رحیم شریفی لطفآبادی متولد لطف آباد، شهرستان درگز، سرزمین دلاور خیز و دانشپرور خاوران بود که در پنجم ماه می سال ۱۳۰۵ متولد شد و در ۲۱ دسامبر ۲۰۲۱ برابر با ۳۰ آذر ۱۴۰۰ در پاریس درگذشت.
اگر بخواهم در باره او در جزئیات بنویسم نوشته کتابی خواهد شد زیرا او نه تنها کمتر از عضوی از اعضای خانواده ما نبود بلکه یکی از دوستان بسیار صمیمی، همراه، همساز و نزدیک پدرم ابوالفضل قاسمی بود. باید بگویم که از خوانندگان پوزش میخواهم اگر دامنه سخن را کوتاه میکنم و اگر مجبور میشوم از پدرم نیز هر بار نام ببرم چون در حقیقت این دو در کار سیاسی مانند دو عضو سرشناس و مسئول حزب ایران همواره با هم بودند سختی ها کشیدند و غیر از مواقع کوچکی باهم ماندند.
او از نو جوانی در کنار پدرم که در آن زمان، در دهه ۱۳۲۰رئیس حزب ایران درگز بود فعالیت سیاسی را آغاز کرد. این دوستی و همکاری تا زمان دبیرکلی پدرم در دوران انقلاب در حزب ایران و پس از آن ادامه داشت. اما کمی برگردیم به تاریخ ، وقتی ابوالفضل قاسمی از طرف حزب ایران در تهران ماموریت گرفت تا حزب ایران را در درگز بنیان گذارد بیدرنگ دست به کار شد. در این امر همه خانواده قاسمی و دوستانش در درگز او را پشتیبانی کردند و تا آخر این راه در کنارش فداکارانه ماندند و قربانی ها دادند. رحیم شریفی لطف آبادی از جمله جوانانی به شمار می رود که در تاسیس حزب ایران درگز، همراه با جوانان سوسیال دموکرات دیگری مانند: برادران خرمشاهی، باقرزاده، مدنی، برادران تقیپور، احمدی، برادران سنایی، سجادی، برادران محمدیان، حیدر سلامت، برادران سلیمانی، امامقلی قرقلو، تقی فغانی، برادران بابایان، انصاری، محمود ریاضی، برادران خواجه زاده، غلامحسن بهبودی، برادران پاپایی، کامرانی، ظفریان، و دهها تن دیگر از جوانان غیور، خوشفکر و میهن دوست مرز پرگهر درگز نقش داشت. این حزب در برابر ظلم و ستم خوانین و زمینداران بزرگ به ویژه آستان قدس رضوی و عوامل اعلم و قوامالسلطنه به وجود آمد تا از حقوق زحمتکشان، به ویژه کشاورزان دفاع کند. یکی از ویژگیهای حزب ایران درگز در آن بود که در دهات روستا ها واحدهای خود را بوجود آورده بود، کاری که حزب رقیب او، یعنی حزب توده در آن هیچ توفیقی نداشت. اصولاً حزب توده علیرغم حمایت و کوشش های عوامل روسی در این شهر مرزی هرگز نتوانست در برابر حزب ایران قدرتی پیدا کن و قدی راست کند و در همه انتخابات ها شکست میخورد.
سخن کوتاه، قریب به اتفاق اعضای حزب ایران طرفدار نهضت ملی و دکتر مصدق بودند که تا آخر عمر بر روی مواضع خود با شجاعت و با حفظ اخلاق سیاسی و راستی و درستی ایستادگی کردند. آنان بودند که وقتی به مشهد تبعید شدند در آنجا کمک کردند تا حزب ایران مشهد و خراسان سامانه مناسبتری پیدا کند.
رحیم شریفی لطف آبادی به عنوان یک فرد تشکیلاتی در این امر نقش بارزی داشت. از جمله دیگر مردانی که میتوانیم در تشکیلات حزب ایران شعبه مشهد نام برد: حمید موسویان، عباس محمودی، دکتر مینو پزشک حاذق، دکتر کاظم سامی، نعمت آزرم ( که به قول خودش خیلی جوان و عضو جوانان حزب بود و شیفته شجاعت و سخنرانی های ابوالفضل قاسمی و حمید موسویان شده بود) و برادران راشد… میباشند.
کوتاه بگویم که حزب ایران درگز در کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ خورشیدی یک شهید – ایوب قاسمی، عموی من در جلو شهربانی درگز تیرباران شد – و دهها نفر زخمی و تبعیدی داد خانه ها غارت شد… همینطور در سالهای ۱۳۶۰ و ۱۳۶۷ بعد از انقلاب شش نفر از اعضای حزب ایران درگز در مشهد بدست رژیم جمهوری اسلامی تیرباران شدند.
در درگز وقتی حزب ایران از حقوق زحمت کشان و کشاورزانی که زیر یوغ و ستم خوانین وابسته به رژیم شاهنشاهی مبارزه می کرد رحیم شریفی نیز فعال بود و از جمله کسانی بود که وقتی قوای نظامی برای ساکت کردن فعالیت های حزب ایران به درگز حمله کردند و اعضای حزب را گرفتند و به غل و زنجیر کشیدند و به قوچان و بردند سپس به مشهد تبعید کردند او در کنار پدرم بود.
به شهادت تاریخ، این حزب که یک حزب سوسیال دموکرات ایرانی بود در تحولات سیاسی ایران نقش بزرگی ایفا کرده است.
در واقع رحیم شریفی لطف آبادی از نظر سیاسی و فعالیت های اجتماعی با این حزب بزرگ شد و برای خدمت به هم میهنان خود و برای سوسیالیسم و دموکراسی بر اساس برنامه حزب ایران فعالیت شایانی از خود نشان داد و همواره در کنار رفقای حزب و در خط مقدم بود. او یک عضو ساده حزب ایران نبود، بلکه او یکی از کادر ها حزب با مسئولیت در شورای مرکزی بود. وقتی پدرم به اتفاق عدهای از اعضای حزب ایران مشهد برای سخنرانی و تبلیغات انتخابات دوره هفدهم به بیرجند رفتند عوامل اعلم، که بعد وزیر دربار شد و یکی از خوانین بزرگ آنجا به شمار میرفت مورد حمله قرار گرفتند. در این حمله عباس محمودی و ابوالفضل قاسمی به شدت زخمی شدند تا پای جان کتک خوردند. در این حادثه داروخانه رحیم شریفی در بیرجند توسط عوامل شاه و اعلم به غارت رفت به طوری که مجبور شد بیرجند را ترک کند و به مشهد برود. یاران خراسانی حزب ایران مشهد، اکثراً درگزی ها بودند که در کار تشکیلات حزبی و میدانی حضور داشتند. دولت های دست نشانده که مخالف مصدق و حزب ایران بودند در مشهد به حزب ایران حمله کردند و ابوالفضل قاسمی را به جرم اقدام علیه دولت مرکزی دستگیر و در دادگاه نظامی محکوم به حبس کردند. اما چون دولت تغییر یافت او از زندان آزاد شد و به اتفاق دوستان حزبی از جمله رحیم شریفی لطف آبادی به تهران رفتند.
در آنجا به حزب ایران تحرک بیشتری دادند. با اتفاق مردانی مانند انواری، علی اردلان، سر فراز، محمد مسعود و… در روزنامهها پرخاش، مرد امروز جبهه آزادی، صرصر، و… در دفاع از مبارزات مردم و جبهه ملی و حزب ایران مقالات روزمره انتشار می دادند. همهی کسانی که تاریخ این حزب را می شناسند به یاد دارند. وقتی در سالهای ۲۰ و ۳۰ ابوالفضل قاسمی روزنامه جبهه آزادی ارگان حزب ایران را سردبیری میکرد رحیم شریفی همواره در کنار او بود. با کودتای ننگین ۲۸ مرداد همه ملیون تارومار شدند به زندان ها افتادند و خانواده ها کشته دادند. بعد از ۲۸ مرداد هیچ کدام از اعضای حزب ایران که در واقع اصلی ترین و مهمترین حزب جبهه ملی ایران به شمار می رود نه تنها از مشاغل خود دیگر نمی توانستند استفاده کنند بلکه مورد تعقیب مقامات دولتی نیز بودند. سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد، برای اعضای جبهه ملی و حزب ایران و سایر احزاب وابسته به جبهه ملی سالهای بسیار سختی بود، اما علیرغم همه مشکلات اعضای این احزاب دست از مبارزه و کوشش برای آزادی و استقلال و دموکراسی بر نداشتند. زندگی رحیم شریفی مانند زندگی بسیار دیگری از مبارزین راه آزادی سخت و پر طوفان بود اما علیرغم همه این شرایط او توانست به مرور زمان درس بخواند و در بیمه های اجتماعی استخدام شود و به دلیل شناخت و کیفیت کارش مسئولیتهایی را در سازمان بیمههای اجتماعی ایران برعهده بگیرد و در شهرستان های گوناگون حتی تا حد مدیر کلی بیمه های اجتماعی از جمله در تبریز و کرمان و… فعال شود. در تمام این مدت گروه حزب ایرانیها به شکلهای مختلف جلسات داشتند که آن جلسات را به یاد دارم که غالباً به شکل پیک نیک برگزار میشد ند. عکس های زیبایی از آن دوران را در خانه پدرم داشتیم که نمیدانم بعد از هجوم های جمهوری اسلامی به دست چه کسانی افتاده است. دو یا سه سال قبل از انقلاب که شرایط برای فعالیت های سیاسی آماده می شد و رژیم سابق در برابر این فعالیتها عقبنشینی میکرد فعالیت رحیم شریفی در حزب ایران و در کنار پدرم شدت پیدا کرد. در اینجا علاقمندم یکی از حوادث، که عبارت است از حادثه کاروانسرای سنگی را به طور خلاصه بنویسم: به بهانهی عید قربان عدهای از طرفداران جبهه ملی و حزب ایران و حزب ملت ایران تصمیم گرفتند در باغ گلزار واقع در کاروانسرای سنگی میتینگی را برگزار کنند. در این میتینگ قرار بود، حسیبی و شاپور بختیار و یکی دو نفر دیگر سخنرانی کنند. ما همه نیروهای خود را بسیج کردیم که این میتینگ در شرایط خوبی انجام پذیرد. در این میتینگ در آن دوران خفقان، بیش از ۲۰۰ نفر حضور داشتند. در اینجا بدون اینکه بخواهم وارد جزئیات شوم باید بگویم که این میتینگ مورد حمله نیروهای ویژه نظامی ساواک قرار گرفت. من در آن زمان مسئولیت تشکیلات جبهه ملی ایران بخش جنوب تهران را به عهده داشتم، مسئول تشکیلات شاپور بختیار بود و دو نفر دیگر نیز مسئولیتهای بخشهای دیگر تهران را به عهده داشتند، یکی علی اردلان بود و دیگری رحیم شریفی. ما هر هفته در خانه شاپور بختیار جلسات تشکیلات داشتیم. من توانسته بودم در راه آهن تهران و در جنوب شهر افرادی را به حزب ایران و جبهه ملی علاقه مند کرده و گروهی را تشکیل داده بودیم که در میتینگ های مختلف به مناسبت های گوناگون شرکت می کردند. در این میتینگ حدود ۱۲ نفر از رفقای ما که همه جوان بودند و آشنایی به به ورزشهای رزمی داشتند حضور داشتند، وقتی شنیدیم که باغ محاصره شده و مورد حمله قوای سرکوبگر ساواک قرار گرفته تصمیم گرفتیم مقاومت کنیم. دو طرز فکر در میان شرکت کنندگان به وجود آمد عدهای بر این عقیده بودند که باید ایستاد و مقاومت کرد و کتک خورد و بعد شکایت کرد و تبلیغات نمود، عدهای دیگر که گروه حزب ایران و بیشتر از جوانان بودند تصمیم گرفتیم که باید مبارزه کرد و نگذاشت که کتک بخوریم و آنها را بزنیم به عقب برانیم و تسلیم زور نشویم. از آن جمله خوب به خاطر دارم که حسین شاه حسینی و پدرم و دکتر بختیار و عبدالکریم انواری و گروه ما که جوانان بودیم و رحیم شریفی طرفدار درگیری با قوای نظامی بودیم. اختلاف نظر ادامه داشت که حملات ساواکی ها وگروه های آموزش دیده ویژه سرکوپ شروع شد. آنها مانند مور و ملخ با باتوم و چماق و زنجیر از دیوارهای باغ پایین می آمدند. ما گروه اول را از پای در آوردیم، اما تعداد آنها مرتب اضافه می شد. در این میان زنده یاد داریوش فروهر که طرفدار نظریه دوم بود جلوی در آهنی باغ که بسته بود رفت و در را باز کرد و خواست تا آنها از کتک زدن خودداری کنند. این کار نتیجه عکس داد، تعداد زیادتری وارد باغ شدند و یکی از آنها با کمال ناجوانمردی یک چماق به سر داریوش فروهر زد که خون از از سرش سرازیر شد. نفر دومی که چماق خورد رحیم شریفی بود که چماق به پیشانیاش خورد و خون جاری شد. ما سه نفر بودیم که قرار گذاشته بودیم از شاپور بختیار مراقبت کنیم دو نفر دیگر زخمی شدند. دکتر بختیار با یک چماق که به دستش خورد دستش شکست و من جلوی بختیار ایستاده بودم و ضربات را رد میکردم و میخوردم و میزدم به علت ضربات توسط چند نفر در یک زمان برپا و سر و زخمی که بر پای راستم وارد شد بیهوش خورد شدم. مزه بیهوشی را آنروز برای نخستین بار چشیدم. وقتی به هوش آمدم جنگ مغلوب بود و همه به زمین افتاده بودند بختیار در کنار یک دیوار شکسته روی زمین نشسته بود و گویا کمک کرده بود که من به هوش بیایم وقتی به هوش آمدم به من گفت برویم از این دیوار به باغ کناری، دیوار را عبور کردیم و به باغ کناری رفتیم و در آنجا درختی شکسته بود زیر آن درخت نشستیم تا کمی حالمان جا بیاید. هنوز درگیری در داخل باغ ادامه داشت چرا که در آن باغ سالنی وجود داشت که قرار بود در داخل آن سالن سخنرانی بشود. بر اساس آنچه که بعد شنیدم افراد جبهه ملی و حزب ایران به خصوص پدرم و حسین شاه حسینی که پهلوانی بود، پشت در ایستاده بودند و هر کس که وارد میشد با چوب و صندلی به سرش می زدند و این قضیه باعث شده بود که بسیاری از مأموران ساواک نیز زخمی شدند. ساعتی گذشت و کمی سر و صدا کمتر شد آنهایی که توانسته بودند فرار کنند فرار کردند و در باغ های دیگر مورد هجوم قرار گرفتند از جمله برادرم فرزاد قاسمی کاسه زانویش از دو جا شکست، عبدالکریم انواری لگن خاصرهاش شکست و کسان دیگری از جمله پدرم و حسین شاه حسینی علیرغم اینکه زخمی ها شده بودند توانستند از کوچه باغی که در دو سمت آن قوای نظامی قرار داشتند و هرکس را که رد میشد کتک میزند جان سالم بدر بردند. چند روز بعد از این حادثه همه پی بردیم که قرار رژیم بر این نبود که کسی را بگیرد و زندانی کند، بلکه قرار بر این بود که همه را بزنند و زخمی کنند. در این اثنا من از دیوار باغ کناری به باغ گلزار سر کشیدم تا ببینم اوضاع در چه حال است. دیدم رحیم شریفی به زمین افتاده است و خون از پیشانی اش سرازیر و بر زمین ریخته است. صدایش کردم سر بلند کرد. گفت دستمال نداری! گفتم نه. گشت دستمالی پیدا کرد و گذاشت روی زخم سرش و بعد آمد کنار دیوار و کمکش کردم آمد بالا و وارد باغ کناری شد که شاپور بختیار نیز در آنجا بود.
هوا کمکم تاریک شده بود و در این حال چون اواخر پاییز بود سرما نیز به همراه تاریکی هوا بر فضا مسلط میشد و باد سردی می وزید. رحیم شریفی، به دلیل این که خون زیادی از تنش رفته بود بدن شروع به لرزیدن کرد رنگش کاملاً سپید شده بود. گفتیم جایی پیدا کنیم که کمی گرم تر باشد اتاقکی را دیدیم و رفتیم به سوی اتاقک دیدیم یک مستراح بیابانی است او را در آنجا گذاشتیم. من و دکتر بختیار که حالمان بهتر بود گفتیم برویم ببینیم اوضاعی دور چگونه است، تا بتوانیم یک راه حلی پیدا کنیم. از دور یک خانهای را دیدیم رفتیم دیدیم که باغبانی در آن زندگی میکند. آنگاه سری به خیابان زدیم دیدیم در خیابان همه ماشین هایی که مردم با آنها آمده بودند را شکستهاند. دو طرف خیابان توسط نیروهای سرکوب نظام شاهنشاهی اشغال بود. گفتیم رد شدن از این خیابان با این وضعی که داریم درست نیست برگشتیم و ماجرا را با رحیم شریفی در میان گذاشتیم دیدیم حال او به شدت بدتر شده است. هوای سردی که از چاه مستراح بیابانی به بالا می آمد او را از پای درآورده بود. به اتفاق رحیم شریفی به درخانه باغبان رفتیم در زدیم باغبان از پشت پنجره گفت من اجازه ندارم به شما کمک کنم زیرا به من گفتهاند که به این افراد کمک نکنید. اما ما اصرار کردیم و وقتی اصرار ما را دید و وضعیت رحیم شریفی را نیز مشاهده کرد دلش سوخت یک استکان آب گرم با قند داد تا کمی حالش بهتر شود با او دادیم خورد و حالش کمی بهتر شد. باغبان گفت که قوای نظامی او را تهدید کردهاند کسی را پناه ندهد، تقاضا کرد که هرچه زود تر از باغ آو برویم بیرون.
او به ما گفت از راه اصلی نروید زیرا در آنجا همه را کتک میزنند. اضافه کرد پست باغ من یک باغ دیگر هست که اگر این باغ را طی کنید بعدا می رسید به یک کارخانه شن و ماسه که از آنجا میتوانید برگردید به سه راه کاروانسرا سنگی که مهر سمت چپ میرود به سمت کرج و ما هم این کار را کردیم رسیدیم بر کارخانه شن و ماسه یک مامور انتظامات کارخانه جلوی ما را گرفت و گفت شما حق ندارید از اینجا عبور کنید شروع به چانه زدن کردیم و بالاخره راضیش کردیم که اجازه بدهد از داخل کارخانه عبور کنیم و خودمان را به جاده برسانیم. ما را همراهی کرد تا به جاده رسیدیم حق الزحمه به او دادیم زیرا کار با ارزشی کرده بود. درکنار جاده جلوی اتومبیل ها را می گرفتیم که ما را به طرف کرج ببرد که از کرج سوار کرایه هایی بشویم که ما را به تهران ببرد. کمتر کسی توقف می کرد بالاخره کامیونن نگهداشت و ما را سوار کرد. از جریان خبر داشت گفت شما از کتک خوردهها هستید.؟ با ما همراهی کرد انسان جوانمردی بود ما را تا کرج برد و جلوی ایستگاه تاکسی های تهران کرج گذارد یک تاکسی یک بنز ۱۸۰ قدیمی بود. چون منزل ما که در کوی مهران بود و نزدیک تر منزل بختیار و شریفی بود از تا کسی خواستیم که ما را به آنجا ببرد. تاکسی هم شروع به حرکت کرد از بخت بد یکی از شیشه های تاکسی شکسته بود و باز اینجا هم سرما مناسب حال شاپور بختیار و رحیم شریفی و خود من نبود. بالاخره به منزل رسیدیم، دیدیم فرزاد را بردهاند به بیمارستان پدرم زخم های متعددی در دست و پا و سر داشت و ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود تلفن مرتب زنگ می زد و خبر گرفته می شد که سه نفر در این زد و خورد ها ناپدید شدهاند این خبر را به آژانس فرانس پرس رسیده بود رادیو های فرانسوی آنرا پخش کرده و روزنامه ها نوشته بودند و شاپور بختیار رهبر حزب ایران نام برده بودند.
وقتی رسیدیم پدرم به خانواده دکتر بختیار و رحیم شریفی اطلاع دادیم . یادم هست که دختر شاپور بختیار بسیار ناراحت بود و گریه می کرد. خانواده رحیم شریفی که نیز در جریان قرار گرفتند و آنها آمدند و هر دو به بیمارستان رفتند و بستری شدند.
همه زخمی ها بیمارستان مهر رفته بودند از جمله داریوش فروهر. زخم های ما هم به آن اندازه نبود که نیاز به بستری شدن باشد اما در بیمارستان مهر اتاق های زیادی تکی و یا چند نفری از زخمی های جبهه ملی و حزب ایران و حزب ملت ایران پر شده بودند.
این هم خاطره دیگری از رحیم شریفی بود که باهم بودیم. چند ماه بعد من برای ادامه تحصیل به فرانسه آمدم و از تهران مسئولیت ارتباط با ایران در فرانسه به من واگذار شد که با دکتر بختیار در ارتباط مستقیم بودم که خود داستانی دارد که باید به مناسبتی دیگر بنویسم.
می رسیم به دوران انقلاب رحیم شریفی لطف آبادی در دوره انقلاب بسیار فعال بود یکی از مسئولین اجرایی حزب ایران بود که او بعداً عضو هیئت اجرایی نیز شد. در کار مدیریت حزب و اداره روزنامه ارگان حزب ایران، جبهه آزادی، که سردبیری آن را پدرم ابوالفضل قاسمی بر عهده داشت فعال بود. هرجا کاری گیر میکرد او حاضر بود و باکمال ارادت و صداقت فعالیت میکرد.
وقتی دکتر بختیار قبول مسئولیت نخست وزیری را کرد رحیم شریفی لطف آبادی به طور آشکار از بختیار طرفداری کرد و در کنار او ماند. گویا در مدتی که بختیار در ایران پنهان بود چند روزی نیز در خانه شریفی اقامت داشته است.
وقتی کودتاه لو رفت او از جمله کسانی بود که مورد تعقیب قرار گرفت اما به خارج گریخت. پدر من که نماینده شهرستان درگز در مجلس شورای ملی بعد از انقلاب بود علیرغم اینکه خبر دار شده بود دستگیر خواهد شد تصمیم گرفت بماند که ماند و ماجرا را همه میدانند. اما بلافاصله پس از کودتا منزل رحیم شریفی چندین بار مورد حمله واقع شد. وقتی به فرانسه آمد به منزل من وارد شد و به مرور جایی پیدا کرد و در کنار مرغ طوفان به مبارزات خود علیه جمهوری اسلامی ادامه داد. او تا آخرین لحظه در کنار شاپور بختیار بود و خودش برای من تعریف کرد چند ساعتی بود که از بختیار خبر نداشت و نگران بود و وقتی به خانه بختیار رفته تا ببیند چه خبر است با دیدن پلیس متوجه شد که اتفاق ناگواری روی داده است و متاسفانه این حدس درست از آب درآمد.
رحیم شریفی در مورد دوست و یار حزبی اش با ها نوشته است از جمله می نویسد: «قاسمی نمونۀ یک انسان آزاده و مبارز بود. او شیر مردی بود از شیر مردان که در کتاب خاوران و نادر از آنها نام برده است.
او بهای گرانی در راه عقیده اش پرداخته بود، در بیست و هشت مرداد، برادر بزرگترش هدف گلولۀ یک پاسبان قرار گرفت و کشته شد. در رژیم آخوندی نیز برادر دیگرش همراه هفت نفر از جوانان حزب ایران درگز، شاگردان مکتب او، به جوخۀ اعدام سپرده شدند. و بالاخره خودش نیز در راه آرمانهایش جان باخت.
من یقین دارم که راه قاسمی به وسیلۀ یارانش ادامه خواهد یافت و نام او در سرزمین خاوران مانند ابوسعیدها، انوری ها و نادرها جاودانه خواهد ماند و داستان مبارزات و فداکاریهایش به وسیلۀ مادران درگزی برای نسلهای آینده بازگو خواهد شد تا نسلهای جوان با پند گرفتن از آنها چراغ مبارزات ملی را کماکان فروزان نگه دارند. »
من از رحیم شریفی خاطرات زیادی دارم چون خانواده های ما با هم خیلی نزدیک بودند هر دو درگزی بودیم و رفت آمد مرتب داشتیم چه در ایران و چه در فرانسه. در فرانسه با هم در یک خط فکری نبودیم زیرا من با وجود اینکه از نظر استراتژیک با بختیار موافق بودم اما با راهکارها و ابزاری که بکار میبرد موافق نبودم. آقای رحیم شریفی در واقع عضو خانواده ما به شمار می رفت. فرزندانش مانند برادران و خواهران من هستتند. میدانستم که حالش خوب نبود. به هر حال ۹۵ سال عمر پر از مشقت و شکنجه و در به دری برایش راحت نبود. ماه های گذشته از حمید شریفی که نسبت به بقیه خواهران د برادرانش با من ارتباط بیشتری دارد حالش رو می پرسیدم. تا اینکه ۲۱ دسامبر زنگ زد و گفت بابا درگذشت. با هم گفتگو کردیم، او را دلداری دادم و قول دادم مطلبی کوتاه در مورد او بنویسم. رحیم شریفی لطف آبادی فرزند دیگری از فرزندان درگز بود که در راه پر از طوفان نهضت ملی ایران هرگز از پای ننشست و سختی ها کشید اما با خوش نامی و پاکی جهان را ترک کرد.
سوگواری … یادش شاد باد.
فرهنگ قاسمی ۲۵ دسامبر ۲۰۲۱ پاریس