عصبانیت شروع به صحبت کردم و هر آنچه درآن مدت اتفاق افتاده بود و تمام کارهایشان را یک به یک رو کرده و با اعمال رژیم مقایسه کردم. بجای اینکه پاسخی قانع کننده بدهند و یا انتقادی از خود کنند، فقط گفتند:« حق نداری قیاس کنی و در سازمان مقایسه کردن حرام است»! و سپس ادامه دادند: چرا در باره بقیه (منظور سایر افراد تازه وارد به پذیرش بود) تا حالا یک خط ننوشته ای ولی برای مسئولین پاپوش درست می کنی؟! گفتم آنها بچه های مردم و تازه وارد هستند و من نیامده ام اینجا تا آدم فروشی کنم فقط می خواهم بگویم که اینقدر انقلاب مریم انقلاب مریم می کنید معنایش همین است؟ در نهایت گفتم شما از نظر فساد اخلاقی رقیب ندارید.
من هنوز در دنیای توهم نسبت به آنها بسر می بردم و هنوز ضرب شست آنها را نچشیده بودم لذا بی پروا حرفهایم را میزدم.
محل پذیرش در ساختمانها معروف به اسکان بود که شامل مجموعه های مختلف میشد، مرا به دو مجموعه بالاتر از محلی که بودیم منتقل و زندانی کردند و گفتند: اینجا می مانی مگر “اشتباه نامه بنویسی” و برای تمام “تهمت هایی”! که زده ای عذر خواهی کنی! تا آزادت کنیم ودر جمع خود بپذیریمت.!! گفتم اشتباه نامه شما همان” توبه نامه” رژیم است که در زندانها از مردم میخواهند، بمیرم هم نمی نویسم چون با چشم وگوش خود دیده و شنیده ام .
یک هفته گذشت و هر روز یکی می آمد و وراجی میکرد و تلاش میکرد تا مخ مرا بزند و راضی شوم “اشتباه نامه” بنویسم. مسئول اصلی این پروژه نبی مجتهد زاده بود. این شخص به گفته خودش خیلی سال پیش توسط سرویس های اطلاعاتی رژیم در ترکیه ربوده میشود و در یک پمپ بنزین با لگد زدن به صندوق عقب خودرو، مسئول پمپ بنزین را مطلع می کند و پلیس ترکیه او را نجات میدهد. راست و یا دروغ بودن این اقدام گردن خودش است، این خاطره را هر روز با آب و تاب برای من تعریف می کرد و در نهایت به التماس می افتاد و می گفت: مسئولین مرا تحت فشار گذاشته اند که هر طور شده تو را راضی کنم چیزی بنویسی. التماس می کرد که یک خط بنویس گفتم خیالت راحت باشد حاضرم بمیرم ولی از اصولم کوتاه نمی آیم وقتی دیدم که چطور آن مردک (رضا) با بچه مردم آن رفتار زشت را انجام میدهد و دوباره با زهرا بهم آمیخته و یا آنهایی که عمل لواط انجام می دادند، و یا آن همه دروغ که بچه های مردم را گول زده و همه را گرفتار کرده اید جگرم آتش می گیرد، حالا من اشتباه نامه بنویسم؟ جای ظالم و مظلوم عوض شده ، درنهایت نبی گفت : به بچه ها نگو چه اتفاقی افتاد و راز دار سازمان باش و یا از اینکه یک هفته ای در اینجا بوده ای چیزی به کسی نگو بعد تو را برمیگردانم. در عالم سادگی و راز داری!! قبول کردم و با هم برگشتیم به قسمت ورودی یا همان پذیرش، در آنجا همه چیز را برای دوستم علی شرح دادم.
قیمت سه انسان در سازمان مجاهدین 120 هزار تومان!
چند روز بعد هنگام عصر از ورزش جمعی به سمت سالن غذا خوری رفتم تا آب بنوشم. دیدم سه نفر به نام های (نصیر، حیدر و رضا )اهل ایلام با هم جر و بحث می کنند وصدایشان بالا رفته بود گفتم با هم دعوا نکنید خوبیت نداره همه نگاه می کنند، یک مرتبه حیدر که قدی بسیار کوتاه و لاغراندام داشت و بچه ها با مهر و شوخی به او “رامبو” می گفتند به من گفت: حیدر تو را به خدا به اینها بگو مرا رها کنند بروم سر زندگیم حالا مادر پیرم از گرسنگی مرده!! گفتم منظورت چیه؟ گفت: ما سه نفر را در حالی که با دست به رضا و نصیر اشاره می کرد سازمان به قیمت 120 هزار تومان خریده!! از شنیدن این حرف قفل کردم، نمی دانستم خوابم و یا بیدار؟
نصیر چهار شانه و تقریبا 175 سانتیمتر قد داشت و رضا هم قدش نزدیک 190 سانتیمتری می رسید هر سه یک حرف را می زدند که یک شخصی به نام شاهمراد اهل ایلام برای سازمان کار می کند و آنها را با وعده اینکه اگر به عراق بروند پول دارمی شوند و می توانند زندگی خوبی برای خودشان درست کنند (روم نمیشه عین حرف آنها رو تکرار کنم)…. به مبلغ 120 هزار تومان به سازمان مجاهدین در بغداد فروخته! گفتم بابا یک راس بز 50 هزارتومان است چطورسازمان یک انسان را 40 هزارتومان خریده؟
(حیدر یا رامبو) پیراهن مرا گرفت و التماس کرد و گفت: من کنار خیابان با یک جعبه چوبی سیگار فروشی می کردم ، سواد ندارم و معتاد هم بودم یک مادر پیر دارم که پایش لب گوراست و شاید تا حالا مرده باشد تو بیا و مردانگی به خرج بده به اینها بگو چون به تو احترام میگذارند و با آنها دوست هستی پارتی ما بشو و کاری کن برگردیم ایلام پیش خانواده هایمان اصرار پشت اصرار هر سه با هم خواهش کردند کاری برایشان بکنم! آنها خبر نداشتند یک هفته بازداشت بودم، دلم به حالشان می سوخت.
کله ام داغ کرد بر افروخته و عصبی شدم، یک راست به داخل اتاق کار خواهر حشمت وارد شدم در آنجا هرآنچه از آن سه نفر شنیده بودم با عصبانیت بیان کردم و خواستار رسیدگی فوری شدم، حشمت با خنده و ناز گفت: نباید بدون هماهنگی به دفتر من می آمدید ولی چون اولین بار است اشکال ندارد!! بخاطر تو به درخواستت رسیدگی می کنم ولی نباید در این کارهای سازمان دخالت کنید چون در”حد ومسئولیت ” تو نیست تو باید به فکر سازمان باشی تا فرد، مقداری اراجیف به هم بافت، در جواب گفتم شما هر روز در نشستها می گویید “مسئولیت بپذیرید”، “احساس مسئولیت” کنید ووو……. خوب این مسئولیت است.
یک ساعت بعد به آن سه نفر خبر دادم خواهر حشمت قول داده اقدام کند صبح روز بعد مسئولین مرا صدا زدند نصیر، رضا و حیدر مرا در آغوش گرفتند و روبوسی و خداحافظی کردند و کلی هم از من تشکر و قدر دانی کردند و آدرس دادند روزی به ایلام سفر کردم منزل آنها بروم تا زحمتم را جبران کنند، هرسه نفر را جلوی چشم خودم سوار خودرو کردند و با یک ستون به قصد بغداد بردند تا تحویل شاهمراد داده تا آنها را به ایلام ببرد. عصر آن روز دیدم با همان ستون همه را برگردانند! با تعجب جلو رفتم و پرسیدم پس چی شد؟ هر سه عصبی و به هم ریخته گفتند: خبری نبود ما را بردند در بغداد چرخاندند و برای هر کداممان یک بسته سیگار “مارلبورو” خریدند و گفتند هوایتان عوض شده و روحیه گرفتید حالا برگردیم به قرارگاه. ما اعتراض کردیم اما مهدی(فرمانده) و همراهانش با سلاح ما را “تهدید” کردند و گفت اگر بار دیگربرای خواهر حشمت مزاحمت ایجاد کنید حسابتان را می رسیم! درآن لحظه درد ناک یاد بیت شعری از حافظ افتادم و به آرامی زمزمه کردم:
چرخ برهم زنم ارغیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
سرنوشت سه نفر خریداری شده توسط انقلاب مریمی !
درسال 1379هجری خورشیدی سازمان اسم آن سال را سال « سین » یعنی سرنگونی گذاشته بود. دقیقا به یاد ندارم کدام سال بوده که مجاهد حبیب (هاشم) هاشمی اهل همدان با نزدیک به 20 سال سابقه در سازمان، همراه نصیر به منطقه ایلام به ماموریت می روند نصیر که چند سال بود انقلاب مریمی باسمه ای کرده بود، هاشم را در محلی نگه می دارد تا برود یک ملاء اجتماعی را زنده کند تا بتوانند در آن مستقر شوند. بعد یک راست می رود و خودش را به نیروی انتظامی معرفی می کند آنها با نصیر سراغ هاشم می روند، و او را به طرز وحشیانه ای می کشند، سازمان هم ساکت ننشست و اطلاعیه داد که دو “مجاهد مریمی” در یک درگیری نا برابر و حماسه ساز دهها مزدور و اطلاعاتی را به هلاکت رساندند و صدها تن دیگر را زخمی گرداندند. متعاقبا نصیر در سه راهی جندالله جاده ایلام به میمک صالح آباد به همکاری مشغول شده و تمام ترددهای خودرودها ومردم را چک و بازرسی می کرد،(این داستان را دوستش رضا در زندان تیف برایم شرح داد).
باز در همان سال 1379 حیدر رامبوی انقلاب کرده را با فرمانده اش به کرج برای ماموریت خمپاره زنی اعزام میکنند، او درآنجا مواد مخدر استعمال می کند، کنترل خود را از دست داده و فرمانده اش را لو میدهد… نهایتا هر دو را دستگیر و زندانی می کنند.
رضا فردی بالا بلند و خنده رو بود. در تشکیلات با آن دم و دستگاه حقه و ریاء خیلی جنگید و در این راه مصائب زیادی متحمل شد. خوشبختانه او را برای داخل و عملیات نفرستادند. درسال 2004 میلادی برابر با 1383 هجری خورشیدی در زندان تیف یک روزعصر دیدم سربازان آمریکائی رضا را با دستبند و پا بند به زندان تیف آوردند، جلو رفتم او را در آغوش گرفتم و پرسیدم چرا اینقدر خاکی و زخمی هستی؟! مثل همیشه با لبخند گفت: دیشب از قرار گاه اشرف فرار کردم، نزدیک فرودگاه و ارتفاعات حمرین بودم(نزدیک قرارگاه اشرف) یک مرتبه سر و کله یک هلی کوپتر آمریکائی پیدا شد خودم را در چاله ای مخفی کردم ولی آنها مرا دیدند و در نزدیکم فرود آمدند، فرار کردم و آنها پیاده شدند مرا دنبال کردند وهلی کوپتر دور من نیرو ریخت و مرا محاصره و دستگیر کرده و کتکم زدند و به این ریخت و قیافه در آوردند. زمانی که سوار هلی کوپتر شدم دیدم حسین مدنی(1) با یکی دیگر از مسئولین بالای مجاهدین داخل هلی کوپتر نشسته اند و آنها گفتند: هیچ کس نمی تواند از دست ما در برود! و تهدیدم کردند. در جواب کلی به آنها فحش دادم و به آمریکائی ها گفتم نمی خواهم پیش اینها بروم، آنها نیز مرا به اینجا آوردند. در حین بازرسی بدنی سربازان آمریکائی در جیبم یک نوار کاست در آوردند که من صدای فحاشی و توهین های جمع که درعملیات جاری سرم ریخته بودند را ضبط کرده بودم ولی آمریکائی ها آن را گرفته و به حسین مدنی دادند. به آنها اعتراض کردم و گفتم این جزو اموال شخصی است. حسین مدنی گفت: ما چیزی به نام شخصی نداریم همه چیز متعلق به سازمان واموال سازمان است.
رضا در زندان تیف دراولین سری که به سیصد نفر بالغ میشدند بر اثر نامردمی هایی که دیده بود، به دنبال زندگی خود به ایران رفت.
پانویس :
(1) «حسین مدنی» یکی از اعضای برجسته و رده بالای سازمان مجاهدین بود که به زبان انگلیسی آشنا بود و یکی از رابطین اصلی با نیروهای آمریکایی بود و در اقدامات جاسوسی برای آنها بسیار فعال بود. وی به دستورآقا و بانو رجوی خون تمام افراد جدا شده در تیف را در شیشه کرده بود.
اگر چه من و سایر افراد در زندان تیف از دست او رنجها بردیم اما وقتی شنیدم در تاریخ 1392.6.10 همراه 52 و یا 53 عضوء دیگر ازاعضای بالای سازمان گفته شد توسط مزدوران رژیم کشته شده، دلم به حالش سوخت…. او نیز قربانی شهوت و قدرت پرستی رجوی شد.
شنبه 31خرداد 1393 برابر با 21 ژوئن 2014
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
قرارگاه اشرف مجاهدین در کجای عراق واقع است؟
منبع:پژواک ایران