هر وقت موسم اهدای جوایز اسکار و بحث فیلم و سینما و هنر بازیگری و نقش آفرینی فرامیرسد بی اختیار بیاد سرنوشت برخی از هنرمندان قدیمی میهنمان میافتم که مثل سایر اقشار جامعه در «ایران اسلامی» از هیچ سرکوب و تحقیری بی نصیب نماندند و با حسرت و اندوه، و گاه در عزلت و غربت سر بر بالین مرگ نهادند.
در اوایل پاییز سال شصت در ازدحام بیشمار زندانیان سیاسی در اوین، شبی خانم میانسالی را وارد بند ما کردند. بند که چه بگویم! در واقع یک آپارتمان کوچک دو اتاق خوابه از مجموعه واحدهای اداری و مسکونی سابق اوین بود که حالا آنجا را هم تبدیل به یک بند زندان کرده بودند و بیش از ۱۰۰ تا ۱۲۰ دختر و زن زندانی تازه دستگیر شده را در آن چپانده بودند.
آن خانم تازه وارد «مهین بزرگی» بود که بعنوان گوینده پیشکسوت رادیو ایران، بیشتر ما با صدای گرم ایشان آشنایی قبلی داشتیم… و البته تا آنجا که بعدآ فهمیدیم هیچ فعالیت یا گرایش سیاسی خاصی هم نداشت. ظاهرآ او در همان ایام، زمانی که از سفر لندن به تهران باز می گشت در فرودگاه مهرآباد بازداشت و مستقیمآ به زندان اوین منتقل شده بود. طبعآ مثل همه مسافرین فرنگ، مقداری سوغاتی نیز به همراه داشت که توانسته بود بخشی از آنها را با وسایل شخصی اش به داخل زندان بیاورد.
در آن شبها که شبهای شکنجه و اعدام و شمارش تیرهای خلاص بود و غالب بچه های دستگیر شده و زیربازجویی، دانشجو و دانش آموزان جوان و نوجوان و بعضآ در شرایط رشد و بلوغ فیزیولوژیکی بودند یکی از مقوله های آزار دهنده، ضعف جسمی و کمبود مفرط غذا و مواد خوراکی بود. البته سهمیه محدود غذای بند و قند و چای و دیگر ذخایر! خوراکی که احیانآ از طریق دیگری وارد شده بود توسط خود زندانیان بصورت جمعی و اشتراکی تقسیم و مصرف میشد.
شبی متوجه خنده های شیطنت آموز سه چهار تا از بچه های ۱۴ – ۱۵ ساله دانش آموز بند شدیم که ظاهرآ دسته گلی به آب داده بودند. قضیه از این قرار بود که آنها متوجه وجود چند بسته شکلات سوغات لندن در وسایل خانم «مهین بزرگی» شده بودند و بعد از مدتی خویشتن داری، سرانجام در مقابل وسوسه آن شکلاتهای خوشمزه طاقت از کف داده بودند و در یک فرصت مناسب، در یک عملیات «رابین هودی» مقداری از آن شکلاتها را مصادره و بین خود و بچه های دور و برشان تقسیم کرده بودند…
در واقع آن کارشان بیشتر جنبه بازیگوشی داشت و موجب خنده و تفریح شان شده بود تا رفع گرسنگی! البته وقتی ما متوجه موضوع شدیم به آنها انتقاد کردیم و توضیح دادیم که این کار، در شآن بچه های سیاسی نیست… بهرحال آنها انتظار داشتند که خانم بزرگی خودش این کار را میکرد و چون نکرده بود پس وارد عمل شده بودند! بنظر میرسید شاید خانم بزرگی فکر می کرده که احیانآ بیش از چند روز مهمان اوین نباشد و شاید هم تصور میکرده چگونه میشود دو سه بسته شکلات را بین آن تعداد زندانی تقسیم کرد؟! در هرحال این اتفاق تا مدتها سوژه طنزی شده بود برای بچه های آن بند…
حقیقت این بود که در همان ایام و در همان بندهای معروف به آپارتمان ها، صدها زندانی سیاسی و دختران و زنان فداکاری حضور داشتند که سابقه فعالیت سیاسی و تشکیلاتی و حتی تجربه زندان را در پرونده خود داشتند. عزیزانی که هر روز و هر شب مجروح و شکنجه شده از اتاقهای بازجویی به بند برمیگشتند و یا دسته دسته راهی جوخه های مرگ میشدند…. در چنین شرایطی مهین خانم بزرگی بعد از بی تابی های اولیه، در کنار بقیه بچه های دربند و بخصوص مادران زندانی، با محیط جدید و زندان و بند، آشنایی پیدا کرد و به جمع بچه ها نزدیک شد و همگی تا وقت جابجایی زندانیان و جدایی های اجتناب ناپذیر با احترام کنار هم بودیم.
او بطور مثال شاهد بود که چگونه «مادر ذاکری» با شصت سال سن، اغلب اوقات روزه می گرفت و یک وعده غذای ناچیز خود را برای بچه هایی که برای بازجویی برده میشدند و شب با تنی مجروح و بدنی گرسنه باز می گشتند، به کناری میگذاشت… البته دو سه ماه بعد مادر مجاهد «مادر ذاکری» علیرغم سن بالایش و بسیاری از همان زنان فرهیخته و دخترکان شجاع بدستور لاجوردی و توسط جوخه های مرگ خمینی در پشت دیوار بند ما تیر باران شدند…
هرچند بعد از تغییر بندها در اوین، من دیگر با خانم مهین بزرگی همبند نبودم و اطلاع دقیقی از سرنوشت ایشان نداشتم ولی میدانم خوشبختانه مدتی بعد، سرانجام از بند و زندان رهید. من نیز بعد از رفتن به دادگاه چند دقیقه ای، در بهمن ماه سال شصت همراه با خیلی از همان «دوزخیان روی زمین» برای «تحمل کیفر» رهسپار زندان مخوف قزل حصار شدیم.
در این عکس قدیمی که شامل تعدادی از هنرمندان پیش کسوت میهنمان است چهره زنده یاد خانم مهین بزرگی یکبار دیگر مرا به آن بند و آن سالهای سیاه برد و خاطره آن شکلات های سوغاتی را در ذهنم زنده کرد.
همچنین در این عکس حضور زنده یاد «عزت الله مقبلی» چهره ماندگار رادیو ایران و بازیگر تئاتر و سینما و دوبلور سرشناس کشورمان، بسیار خاطره انگیزاست. هنرمند مردمی که علیرغم داشتن غمی بزرگ و نهان در دل، سالها خنده بر لبهای مردم نشاند. فرزند او «مسعود مقبلی» از فعالین مجاهدین خلق بود که از سال شصت در حبس بود و پس از گذراندن هفت سال زندان در تهران، در آستانه اتمام محکومیتش، توسط کمیسیون مرگ در تابستان تبدار ۶۷ سربدار شد. این پدر داغدار در آخرین روزهای حیات گفته بود: سی سال تلاش کردم دل مردم را شاد کنم اما خمینی قلبم را آتش زد.
آقای عزت الله مقبلی که همیشه در جمع خانواده های زندانیان در روزهای ملاقات و مقابل زندانها و دوران دربدریها حضور روحیه بخشی داشت و همواره با فروتنی و مهربانی، همدردی و همراهی میکرد از احترام بسیاری نیز در بین خانواده های زندانیان برخوردار بود.
این انسان شریف و هنرمند استاد، سرانجام پس از شنیدن خبر اعدام و سربدار شدن پسر برومندش، دچار حمله قلبی شد و چهل روز بعد در سن ۵۵ سالگی چشم بر این جهان فروبست و برای «ملاقات» با فرزند نازنینش به سوی سرای باقی شتافت.
همسر هنرمند و دردمندش این سروده ماندگار را برای سنگ قبر وی انتخاب کرد:
مهربان بودی پدر رفتی به دنبال پسر
ماند خالی جای تو تنها صدایی ماند و بس
بقول دوست هنرمند و نازنینم خانم «مرجان»، هنرمندان در ایران نمی میرند بلکه دق مرگ می شوند.
زنده یاد «محمدعلی فردین» و دهها هنرمند فقید دیگر این چنین رفتند… یادش بخیر شادروان «رضا بیک ایمانوردی» هنرمندی که زندگی سخت و ساده در تبعید را برگزید ولی هرگز اجازه نداد آخوندهای بیوطن، شخصیت و جایگاه هنری او را به بازی بگیرند.
یاد همگی شان گرامی!
مینا انتظاری
www.mina-entezari.blogspot.com
اسفند ماه ۱۳۹۵