در روان پژوهی با دکتر حسن مکارمی
تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان فروردین ۱۳۹۷ پاریس
در روانپژوهی بخش سوم
با درود به هموطنان عزیز
برنامۀ سوم در روانپژوهی را با هم میگذرانیم. من فکر کردم که در این فرصت شاید با شما در مورد نگاه ساختاری صحبت کنم. نگاه ساختاری که روانکاو به روان انسان دارد. انسان را به چند پاره تقسیم کردند. این برش انسان در فرهنگهای گوناگون فرق میکند، به همین دلیل است که حتی ترجمۀ تعاریف این برش بسیار مشکل است. آنچه بهطور رسمی الان در مجموعۀ آکادمیک علم جهان امروز پذیرفته شده، همان تقسیم بندی یونان قدیم است که از همان واژهها استفاده میکنند: پیسچه به معنی دستگاه فرماندهی و سوما یعنی بدن، آن چیزی که فرمان را میگیرد. پس پیسکوسوماتیک یعنی فرمانده و بدنی که فرمان را میگیرد. ما از همین پیسچه و سایکو، تمام واژههای مربوط به روانپژوهی را در زبانهای غربی میسازیم؛ مثل 1- پیسکولوژی یا سایکولوژی؛ روانشناسی 2- پیسکایتری یا سایکایتری؛ روانپزشکی 3-سایکانالیزیس یا پیسکانالیز؛ روانکاوی 4- پیسکوتراپی یا سایکوتراپی؛ رواندرمانی. میبینید که ما به جای دالِ پیسچه روان را در زبان فارسی به کار میبریم. میبینیم که مسأله تا چه حد دقیق و پیچیده است.
در یونان باستان، ارسطو اولین مقالۀ روانپزشکی را نوشت به نام «مقالهای در مالیخولیا». بر این اساس میتوان گفت روانپزشکی قدیمیترین روانپژوهی است که در تاریخ انسان اتفاق افتاده است. بعد هم ابنسینا و دیگران آمدند و این روند ادامه یافت. تقریباً تا سه قرن پیش روانشناسی با فلسفه یکی بود ولی بعد بهتدریج جدا شد و با ایجاد دانشکدههای روانشناسی، روانشناسی به علم تبدیل شد و بعد فروید آمد و روانکاوی را بیش از صد سال پیش به وجود آورد. از ترکیب اینها بحثی به نام رواندرمانی آغاز شد که میتواند از همۀ اینها استفاده بکند برای رسیدگی به روان و درمان آن.
ولی وقتی خوب نگاه بکنیم میبینیم در فرهنگهای مختلف انسانها را بهطور دیگری میبرند و به شکل دیگری ارائه میکنند. همین امر، نوع نگاه اسطورهای انسان را در فرهنگهای مختلف نشان میدهد و از همینجا است که مشکل نگاه ما به انسان پیدا میشود. در ایران قبل از اسلام، ما بر اساس اسطورههای خود برشی ویژه برای انسان داشتیم. بر اساس این نظر انسان از بدن یا تن و جان تشکیل شده است. تن یا بدن را میتوان معادل سوما در یونانی گرفت. جان، همان پدیدهای است که فرق بین یک انسان زنده و انسان مرده را مشخص میکند. بیجان شد یعنی جانش رفت و مُرد. جان مجموعهای است که به بدن امکان زیستن میدهد، جاندار میشود. پس میتوان جان را مجموعۀ کارکردهایی دانست که با هم تناسب و همکاری و همراهی دارند و امکان زیستن بدن را فراهم میکند. علاوه بر بدن و جان، ایرانیان باستان به روان هم معتقد بودند که این روان در حقیقت فرماندۀ بدن و جان نیست بلکه قسمتی از ما است که در جهان دیگر زندگی میکند و زمانی که ما از این جهان میرویم، به روان خود میپیوندیم. بحث بسیار مفصلی دارد، فقط همین مقدار را اینجا داشته باشید که این روان، در تعبیر روان خواهم شد در شعر حافظ یعنی اینکه به روان تبدیل میشوم و میروم. روان میشوم از همان رفتن است و میروم ولی با ما هست؛ یعنی در قسمت دیگری است. از همینجا این مسأله مطرح میشود که در اسطورههای ایرانی که زبان فارسی حامل آنهاست، چه بدانیم چه ندانیم و اصلاً ضرورتی ندارد که ما اسطورهای را بدانیم در یک زبان، ولی زبان اسطوره را در خودش پنهان میکند؛ مثل اینکه میگوییم بین خطوط، کلمات و جملهها را باید خواند. بین تشکیل ساختار یک زبان اسطوره وجود دارد و اسطورههای ایرانی در اینجا هست. در این اسطوره ما سه جهانی هستیم: 1- جهانی که اینجا زندگی میکنیم 2- جهانی که آن طرف است 3- یک جهان سومی هم وجود دارد که همین طرف است، ولی دسترسی به آن نیست. در اسطورههای اساسی هم که بعد از اسلام استفاده شد کوه قاف را داریم و سیمرغ، کوه قاف جایی است که هست ولی قابل دسترس نیست. فردوسی و عطار از این اسطوره استفاده کردند، برای نشان دادن جایی که روان ما در آن قرار دارد. روان ما در همان جهان سومی است که نه آن طرف است نه این طرف است و گاهی دسترسی به آن ممکن میشود.
بعد از اسلام روح هم به این تقسیمبندی اضافه میشود. روح که در واقع از فرهنگ اسلام وارد فرهنگ ایران شد، به شکلی رابطه بین ما و آن جهان میشود. البته منظورم آن جهان سوم نیست؛ زیرا روان ما رابط بین ما و آن جهان سوم است و روح رابط بین ما و آن جهان است. البته تعریف مشخص و دقیقی برای آن نیست و مقدار زیادی به خرافات میرسد؛ چون خرافات حول و حوش پدیدههایی که برای بشر قابل شناخت نیستند شکل میگیرد. نوع شکل گیری خرافات از ندانستههای ما است. دانستههای ما خرافات ساز نیستند و با خرافات میجنگند. هر جا جهل باشد، خرافات هم آنجا لانه میکند؛ برای اینکه نمیتوانیم به روابط علت و معلولی پاسخ دهیم.
به هر شکل در ادبیات فارسی این مسأله قویتر میشود؛ مثلاً به حافظ که میرسیم در تقسیمبندی او تن، جان، روان و روح را میبینیم و بعد تبدیل میشود به سر و دل؛ سر، محل عقل و استدلال و دل محل عشق و احساسات. در یک فرصت دیگر به این مسأله خواهم پرداخت که در ادبیات فارسی این ماجرا بسیار غنی میشود چون حافظ به اصطلاحاتی مثل: سرِ دل، دلِ سر، پایِ دل و …برمیخوریم. در اینجا دل دارای اعضا میشود. بعد صحبت میکنم و میتواتم دلایلش را بیاورم. به هر روی برش انسان در فرهنگهای مختلف با هم فرق میکنند و به همین دلیل است که ترجمه بسیار مشکل است؛ مثلاً ما جان را به زبان انگلیسی و فرانسه نمیتوانیم ترجمه کنیم؛ زیرا کلماتی که وجود دارند یک چیزی هستند بین جان و روح. در زبان فرانسه «اَلم» جایی است بین جان و روح.
به هر روی در اولین کتابی که به زبان فارسی نوشته شد حتی از واژۀ روان استفاده نشد بلکه از علم الروح استفاده کردند. یعنی روان، سایکو و پیسچۀ یونانی را به روح ترجمه کردند. البته بعد این موضوع درست شد و ما از واژۀ روان استفاده میکنیم. اما به این روان ما، بهعنوان قسمت فرماندهی بدن میتوان از زوایای مختلفی نگاه کرد. من تلاش میکنم این نگاهها را کمی تشریح کنم. روان که قسمت فرماندهی بدن ما است و در واقع اینجا است که ما بر بدن خودمان اشراف داریم و رابطۀ با دیگران از همینجا ناشی میشود. حالا واژۀ را در نظر بگیریم؛ فرد از نظر اداری و اجتماعی، نام کوچکی دارد، نام خانوادگی دارد و بعد با یک شماره مشخص و شناخته میشود. این فرد واحدی است غیر قابل تقسیم. خود واژههای غربی هم که از ریشۀ لاتین مشتق شدهاند همین مسأله را نشان میدهند. اندیویزیبله یعنی که این اندیویجو غیر قابل تقسیم است. واقعاً هم همینطور است. یک نفر را نمیتوان به دو نفر تقسیم کنیم. هر هویتی هم که به او بدهیم از یک نفر بیرون نمیآید. بر این اساس، روان هم بر فرد تسلط دارد و رابطهاش را با دیگری مشخص میکند. یعنی دیگری هم روانی دارد که هم با تن خودش رابطه دارد هم با روان ما. پس اگر دست دیگری، دست من را آزرد، این مشکل دست دیگری نیست؛ بلکه مشکل روانی است که تصمیم گرفته و به این عمل فرمان داده و روان من را آزرده است. همینجا بحث مفصلی است دربارۀ مسألۀ جرم و جنایت و پاداش و تنبیه. اگر اینها همه از روان میآید؛ چرا باید تن قصاصش را بدهد و تنبیه شود. این هم یک بحث مفصل، فقط اینجا من بحثها را بهعنوان بذر نقطه نقطه میکارم تا کمی در ذهن بزرگ شود و دوباره به دنبالشان بیایم و ادامه بدهیم.
به هر حال نگاهی که بک روانپزشک از همین زاویه به روان دارد، نگاهی برای درمان است. یعنی روانپزشک به دنبال آسیب روانی است. آسیب روانی چیست؟ روانپزشک مثل هر پزشک دیگری، یک روان سالم را تعریف میکند و عدول از این روان سالم را آسیب روانی میداند. او آسیبهای روانی را دستهبندی کند تا ببیند از طریق چه نوع درمانی میتواند آن را درمان کند یا کاهش دهد. گاهی درمان از طرق دارو انجام میشود و گاهی از طریق سخن، کاردرمانی، هنردرمانی و… تقسیمبندی یک روانپزشک از آسیبهای روانی بر اساس نشانهها و سمتومها است.هر آسیبهای روانی نشانهای از خودش باقی میگذارند و روانپزشک تلاش میکند اینها را دستهبندی کند و برای هر کدام از این دستهها راهحلهایی بیابد که این آسیب از بین برود یا کمتر شود.
البته ما هنوز وارد خود قسمت سیمپیچی مغز بهعنوان اعصاب و رفتار عصبی و نورونها نمیشویم که مربوط به عصبشناسی است. البته وقتی که فروید کارش را شروع کرد روانپزشکی و عصبشناسی؛ یعنی اعصاب و روان یک تخصص بود. به همین دلیل فروید دانستههایش در زمان خودش مجموع آن دو دانستهها بود؛ هم در زمینۀ عصب و عصبشناسی نورون هم در زمینۀ خود روانپزشکی. پس روانپزشکی از قدیمیترینها است و نوع نگاهش، نگاهی آسیبشناسانه است و هدفش این است که از روی نشانهها، آسیبها را تقسیمبندی کند و راهحلهایی برای درمان آنها بیابد که عمدتاً راحتترین آن درمان از راه دارو است.
در روانشناسی ما تلاش میکنیم انسانها را اندیویزی؛ یعنی فرد محسوب کنیم و حرکات و عکسالعملهای جعبۀ سیاهی که به شکل یکپارچه در روانش وجود دارد را بررسی کنیم. این جعبۀ سیاه در شرایط مختلف عکسالعملها و رفتاری دارد که طبیعتاً روانشناسی به دنبال شناخت آماری، شناخت نرمال و متوسط آنها است؛ یعنی روانشناسی نرمال و غیر نرمال را نشان میدهد. در روانشناسی کمتر آسیب روانی مطرح میشود.
روانشناسی غیر از کلینک و غیر کلینک، پنج رشته بزرگ دارد و بسیار وسیع است. روانشناسی مثلاً در امور آموزشی به ما کمک میکند که ببینیم چگونه و با چه روشهایی میتوانیم موضوعی را در سنین و شرایط مختلف به افراد آموزش بدهیم. به عبارتی به ما آموزش میدهد که از چه راههایی میتوانیم روان انسان را در زمینۀ آموزش و فراگیری بشناسیم. همچنین روانشناسی به ما کمک میکند که رفتار و کردار فرد را تجزیه و تحلیل کنیم و بتوانیم بهطور کلی رفتار یک فرد را در محیط بهگونهای پیشبینی کنیم و بشناسیم تا اگر از حالت نرمال خارج شد بتوانیم آن را به سمت معمول برگردانیم. بهطور کلی در روانشناسی با شناخت عظیمی که به شکل علمی و آماری از روان انسان به دست میآوریم سعی میکنیم از بیرون این جعبه سیاه را بیشتر و بهتر بشناسیم.
بگذارید این موضوع را بهگونۀ دیگری هم توضیح دهم. فرض کنیم که موجود هوشمندی از کرۀ دیگری به زمین بیاید و تا به حال تلویزیون، رادیو، لپتاپ و کامپیوتری ندیده باشد و نداند که درون اینها چه میگذرد. تنها کاری که این موجود زندۀ هوشمند میتواند انجام دهد این است که تلاش کند از بیرون این وسایل را بررسی کند؛ به عبارتی با دست زدن به نقاط مختلف این وسایل ببیند چه عکسالعملی دریافت میکند. این کار در حقیقت سبب میشود که با آزمون و خطا تا حدودی به کارکرد این وسایل پی ببرد. البته باید گفت این روش سبب نمیشود که او بفهمد درون این وسایل چه چیزی وجود دارد یا در کل آن سیستم چگونه طراحی و ساخته شده است. این حالت شبیه آن چیزی است که در روانشناسی اتفاق افتاده است و در آینده هم به همین روال ادامه خواهد یافت؛ زیرا ما از درون جعبۀ سیاه خبر و اطلاعی نداریم و اصلاً روانشناسی به این موضوع علاقهمند نباشد؛ اما میتوانیم بگوییم این جعبه سیاه چه عکسالعملهایی را نشان میدهد و چرا اینگونه است. پس در روانشناسی به این مسأله پرداخته میشود که چرا فرد این رفتار را انجام میدهد. پس اینکه چه تحولات درونی در این جعبۀ سیاه صورت میگیرد کمتر مورد توجه روانشناس است. در روانشناسی بالینی که بیشتر به حالت مشاوره است تلاش میکنیم که فرد مراجع را از یک مشکل موضعی به یک شکلی نجات بدهیم تا این مشکل عمیقتر نشود.
بحث روانکاوی با حضور فروید آغاز میشود. فروید ناخودآگاه را کشف کرد، حضور ناخودآگاه در انسان را، و هم مراحل روانکاوی را اختراع کرد. روانکاوی در واقع اختراع فروید است. البته یک روزه نه کشف ناخودآگاه صورت گرفت نه اختراع روانکاوی. فروید سالیان درازی کار کرد و وقتی خانمی که یکی از شاگردانش بود به او گفت استاد عزیز، فروید در انتهای عمرش جواب داد فقط میتوانی به من بگویی که من خیلی کار کردم. یعنی بیشترین افتخار خودش را حجم کار زیادی که انجام داد میدانست که در نهایت به نتایجی رسید. به هر حال شاید در بحث دیگر بتوانم ادامه بدهم که فروید چگونه ناخودآگاه را کشف کرد؛ یعنی جایی در ما وجود دارد که ما به آن آگاهی نداریم، مگر اینکه مراجع باشیم و به مرحلۀ روانکاوی برسیم و روانکاوی بشویم تا بعد بهتدریج متوجه شویم که:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
فروید نام این کیست را ناخودآگاه میگذارد، برای اینکه بر آن آگاهی ندارد. حافظ بزرگوار هم این پرسش را مطرح میکند. در همینجا با این بیت حافظ بحث را تمام میکنم و در بحثهای آینده بیشتر از ناخودآگاه، پیدایش و کارکردش صحبت خواهم کرد.