غزل ۱۶۱ بحر هزج مثمن سالم مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

حافظ عاشق مردم، رند ازلی

۱ – مرا  مهر سیه  چشمان  ز سر  بیرون نخواهد شد

     قضای  آسمان است این  و دیگرگون  نخواهد شد

۲ – رقیب   آزارها  فرمود  و  جای   آشتی  نگذاشت

     مگر  آه   سحرخیزان سوی  گردون  نخواهد شد؟

۳ – مرا   روز   ازل   کاری  بجز   رندی   نفرمودند

    هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهدشد

۴ – خدا را  محتسب ما  را  به  فریاد  دف و نی بخش

    که  ساز شرع از این افسانه  بی قانون  نخواهد شد

۵ – شراب  لعل و  جای  امن  و  یارِ ِ مهرـ بان ساقی

    دلا کی  به  شود  کارت  اگر اکنون  نخواهد   شد

۶ – مجال من همین  باشد  که  پنهان  مهر  او  ورزم

    کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون  نخواهد شد

۷ – مشوی  ای  دیده  نقش غم  ز لوح   سینه ی حافظ

    که زخم  تیغ دلدار است  و رنگ خون نخواهد شد

هر بار که سروده ای از حافظ را می خوانیم آن شعر بنا به موقعیتی که در آن هستیم معنای تازه ای برایمان پیدا می کند، شاید به این دلیل  است که سروده های حافظ تبلور اندیشه های فیلسوفانه و اجتماعی اوست. این غزل را یک بار سال ها پیش بررسی و منتشر کردیم اما در بازخوانی آن به نکته های تازه ای رسیدیم. زیرا هر چه بیشتر شعر حافظ را می خوانیم بیشتر به اندیشه های ژرف او پی          می بریم.

برخی نوشته اند هنگامی که شاه شیخ ابواسحق از شیراز فراری بوده حافظ این غزل را برای او نوشته است. بی شک هر کار هنری دارای سرچشمه  یا انگیزه ای است. خاستگاه یک نوشته یا شعر هرچه باشد، نباید پیام هنری و فلسفی آن کار را از نگاه دور بداریم. این که برخی در میهن ما کارهای اجتماعی و فلسفی شاعران و اندیشمندان ایران را به ممدوحی و یا زنی به نام شاخه نبات نسبت می دهند، از ارزش انسانی و فلسفی کار هنری می کاهد. شاخه نبات؛ قلم شیرین و هنرآفرین حافظ است که پیچیده ترین مقوله های فلسفی و اجتماعی را در بوته ی سروده های جاودانه اش پیشکش مردمان جهان کرده است.

این غزل رندانه و ریشخند آمیز است. واژه های ازل و رندی، گرانیگاه اندیشمندانه ی این غزل است. “ساز شرع” نکته ی ریشخند آمیزی است که به گفته ی امیرعلیشیر نوایی، برای فریفتن و گمراه ساختن نادان به کار رفته است:

« نکته نادان برای ریشخند او نکوست ـ

مهره ی خر در خور تزیین افسار خر است».

بیت چهارم و پاره ی دوم بیت های یکم، دوم، سوم، پنجم و ششم همه ریشخند آمیز و در ناروا شمردن باورهای خرافی شریعتمداران است.
اگر ما، درونمایه ی همگانی و مردمی غزل های حافظ یا جلال الدین مولوی را ندیده بگیریم و آن ها را به رویدادهای روزانه و بی ارزش بچسبانیم تنها از ارزش فلسفی و اجتماعی آن ها کاسته ایم. همانگونه که دکتر قاسم غنی [1]و دیگر حافظ شناسان راستین گفته اند، حافظ گاهی به بهانه ی ممدوحی معشوق خود را ستایش کرده است و اندیشه های ناب جهان بینی خود را در باده ی غزل های خویش، فروریخته است. از آنجایی که در این غزل از واژگانِ «سیه چشمان»، «ساز شرع»، «محتسب»، «روز ازل» و «رندی» سخن به میان آمده است، باید برپایه ی شیوه ی اندیشه ی رندانه و مردم دوستانه ی حافظ، غزل را بسنجیم.

این غزل در رویه ی ۳۳۸ دیوان حافظ به کوشش پرویز ناتل خانلری همین گونه که در اینجا نوشته شده، آمده است و شماره ی غزل ۱۶۱ را دارد. این غزل در بیشتر دست نوشته ها و دیوان های چاپ شده هفت بیت دارد. ترتیب بیت ها هم کم و بیش همین گونه است که در بالا نوشته شده است. در دیوان چاپ قزوینی – غنی، بیت های ۵ و ۶ جا به جا شده است.

بیت یکم غزل ۱۶۱ :

۱ – مرا  مهر سیه چشمان  ز سر بیرون  نخواهد شد

     قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد

مهر یعنی؛ آفتاب، خورشید، شمس، دوستی، عشق[2]، نام ماه هفتم از سال شمسی، روز شانزدهم از ماه مهر که ایرانیان جشن مهرگان را در این روز بر پا می دارند. لغت نامه ی دهخدا زیر واژه ی مهر به معنای خدای مهر می نویسد: « یکی از بَغان یا خداوندگاران آریایی یا هند و اروپایی پیش از روزگار زرتشت است… نام گیاهی باشد که آن را به فارسی مردم گیا[ یا مهرگیا] و … خوانند … آریاییان هنگام ورود به ایران قوای طبیعت مثل خورشید و ماه و ستارگان و آتش و خاک و باد و آب را می پرستیدند. خدایانی را هم که مظهر قوای طبیعت بودند ” دئوه ” می خوانده اند… ».

دکتر منوچهر جمالی در تارنمای فرهنگشهر می نویسد[3]:

[ دراصل واژه «دیو=dva  + وای= dvaya»  بوده، که به معنای «دوتا و دوتا ی باهم» اند. واژه «دیو=div = deva» دراصل « dva » بوده و به معنای « دوبُن ِ به هم پیوسته » است.

این«dva» همان واژه « دو» یا «two» در انگلیسی…«دوای=dvaya» در سانسکریت باز می گردد که به معنای « دوتای باهم » است]. “بهمن” که در اندرون من است با “من” هر دو چون دو بن به هم چسبیده، مردم یا انسان می شود؛ در اندرون من خسته دل ندانم کیست؟

بهمن؛ دو بن به هم پیوسته یعنی من، بعلاوه “به” که جزء نیکویی از من و در درون من است:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست؟

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست ۳/ ۲۶

“دئوه” که دهخدا از آن نام می برد همان دیو است که در اندیشه ی ایرانی، جایگاه خدایی دارد. دیو در شاهنامه، دانش خانه ساختن و نوشتن می داند و در داستان طهمورث دیوبند، سی گونه نوشتن، از آن میان تازی و پارسی به طهمورث می آموزد[4]. به گمان ما این دیو یا خدا باید گونه ای از مردم باشد یا خود مردم است که آفریدگار دانش و  نوشتن است. عاشق را که هستی او بر بنیاد عشق است دیوانه می نامند. یادآور می شویم که “حافظ دیوانه” (یعنی دیوگونه= خدای گونه) نیز مانند پدران آریایی خود ستایش کننده ی قوای طبیعت بوده است:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو ۱ / ۳۹۹ »[5]

هنگام درو ” مهرگان است – نمونه هایی که در اینجا[6] از دیوان خواجه ی شیراز می آوریم نشانه های آیین مهر یکتا جانی[7] ( وحدت وجودی) را با خود دارد.

سیه چشمان؛ جمع سیه چشم است یعنی کسانی که چشم سیاه دارند و در اینجا به معنای مردم یا انسان است. نزد حافظ سیه چشم(چشم مردم در آغاز سیاه بوده است. همانگونه که می بینیم در شمال اروپا چون آفتاب کم است چشم ها آبی یا سبز و در جنوب اروپا چشم ها سیاه است) یکی دیگر از صفت های یار یا مردم است که می تواند هم زن باشد و هم مرد: «سهی قدان سیه چشم ماه سیما را ۶/ ۴». هم سهی قد، هم سرو قد، هم سرو و هم سرو روان، هم ماه سیما و ماه رخ و ماه روی همان «آدمی بچه ۵/۱۷۴» یا «جگر گوشه ی مردم ۸ / ۳۱۰» است که حافظ در سراسر دیوان خود به شیوه های گوناگون وی را ستایش می کند. او می گوید: عشق مردمان سیه چشم (مردم) از سر من بیرون نخواهد رفت.

قضا؛ یعنی حکم کردن و دستور، سرنوشت، تقدیر. «قضای آسمان» یعنی همان تقدیری که بنا بر قران هر مسلمان به آن باور مند است. حافظ بارها در دیوان خود این باور خرافی را به ریشخند می گیرد و می گوید اگر من چنین ام، حکم الله است! او توبه شکستن و باده خواری خود را “الحکم لله ۱/ ۴۱۰ ” می داند ( گر تیغ بارد در کوی آن ماه – گردن نهادیم الحکمُ ِلله.) باید یادآوری کنیم که حافظ قَدَری و خرافه اندیش نیست و هنگامی که از قضای آسمان سخن می گوید با شوخی و رندی، آسمان را دست می اندازد. همین گونه است درباره ی؛ مکر آسمان ( بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن – به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلحشورش ۲ / ۲۷۳ )، حکم آسمان ۷/۴۴۵ ؛ و  مکروا و مکر الله والله خیر الماکرین (قرآن۳/ ۵۴)… خدا بهترین مکر کنندگان است.

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع

که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی ۷/ ۴۴۵

و همین گونه فلک حقه باز۱ / ۱۲۹ ( صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد – بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد). آن گاه هم که از تیر فلک ۳ / ۳۴۰ و یا گردون دون پرور ۷ / ۳۳۸ و چرخ سفله ۴ / ۲۲۳ سخن می گوید بیشتر در رد آیه های قران و “حکم های بی چون و چرای” الله است. خواجه شیراز همیشه رفتارهای غیر شرعی خود را با ریشخند و طنز، به حکمِ و تقدیر و قدرتِ الله نسبت می دهد.

چکیده بیت یکم غزل ۱۶۱:

عشق به انسان یعنی مردم سیه چشم از اندیشه ی من بیرون نخواهد رفت، این همان حکم آسمان و الله است و دیگرگون نمی شود!

بیت دوم غزل ۱۶۱:

۲ – رقیب  آزارها   فرمود و  جای  آشتی  نگذاشت

     مگر آه  سحرخیزان سوی گردون  نخواهد شد؟

رقیب؛ لغت نامه می نویسد:« نگهبان، حافظ، پاسبان، حارس. دو کس که بر یک معشوق، عاشق باشند هر یک دیگری را رقیب باشد چرا که هر یکی از دیگری نگهبانی و حفاظت معشوق می کند. انگل، هم چشم  و …». رقیب در اینجا دشمن مردم است که معشوق و دلدار حافظ را می آزارد و به مردمان ستم می کند.

همانگونه که در بیت چهارم خواهد آمد، خواجه این رقیب را محتسب و شرع می نامد که انگلی است میان حافظ و معشوق وی یعنی مردم. در پاره ی دوم این بیت، “آه سحر خیزان”، یادآور آه و ناله ی ستمدیگان است که فریاد رسی ندارند و  نیایش ها و سحرخیزی هایشان رو به آسمان هم سودی برای آن ها ندارد.

آزارها؛ جمع آزار یعنی شکنجه، آسیب، گزند. فرمود؛ گذشته فرمودن ، فرمان دادن، امر نمودن و … آشتی؛ دوستی، ترک جنگ، سلم و بی آزاری، سازش، مقابل جنگ. یعنی آزارهای رقیب راه آشتی و دوستی را بسته است. سحرخیزان ؛ آن کس که در پگاه برخیزد، آن کس که بامدادان و زود از بستر خواب برخیزد. عابد، زاهد و هر که سحر خیز باشد و مانند حافظ شب زنده داری کند: « به خدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحر خیز ۷/۶» و در جای دیگر می گوید: «رخ مهر از سحر خیزان نگردانند اگر دانند ۵/۱۸۹» و نیز:«همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود – که ز بند غم ایام نجاتم دادند ۷/۱۷۸». در بیت دوم این غزل هم، “سحرخیزان”، دوپهلو است؛ از یک سو کنایه است به این که خدای گردون حتا به آه ستمدیدگانی که سحرخیزند و نماز و دعا می خوانند اعتنایی ندارد. از سوی دیگر اشاره به شب زنده داران مست و سحرخیزان صبوحی زده است.

گردون؛ یعنی گردنده، گردان، ارابه، چرخ، آسمان، فلک ( تلویحاً قادر متعال و خدا) و … “سوی گردون نخواهد شد؟” یعنی آیا به سوی آسمان و خدا نمی رود؟ و همچنان طنز آمیز است.

چکیده بیت دوم غزل ۱۶۱:

آن همچشم و انگلی که جدایی یارِ من  و مرا روا می دارد، آزارهای فراوانی را فرمان داد آنچنان که جایی برای سازش و دوستی نگذاشت، آیا مگر آه سحرخیزان ستمدیده به آسمان نمی رود؟ ( و آیا خدا آن را نمی شنود؟)

بیت سوم غزل ۱۶۱:

۳ – مرا  روز ازل   کاری   بجز  رندی  نفرمودند

    هر آن قسمت که آنجارفت از آن افزون نخواهدشد

ازل؛ برگرفته از واژه ی پهلوی(a-sar) یا« بدون سر»است. در باور ایرانیان پیش از زرتشت، ازل را

زروان آکارانا     Zarwan Akarana  زمان بیکرانه می نامیده اند.

دهخدا می نویسد:« ازل یعنی…  همیشگی … زمانی است که آنرا ابتدا نباشد…  اوّل اوّلها، مقابل ِ ابد… اَزَل ماهیتی است که اقتضاء عدم مسبوقیت بغیر کند و دوام زمان در گذشته باشد، چنانچه ابد دوام زمان در آینده است …»  اَزَل نفی اولیت باشد که معنای آن با الست یکی نیست. الست در قران به معنای روزی است که در آغاز آفرینش، الله از بندگانش پیمان گرفته است.[8]. روز ازل در آن سوی زمان، پیش از هستی و پیش از هر آفریدگاری بوده است. ازل با شیوه ی اندیشه ی زروانی کار دارد و در برابر باور اسلامی الست و تقدیر یا قسمت است که در پاره ی دوم بیت آمده است، چون آن “قسمت” که حافظ به آن اشاره کرده است، همان فقدرهُ تقدیرا در سوره ی فرقان(۲۵/۲) [همه چیز را آفرید و برای آن اندازه] است. برخی ازل را روز آغاز خلقت معنا کرده اند که بسیار نادرست است.

رندی یعنی آزادگی یا رند بودن. رند معنایی فراتر از آنچه مردم کوچه و بازار و عوام امروز از آن می فهمند داشته است. رند به ویژه در دیوان خواجه ی شیراز به معنای مردم آزاده، آزاد اندیش، آگاه و خوشبخت است. رند، به معنای همای، سیمرغ، رخ، فرخ، سرو روان، گنج روان، خواجه، شاطر، عیار، شاه و … از این دست، همه به معنای مردم بوده است که امروز معناهای دیگرگون شده ای دارند. رند، نزد حافظ، انسان هوشمند و آگاه به ارزش های انسانی خویش است. حافظ خود را رند می نامد. رند؛ دارنده جان و خرد یا خداوندِ جان و خرد است. لغت نامه در باره ی رند می نویسد: «مردم محیل و زیرک … غدار … و نیز منکر، لاابالی ، بی قید … منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل، هوشمند، هوشیار و … »

نفرمودند؛ نفی فرمان دادن است. دکتر منوچهر جمالی در تارنمای فرهنگشهر[9] می نویسد: « واژه  “فرمان”، مرکب از ” فرمه + مان ” یا ” پرمه + مان ” است.» فرمه یعنی نخستین و مان یعنی خانه. نخستین خانه ی خواست و اراده ی انسان، خرد بهمنی اوست. “روز ازل” و ” رندی” با فرمان و خرد بهمنی و شیوه ی اندیشه ی مهری کار دارد. حافظ می گوید؛ فرمان، فرمان خرد است که از سرشت من سرچشمه می گیرد. خرد از روز ازل با خمیره ی هستی من سرشته بوده است و آزادگی و رندی من فرموده ی خرد بهمنی من است و جز رندی کاری از خرد من بر نمی آید. واژه ی قسمت که در پاره ی دوم شعر آمده است دو پهلو است؛ از یک سو به معنای بهره و بخشی از سرشت حافظ است که در این جا می گوید خمیره ی من چنین ساخته شده است و بخش های آن جدایی ناپذیرند و از سوی دیگر معنای قسمت مذهبی یعنی تقدیر را دارد و همان است که به ریشخند گرفته شده است.

قسمت ؛ دهخدا می نویسد: «اسمی است که از تقسیم بدست آمده است … بهره و بخش چیزی … و نصیب (اصطلاح حساب)…  سرنوشت، تقدیر و از این دست …» از آن جایی که دین باوران بر این باورند که در روز الست، الله همه چیز را مقدر کرده است [(سوره الاعراف آیه ۱۷۱ ؛ قران ۱۷۱/۷) و سوره ی فرقان(۲/ ۲۵)]، حافظ رندانه و با کنایه می خواهد بگوید رندی مرا نیز همان خدایی امر فرموده که شما به آن باور دارید. واژه های این غزل بیشتر کنایه دار و ریشخند آمیز است.

چکیده بیت سوم غزل ۱۶۱:

از آغاز زمان ( یعنی از دوران خدای زروان، عهد ازل و پیش از قرآن و خدای شما)، خرد  در من بوده و  به من فرمان داده است که از آزادگی و رندی پیروی کنم ( این در سرشت من است و دیگرگون نخواهد شد). از سوی دیگر می توان گفت که بنا بر باور دین باوران هم هر قسمت و اندازه ای که الله تعیین کرده افزون نمی شود.

بیت چهارم غزل ۱۶۱:

۴- خدا را محتسب ما را به فریاد  دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد

خدا را؛ یعنی برای خدا، از بهر خدا، حرف ندایی است که خواهش و درخواست را می رساند. محتسب؛ در شرع اسلام به کسی می گویند که کارش جلوگیری از کارهای خلاف شرع است. لغت نامه می نویسد: «صفت فاعلی از احتساب است؛ شمارکننده، شمارنده. در اصطلاح فقهی انتساب به عمل احتساب می باشد که عبارت است از امر به معروف و نهی از منکر. نهی کننده از چیزهایی که در شرع ممنوع باشد … مأمور حکومتی شهر که کار او بررسی مقادیر و اندازه ها و نظارت در اجرای احکام دین و بازدارنده از منهیات و اَعمال نامشروع و …» است. حافظ فرمانروای متعصب شیراز امیر مبارزالدین را به کنایه محتسب می نامیده است.

فریاد؛ دهخدا می نویسد: « در زبان پهلوی فری یات به معنی دوست و تکیه و اتکاء است … و نیز فرهات به معنی یاری در افغانی و ترکی فِریاد رویهم به معنی یاری خواستن با آواز بلند و شکایت با آوای رساست… پناه. ملجاء. دادرس. دادرسی. دادخواهی. تظلم…»

دف؛ دهخدا می نویسد: « چنبری که پوستی بر آن کشند و قوالان نوازند  … نام ساز معروف … دف دارای زنگها در ایران و آسیای مرکزی بنام دایره رایج است …»

نی؛ قصب. گیاهی آبی و دارای ساقه میان کاواک و راست. دف و نی و قانون و ساز به ویژه نی، نماد خدای رامشگری یعنی ایزد رام است.

ساز؛ لغت نامه می نویسد:« آلت موسیقی. آنچه که نوازند مانند چنگ و عود و بربط و طنبور و قیچک و قانون و امثال آن … لفظی است عام برای کلیۀ آلات موسیقی، اعم از زهی (رشته ای)، بادی و کوبه ای… ساختن؛ آفریدن، ابداع کردن، اجرا کردن، به گوش رسانیدن و همنوا کردن. ساز کردن؛ سازگار کردن، هم آهنگ کردن و کوک کردن رشته ها یا تارهای ساز با یکدیگر و توافق دادن و هم نوا کردن آواز یا ترانه یا سرود با صدای ساز است… در مواردی به کنایت ارادۀ لحن و آهنگ و نوازندگی از لفظ ساز شده است…». واژه ی تنبور پارسی بوده و معرب آن طنبور است.

بخش؛ صیغه ی امر از فعل بخشیدن به معنای عفو نمودن. آمرزیدن. از گناه کسی درگذشتن و نیز رحم کردن و دل سوختن است. حافظ به محتسب می گوید: خواهش می کنم گناه ما را به فریاد و ناله ی دادخواهی دف و نی ببخش و از گناه ما در گذر. از سوی دیگر چون خودش فریاد دف و نی را گرامی می دارد، می گوید ما را به حرمت و گرامی داشت ” فریاد دف و نی” ببخش!

 شرع؛ لغت نامه می نویسد:« دین و آئین و کیش و مذهب، آئینی را گویند که از جانب خداوند عالمیان بتوسط پیغمبران بر بندگان فرستاده شده است. راه دین، راه راست که حق تعالی برای بندگان نهاده و بدان امر کرده است. آنچه در برابر عرف باشد … تارهای ساز و بربط، زه کمان را نیز شرع می نامند…». بنابراین “ساز” به معنای همنوایی و کوکِ سازهای زهی رامشگری نیز هست. ” ساز شرع” در این بیت دو پهلو است، هم معنای همنوایی کوکِ ساز ها را  دارد و هم معنای سامان و هم آهنگی دستورات مذهبی را می دهد.

افسانه؛ دهخدا می نویسد: «یعنی سرگذشت و حکایات گذشتگان، قصه، داستان، چیزی که شهرت یافته است، سخن ناروا و دروغ، چیز بی اصل و حرف غیرواقعی، حیله و تزویر و …» « افسان و افسانه و فسان »،که همان « او+ سان » باشد، درلغت نامه ها به سنگی گفته می شود که در بهم سائیدن شمشیر و تیغ با آن، شمشیر و تیغ را تیز و برنده می کنند. دکتر منوچهر جمالی درباره ی واژه ی افسانه، در تارنمای فرهنگشهر می نویسد:«… سیمرغ و بهمن در نزدیک شدن  به انسان، با « بُن انسان که تخم خودشانست »، جفت میشوند، و بُن انسان ، تخمیست آتشگیره که از این آتش زنه

( افسانه = اوسانه ) افروخته میشود».

واژه ی افسانه در این بیت هم دو معنا دارد؛ یکی همان معنای امروزی افسانه یعنی داستان دروغی و سخن واهی است. یعنی این که در شرع موسیقی را ناروا دانسته اند، افسانه است، سخنی واهی و بی پایه است. دیگر این که برپایه ی باور مهری و ایرانی همانگونه که در بالا گفته شد، اوسانه یا افسانه به معنای آتش زنه ای است که نهاد انسان را می افروزد. موسیقی یعنی دف و نی همان رام، خدای رامشگری و بهمن است که انسان را از درون می افروزد و این معنای افسانه را حافظ نیز چه بسا بهتر از ما می شناخته است و از ناهید و زهره و دف و نی و چنگ و ساز به همین معنا بسیار یاد کرده است:

« در آسمان نه عجب گر به گفته ی حافظ – سماع زهره به رقص آورد مسیحا را ۸/۴» و همچنین ۶/۱۴، ۵/۴۷، ۷/۴۸، ۸/۱۶۴، ۲/۲۷۳، ۳/۲۸۱، ۳/۲۸۸، ۹/۳۲۵ و …

قانون؛ لغت نامه دهخدا می نویسد: «… یعنی اصل، گویند این لغت معرب کانون است و عربی نیست لیکن در عربی مستعمل است … و به معنای قاعده، رسم، ناموس، دستور ، یاسا و یاسه است. حکم اجباری که از دستگاه حکومت مقتدر مملکتی صدور یابد و مبنی و متکی بر طبیعت عالم تمدن و متناسب با طبیعت انسان باشد و بدون استثناء شامل همه افراد مردم آن مملکت گردد و اغراض مستبدانه اشخاص را در آن دخالتی نباشد. دفتر خراج، طریقه، منوال، روش، آئین،  شریعت، آداب  و از این دست … و نیز نام سازی است از مخترعات فارابی معلم ثانی…».

این بیت نیز مانند بیت های پیشین ریشخند آمیز و طنزگونه است؛ در اینجا نیز خواجه ی شیراز، شرع و قانون آن را به ریش خند می گیرد. در این بیت قانون معنای دو پهلو دارد. قانون و ساز و دف و  نی در این بیت از نظر شعری، متجانس هستند و در برابر شرع قرار گرفته اند.

“ساز شرع بی قانون نخواهد شد” از یک سو یعنی سامان دستورهای مذهبی برهم نخواهد ریخت و از سوی دیگر نیز یعنی کوک تارهای قانون ناهماهنگ نخواهد شد. چون حافظ “استاد موسیقی” و “حافظ موسیقی” نیز هست[10] و در این بیت واژه های موسیقی را با محتسب و شرع درهم تنیده است بیت را به دو شکل می توان معنا کرد.

چکیده بیت چهارم غزل ۱۶۱:

معنای نخست – ای مأمورنهی از منکر، خواهش دارم، (تو را به خدا)، به خاطر فریادهای دف و نی از گناه ما درگذر. زیرا که با نواهای ساز ما، ساختار دستگاه مذهب شما درهم نخواهد ریخت.

معنای دوم – ای مأمورنهی از منکر بیا و لطفٱ به خاطر فریادهای دف و نی از گناه ما درگذر، زیرا از این افسانه یا سخن بیهوده ( که موسیقی حرام است) کوکِ سیم سازِ ما (زه ساز= شرع) ناهماهنگ (بی قانون) نخواهد شد.

بیت پنجم غزل ۱۶۱:

۵ – شراب  لعل و جای امن  و یار مهرـ بان ساقی

    دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد

حافظ در این بیت از آرمان شهر خود سخن می گوید که نه برای همیشه و نه در همه ی جهان، بلکه در گوشه ای و در زمانی کوتاه فراهم آمده است: امن و آسایش، شراب، یار، ساقی، مهر.بانی و بی آزاری که همه از یادگارهای فرهنگ باستانی مهری و خرمی ایران است. حافظ بهتر و بیشتر از ما تاریخ باستان و آئین مهر را می دانسته و خرم دینان و بابک خرم دین و منصور حلاج را می شناخته است.

شراب؛ دهخدا می نویسد:«آشامیدنی از مایعات که جویدن در آن نباشد، حلال باشد یا حرام… در استعمال به معنی می و خمر است . مایعی که در آن سکر باشد… شراب در اصطلاح صوفیان، عشق باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). اشک تلخ یعنی شراب… اشک تاک …» اشک ابر یعنی باران … اشک یا سرشک( سرَسچَ: چکیدن، سرشک باریدن[11]) در معنا برابر است…». اشک از واژه ی اشه ( اِسَ ، یَیش) به دست آمده است.

دکتر مقدم می نویسد:« اَیش ( اِسَ، یَیش):جُستن، در پی چیزی بودن، خواستن، خواستار بودن، مهرورزیدن ،عشق داشتن[12].» تازی ها واژه ی اِشَک را به عشق برگردانده اند و ایرانی ها نیز از آن پیروی کرده اند. اِشَک همان اشک یا سرشک است. اشک، اشه یا اشیر ، افشره، همان شیرابه ای است که در همه ی گیاهان و جانوران زنده هست و سرچشمه ی آن در کره خاکی همان ابر، باران، آب چشمه، رود و دریا است.

لعل؛ این واژه فارسی است. « … و آن را لال می نویسند، مانند لال بدخشان. سنگی ظریف است با سرخی درخشنده، از یاقوت سست تر است، به رنگ های سرخ، زرد، سبز ، بنفش، دیده می شود.» لعل کنایه از لب معشوق و همچنین شراب است.

امن؛ یعنی ایمن شدن، بی هراس شدن، بی بیم شدن، اعتماد کردن به، امن پنداشتن، بی بیمی، راحت و سازگاری، امنیت و آسودگی، آسایش. دهخدا می نویسد: «… در فارسی گاهی بجای صفت «آمن » (= ایمن ) یا «مامون » یعنی آرام و آسوده و بی هراس بکار میرود.» جای امن؛ جای آسوده و بی ترس و نیز یعنی جایی که در آنجا آزاری نباشد.

یار: یعنی دوست، دلبر، رفیق، همدل، هم پیمان و…

ساقی؛ دهخدا می نویسد:« یعنی آب ده، سقا، شراب دار، میگسار، پیاله گردان، آن که شراب  به حریفان دهد، چمانی، کسی که شراب به دست شاه دهد. پیر مجلس، مرشد کامل، حق تعالی و مانند این ها…» هم واژه ی شراب، هم یار و هم مهر .بان و هم ساقی، از واژگان بازمانده از آیین مهر و خرمی بشمار می آیند.

مهربان؛ دهخدا می نویسد: « بامحبت، بامهر، عاطف، عطوف، مشفق، شفیق، رئوف، با مهر و دوستی، صاحب مهر… » بامهر و صاحب مهر به معنای مهرـ بان یا پیرو اندیشه ی مهری است. این واژه از یادگارهای آیین مهر است. “یار مهر.بان ساقی” می تواند به این معنا باشد؛ دوست و هم پیمانی که پیرو آئین مهر و ساقی است. در همین راستا در جای دیگری حافظ می گوید: « شهرِ یاران بود و خاک مهرـ بانان این دیار ـ مهرـ بانی کی سر آمد شهرِ یاران را چه شد؟ ۴/۱۶۴» که از نگاه ما مهرـ بانان این دیار؛ همان مهرآیین های پیش از زرتشت و خرمی های پس از اسلام می توانند باشند. عشق، رندی ( آزادگی و انسان خدایی)، شراب و موسیقی و آواز، ریشه در فرهنگ ایرانی دارد و حافظ به شیوه های گوناگون در سراسر دیوان خود از آن ها حتا به آواز بلند سخن گفته است. او می گوید:

عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند

وین همه منصب از آن حور پریوش دارم ۲/۳۲۱

دلا؛ یعنی ای دل، دل یعنی ضمیر، خویشتن خویش! ای دل، ای تویی که در درون منی! در جایی دیگر می گوید:

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم او در فغان و در غوغاست ۳/۲۶

 به؛ دهخدا می نویسد:« در زبان پارسی ایران باستان، وهیه و در اوستا« ونگ ، وهیه »،( بارتولمه ص ۱۴۰۵)،  نیز « وهو» صفت است. بمعنی خوب و نیک و به « بارتولمه ص ۱۳۹۵»، سانسکریت «وسو» پارسی باستان« وهو»، در زبان پهلوی « وه » یعنی خوب و نیک و پسندیده، بهتر، نیکوتر، خوبتر و …».

چکیده بیت پنجم غزل ۱۶۱:

به “دل” یعنی خویشتن خویش می گوید؛ شراب خوش رنگ درخشان و جای آسوده ای که آزاری در آنجا نیست و در کنار یارِ ِ مهرـ بانِی که شراب می دهد، ای “دل” اگر کار و گردش زندگی ات اکنون نیکو نشود پس کی خواهد شد؟

بیت ششم غزل ۱۶۱:

۶ – مجال من همین باشد که  پنهان عشق او ورزم

    کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

مجال؛ جولانگاه یعنی میدان، جای جولان کردن که میدان باشد، عرصه ، جا، محل، هنر و قابلیت، موقع، فرصت، زمان.

عشق؛ به معنای مهر و دوستی فراوان است.

ورزم؛ صیغه ی اول شخص از فعل ورزیدن است و آن به معنای برزیدن، کار کردن، عمل کردن، به کار بردن،  کوشیدن، جهد کردن، پیاپی انجام دادن،  پیروی کردن است. ورزیدن راه و رسم یا دینی؛ یعنی پیروی کردن از آن راه و رسم و پیروی کردن از آن دین، نازیدن، افتخار کردن و … است. « پنهان عشق او ورزم» یعنی سربسته و در نهان و به راز، با او عشق ببازم، یا عشق خود را به مردم یعنی انسان در نهان و پوشیده ابراز کنم و به او در نهان و رازآمیز، بنازم. زیرا هیچ کس زَهره ی آن را نداشته است که انسان یا مردم را به شیوه ای جز آنچه قران گفته است یعنی: «الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا [14]» (انسان، براستى او ستمگرى نادان بود) تعریف کند و یا آن را به گونه ای دیگر ستایش کند که حافظ می کرد. حافظ مردم را دوست دارد و در سراسر دیوان با زیباترین و عاشقانه ترین واژه ها او را می ستاید و هرگز او را نادان ستمگر ” ظَلُومًا جَهُولًا ” نمی نامد. با آن که بیان آشکارا برای عشق ورزی به مردم به شیوه ی ایرانی امکان پذیر نبوده و هنوز هم نیست. حافظ خود را در راه عشق بی مانند و تنها می نامد : همچو حافظ غریب در ره عشق ۷ / ۲۶۵ .

کنار؛  دهخدا می نویسد: « نقیض میان، کناره هر چیز است و گوشه و طرف ، ضد میان و آن را کران نیز گویند… » کنار در این بیت حافظ به معنای نزدیک است، نظامی نیز در این معنا گفته است: «  بکن نیکی و در دریاش انداز -که روزی در کنارت آورد باز ». کنار در این بیت نظامی نمی تواند آغوش معنا بدهد. در شعر حافظ واژه ی کنار همراه و مرادف آغوش، آمده است؛« کنار و بوس و آغوشش  چه گویم چون نخواهد شد» و معنای نزدیکی بسیار نزدیک و دوستانه را بیان می کند آن چنان که بتوان آشکارا و در برابر چشم دیگران به آن اقدام کرد و نه در پنهان. این دوستی و عشقی که حافظ دوست دارد در برابر چشم دیگران انجام دهد، همان دوستی و عشق به معشوقش یعنی به مردم است که در آن روزگار به دلیل تعصب و کور بینی مذهبی، شدنی نبوده و می گوید: «چون نخواهد شد ».

چکیده بیت ششم غزل ۱۶۱:

برای من تنها همین اندازه امکان و جولانگاه هست که در نهان و پوشیده از چشم دیگران شیوه ی عشق بازی با یارم را رازگونه بگویم، درباره ی در کنار او بودن، بوسیدن و در آغوش گرفتن آشکار او

( از زن و مرد) چه بگویم که ناشدنی است.

بیت هفتم غزل ۱۶۱:

۷ – مشوی ای دیده  نقش غم ز لوح سینه ی حافظ

    که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

دیده؛ یعنی چشم، نگاه، نظر و دستگاه دیدن. نزد حافظ دیده، چشم، نگاه و نظر بسیار اهمیت دارد و کلان است و ابزاری است که خِرد و جهان بینی را می سازد. اهل نظر ۴/۴، ۵/۱۹۱… و نظر باز۹/۴۱، ۹/۴۹ …  هم کسی است که جهان را با چشم و واقع بینانه می سنجد.

نقش؛ یعنی صورت، تصویر، شبیه، تمثال، نگار ، رنگ های گوناگون، نشان، اثر و …

غم؛ در زبان عربی به صورت مصدر و اسم هر دو به کار می رود. در فارسی بیشتر به صورت اسم استفاده می شود و یعنی اندوه، تیمار، اندیشه ی کسی را در سر داشتن، آذرنگ، دلتنگی، مه آلود و ابرناکی، ناهویداشدن راه و… است. در زبان فارسی از آن مصدر مرکب می سازند مانند: غم خوردن، غم داشتن. غم حافظ، غم همه ی مردم است و دلدار و یار او سهی قدان (۶/۴، ۳/۱۱ )، سیه چشمان (۱/۱۶۱، ۹/۴۳۱)، شیرین دهنان (۲/۵۹، ۳/ ۱۸۸، ۱/۳۸۰، ۸/۳۸۰، ۵/۴۷۲)، مهرویان (۱/۱۴۵، ۴/۲۰۲، ۹/۳۸۹، ۳/۴۷۵)، می فروشان (۹/۷۲، ۱۰/۱۲۶، ۴/۱۴۵ و …) شمشاد قدان (۱/۱۸۰ ) و جانان (۴/۱، ۷/۱۱، ۵/۴۱ و سی و سه بار دیگر ) است.  جانان او جان همه ی جان ها (۲۳۴ بار)  و جان جهان (۷ بار ) است:

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

مباد این جمع را یارب غم از باد پریشانی ۶/۴۶۵

لوح؛ یعنی هوای بین زمین و آسمان، استخوان پهن، صفحه، تخته مشق کودکان و … مانند این ها.

زخم؛ دهخدا می نویسد:«این لغت در پهلوی هم بوده است. زخم یا زحم، زام کردی، افغانی زخم، بلوچی زخم و زام (شمشیر)… جراحتی که بوسیله آلات جارحه یا ناخن و دندان و مانند آن بهم رسد. ریش، نشان وارد کردن تیغ و تیر و مانند آن که بریدن باشد… زخم و زخمه در اصل لغت پارسی بمعنی زدن است …» ضربه، کوفتن، اثر زدن، نشان جایی که ضربه ای پدید آورده باشد.

تیغ؛ دهخدا:« کارد تیز باشد و شمشیر. کارد و چاقو. هر آلت که تیزی دارد بریدن و شکافتن  …»

دلدار؛ دل دارنده، دارنده دل، از نام های معشوق، محبوب، دلبر، معشوقه، یار و مانند این ها. این دلدار کسی است که دل حافظ شیفته و خواستار اوست. دلدار، همال حافظ و آدمی زاد است. دلدار همان سیه چشمی است که در بیت یکم آمده بود، حتا همان محتسب و همان یار مهر. بان ساقی است که حافظ از آن ها در این غزل نام برده است. خواجه ی شیراز همیشه تیمار خوار انسان است و عشق خود را از هیچ کس دریغ نمی دارد، حتا اگر آن کس فقیه و زاهد و یا رقیب (دشمن) حافظ باشد و بر سینه و یا پشت او زخمی زده باشد. حافظ حتا زخم تیغ دلدار را نیز می پسندد و به آن عشق می ورزد. او انسان را با همه ی خوبی ها و بدی هایش دوست دارد و می گوید:

دلم ربوده ی لولی وشی است شور انگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز۱/۲۶۰

چکیده بیت هفتم غزل ۱۶۱:

ای دیده از صفحه ی سینه ی حافظ، نشان غم را با اشک مشوی زیرا این رنگ خون نیست بلکه جای زخمی است که یار برسینه ی حافظ زده و رنگ آن نخواهد رفت.

نتیجه :

حافظ رند در بیت سوم با آوردن واژه های ازل و رندی، پای بندی خویش را به آرمان های ایرانی خود آشکار می سازد و در بیت پنجم سراندیشه های رندی و ایرانی خود را با واژه های شراب، ساقی، یار، بی آزاری و مهرـ بانی بر می شمرد و در درازای غزل با طنز و ریشخند شیوه ی اندیشه ی ایرانی و انیرانی را در برابر یکدیگر می گذارد.

      – در بیت یک می گوید، همانگونه که قضای آسمان برای دین باوران همیشگی است و دیگرگون نمی شود، مهر مردم نیز از ازل در سرشت من است و از سرم بیرون نخواهد شد.

     – در بیت دوم آزارهای رقیب و بی اعتنایی خدای گردون به ناله های مردم سحرخیز را به ریشخند می گیرد.

      – در بیت سوم باور خود را به ازل و رندی در برابر قسمت و مقدرات قران در روز الست قرار می دهد.

    – در بیت چهارم همچنان با ریشخند و طنز ، فریاد های دف و نی و نوای موسیقی را در پی ناله های سحرخیزان در بیت دوم، به رخ کارگزار شرع و محتسب می کشد و قانون شرع را در برابر ساز قانون، به ریشخند می گیرد.

    – در بیت پنجم شراب، مهر .بانی یار، جای امن و بی آزار را که باور های رندانه و ایرانی هستند، آرزوی خود می داند، حتا اگر کوتاه و برای اکنون و یک آن باشد.

     – در بیت ششم عشق ورزی رند به انسان را پنهانی بیان می کند و می داند که آشکارا نمی تواند همه ی مردم را دوست بدارد و درآغوش بگیرد و به آنان عشق بورزد (در برابر و ضد قانون شرع).

    – در بیت هفتم؛ از زخمِ ِ غمِ ِ عمیقی که دلدار بر سینه ی حافظِ رند زده است سخن می گوید، زیرا این دلدار یا آدم در دوران حافظ آلوده به مذهب است و هر گاه پس از آگاهی از شیوه ی اندیشه ی حافظ از روی تعصب مذهبی، به او بیوفایی می کند، اما حافظ نمی خواهد که اثر این زخم که یادگار عشق او به انسان است پاک شود.

زهرا شمس و منوچهر تقوی بیات

زهرا شمس و منوچهر تقوی بیات

بازبینی شده در دی ماه ۱۴۰۰ خورشیدی برابر با ژانویه ۲۰۲۲ میلادی

[1]  ـ غنی، دکترقاسم. بحث در آثار و افکار و احوال حافظ. ۱۳۲۱ تهران. ص ۴۷: «  …  بکنایه مطلب خود را بگوید … و همین سبب شده است که خواجه حافظ  غالبا ممدوح خود ( یعنی شاه یا وزیر ) را قائم مقام معشوق قرار داده بزبان عاشق و اصطلاح تغزل او را می ستاید و این خود یکی از خصوصیات سبک غزل سرائی حافظ است.»

[2]  ـ برای معنای واژه ها از لغت نامه ی دهخدا بهره گرفته ایم.

[3]  ـ جمالی، دکتر منوچهر. خرد، سرمایه فلسفی ایران جلد دوم،

 http://www.jamali.info/yad_dashtha-ye_ruzane/

[4]  ـ « نبشتن به خسرو بیاموختند- دلش را به دانش برافروختند / نبشتن یکی نه که نزدیک سی – چه رومی چه تازی و چه پارسی» چرا حکیم توس نوشته است که دانش نوشتن را دیو به ما آموخته است؟

[5]  ـ شماره ی دست راست شماره ی بیت و شماره ی دست چپ شماره غزل از” دیوان حافظ “، دکتر پرویزناتل خانلری، ۱۳۶۲، تهران، است.

[6]  ــ[ جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت ۲/ ۱۸ در این پاره شعر؛ آتش، مهر، رخ، جانانه ( جان همه جان ها یعنی ارتا ) مهری و وحدت وجودی است.]  [بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت ۶ / ۹۲ در اینجا هم؛ بوی ( یعنی شناخت)، تخم، مهر، دل (دل = جام جم یا نیروی جهان بینی انسان) واژه های مهری است.] [ دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد ۱/ ۱۴۵ مهرویان؛ روی مانند ماه، رخ های ماه گونه ای است که بر بالای سرو بلند انسان جای دارد( قد انسان به سرو مانند شده است) و “طریقی بر نمی گیرد ” نیز طریق یا آیین مهر است.] [رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود ۱/ ۲۰۰ خال مهر یا رقم مهر، خالی است که مهری ها بر پیشانی و میان دو ابروی خود می نهادند. زنان هندی، پاکستانی و سریلانکایی هنوز این خال را بر پیشانی خود می گذارند.]، [واعظ شهر چو مهر مَلِک و شحنه گُزید ـ من اگر مهر نگاری بگُزینم چه شود ۴ / ۲۲۲ . “مهرنگاری” در این بیت؛ مهر انسان یا مردم است.] [ آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت ۱۰ / ۲۸۹”. آتش مهر” یعنی گرمای ارتا یا هسته ی نخستین هر تخمی  که همان آگر یا آذر باشد. این آتش مهر در اندیشه ی مهری عنصر اصلی تکوین ( ارتا) در هر پدیده ای هست]. [گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت – همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان ۴ / ۳۷۵،  “استخوان” ( است + خوان  که خوان هسته یا خوان تخم است)] [چو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق – که در هوای رخت چون به مهر پیوستم ۳ / ۳۰۸ از برکت عشق به مکتب مهر پیوستم.] [اورنگ کو گلچهر کو ؟ نقش وفا و مهر کو؟ حالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم ۳ / ۳۳۶. عاشقی در اینجا فلسفه ی عشق است. اورنگ و گلچهر نیز همان مشی و مشیانه هستند.] [ تخم وفا و مهر در این کهنه کشتزار – آن گه عیان شود که رسد موسم درو ۴ / ۳۹۸ “موسم درو” همان جشن مهرگان است که جشن بزرگ مهرآیین ها بوده است] [ یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو ۱ / ۳۹۹ ” هنگام درو” نیز همان جشن مهرگان است.] [ ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر – سپیده دم که هوا چاک زد شعار سیاه ۵ / ۴۹۸ طریقت مهر یعنی آیین مهر.] [ ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم – از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس / حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی – دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس ۷ ،۸ / ۲۶۴  حافظ در این شعر؛ “حکایت مهر و وفا ” و نیز “چون و چرا” را ؛ معرفت گفتن یعنی فلسفه گفتن می داند.]

[7]  ـ آیین مهر یکتاجانی یا خرمی، مادی و جهان خدایی است. این آیین مهر، آزار و کشتن و قربانی کردن جانداران را روا نمی دارد: « میازار موری که دانه کش است ـ که جان دارد و جان شیرین خوش است(فردوسی)». در ادبیات و در پژوهش های ایران شناسی این آیین مهر یا آیین خرمی با آیین مهراشکانی یا میترایی یکی گرفته می شود. در آیین میتراس یا میترایی یعنی مهری گری اشکانی که یکتا پرستانه و خرافی است، قربانی کردن روا است. این آیین میترایی از ایران به روم و از آنجا به همه ی اروپا راه یافت. در موزه لوور در پاریس چندین پیکره از میترا در حال کشتن گاو در بخش های مختلف موزه به نمایش گذارده شده است.

[8]  ـ الست؛ لغت نامه می نویسد: « در عربی تاء آن مضموم است ولی فارسی زبانان به سکون آن[را] تلفظ میکنند بمعنی آیا نیستم؟ یا آیا نباشم؟ [است] الف در اول آن برای استفهام، و «لست » صیغه متکلم وحده از «لیس » است، و لفظ «الست » اشاره است به آیه «الستُ بربکم ؟ قالوا: بلی». (قرآن۷ / ۱۷۲) … آیا من پروردگار شما نیستم ؟ گفتند بلی… و[الله] از آنان عهد و پیمان گرفت و آنان را بر خودشان گواه کرد و فرمود: آیا من خدای شما نیستم ؟ گفتند: آری، گواه شدیم …»(سوره الاعراف). حافظ دربارۀ  الست می گوید: « بلی به حکم بلا بسته اند روز الست ۵ / ۲۰ ».

[9]  ـ جمهوری ایرانی شالودهِ « حکومت داد» حق ایستادگی و سرپیچی در برابر «حکومت بیداد» است.

http://www.jamali.info/ketabha/chegune_mellat_simorgh_mishavad/

[10]  ـ ناطق،  هما، حافظ، خنیاگری، می و شادی، لوس آنجلس ۲۰۰۴، ص ۵۰.

[11] ـ مقدم، دکتر محمد. راهنمای ریشه ی فعل های ایرانی. مؤسسه ی مطبوعاتی علمی. تهران. ۱۳۴۲ ص ۳۸.

[12] ـ همانجا. ص ۹.

[13] ـ همانجا. ص ۹.

[14] ـ سوره احزاب آیه ۷۲.

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.