به یاد یوسف حمزه ‏لو: اتابک فتح ‏الله زاده

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

4-4

پائیز سا ل 1318 بود. هنوزآتش جنگ جهانی دوم آن‏چنان  شعله‏ ور نشده بود. اولین سال دانشکده افسریم بود. در همین سال در راه آهن تهران با پیرمردی که قیافه خارجی داشت و زبان فارسی را با لهجه حرف می‏زد،  بطور تصادفی آشنا شدم . دانستم که آن مرد روس است. او که سال‏ها  از مهاجرت رنج کشیده بود آن روز در صدد بازگشت به روسیه بود. من جوان آن روزی درکی از مفهوم مهاجرت نداشتم. از پیرمرد پرسیدم:

برای چه می خواهی به روسیه بر گردی. مگر چه چیزی آنجا هست که اینجا نیست ؟

پیر مرد چمدان  به دست  نگاهی به لباس نظامی و به صورتم انداخت و گفت :

در روسیه برف هست .

مرا خنده گرفت به او جواب دادم

مگر اینجا برف نیست. برف این‏جا و آن‏جا چه فرقی دارد؟

پیرمرد گفت: البته که فرق دارد. ما چند نوع برف داریم. هر برفی در زیر پا صدای مخصوص به خود دارد.  الان نزدیک سی سال است آن صدای دلنشین برف را نشنیدم.

باری، بازی چرخ و فلک پای مرا به کشور روسیه و برف‏ها کشاند. من افسر توده‏ای بودم. پس از کودتای 28 مرداد جز مرگ و مهاجرت راه سومی نداشتم. از سر ناچاری راهِ مهاجرت به شوروی را برگزیدم.  درآن ایام تلخ و سیاه مهاجرت،  با صدای خش خشِ برف به یاد آن پیرمرد روس می افتادم و به خودم می گفتم: بیچاره پیر مرد روس راست می‏گفت. و همواره از این که به او خندیده بودم، احساس شرمساری به من دست می داد.

  از آن پس، 22 سال مهاجر بی وطن در شوروی نامیده شدم . بار دوم نیز، درهمین نظام جمهوری اسلامی از حق بازگشت شرافتمندانه به کشورم محروم ماندم. در همه این سال‏های طولانی، دیگر رفیقی برایم باقی نمانده است. 80 درصد آنان پس از زندان و شکنجه و اعدام به مجلس خوبان رفتند. حال در این ایام پیری برای آخرین بار  با سرود مرا ببوس می‏خواهم به ایران بروم . حس و جسم من محو شده در ایران است.  همیشه این پرسش همراه با واهمه ای ناشناخته با من است که اگر روزی پایم به ایران برسد، با چه کسی خواهم توانست هم‏ صحبت باشم؟  کجاست آن رفیقان و آشنایان من؟ دیگر کسی نمانده است که مرا درک کند.

از همان سالِ نخست، خود را در شوروی وطن باخته حس می‏کردم. افزون بر این، شب‏ها موقع خواب  کابوس اعدام دوستان سازمان نظامی، گریبان مرا رها نمی‏کرد. چهره تک تک آنان در ذهن من رژه می‏رفتند.

خبرنگاری آشنای پدرم که در تبریز شاهد اعدام افسران توده ای گرفتار شده در وقایع فرقه دمکرات آذربایجان بود، سال های بعد برای دلداری پدرم که پیوسته برای من بی تابی می کرد به او می گوید: تو باید خوشحال باشی که یوسف از ایران رفت و گرنه او را نیز اعدام می کردند. برادر کوچک تر از من در این گفتگو حضور داشت. می گوید خبرنگار که خود سخت تحت تاثیر صحنه افسران اعدامی قرار گرفته بود به پدرم شرح می دهد: وقتی این افسران را به سمت جوخه اعدام می بردند انگار به عروسی می روند  آخرسر هم نفهمیدم  چگونه می شود  با وقار و غرور به سمت مرگ  قدم بر می داشت . افسری دیدم  ساعت مچی خود را در آورد رو به سرباز کرد و گفت : این ساعت را یادگاری از من بگیر، مال تو باشد اما از حق خود در ارتش دفاع کن . سرباز غمگین و متعجب بدون این که از حرف افسر اعدامی سر در بیاورد مات و حیران ساعت مچی را از دست افسر اعدامی گرفت. افسر دیگر با فریاد به سربازان دو دل برای اعدام خود فرمان نظامی صادر می کرد و هم زمان شعار زنده باد آزادی و سوسیالیسم، زنده باد حزب توده ایران  سر می داد. تمام افسران تا زمان  خاموشی همگی سرود  خواندند.

به روایت برادر،  پدر با ناراحتی و غرور از آقای خبرنگار خداحافظی می‏کند. آن روز ها ایام عید نوروز بود شب عید همه اعضای خانواده جمع بودند. یکی از خواهرها  دیوان حافظ را به دست پدرم می‏هد و می‏گوید: بابا یک فال بگیر. پدر دردمندم  با میل به دیوان حافظ پناه می‏برد. همین که کتاب را باز می کند خشک اش می‏زند و کلام در دهانش بند می‏آید. همه به کمک پدر می‏شتابند و می پرسند: پدر تو را چه شده؟ پدر صفحه باز شده را نشان می‏دهد که چنین شروع می شود:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

اشک از چشمان پدر جاری می‏شود و می‏گوید: ای خواجه حافظی که به  دل شکسته پناه می دهی پس از مرگ من به چه درد می خورد که یوسف به ایران برگردد؟  پس از این واقعه پدرم دیگر جرات نکرد به دیوان حافظ نزدیک شود. آن‏چه در بالا از زبان حمزه بیان شد، حکایتی است مکرر و در عین حال منحصر به فرد.

نخستین بار در خانه ی میرزا آقای تبریزی در تاشکند بود که من حمزه را ملاقات کردم. در آن سال‏ها من که آرام – آرام از اجاق سرد شوروی  کنار می‏کشیدم، در چنین شرایطی با افرادی همانند یوسف که از توده‏ای‏های قدیمی بودند، و فرقه‏چی‏های اردوگاه کشیده، هم صحبت می‏شدم. اینان نه تنها از انتقادات من به شوروی دلگیر نمی‏شدند، بلکه خود نیز فلفل و نمکش را تکمیل می کردند. روایت اردوگاه کشیده های استالینی مرا بهت زده و منقلب می کرد انگار مرا روی روغن در ماهتابه  قرار می‏‏‏دادند . روزی یوسف از من پرسید: چرا ریش خود را نمی زنی؟ جواب دادم آقا حمزه‏لو، آدم گیج می‏شود، کشور شوروی در عرضه دانش نظامی و فضایی در دنیا  حرف ندارد اما در چهارمین شهر بزرگ شوروی تیغ بدرد بخوری برای اصلاح صورت پیدا نمی‏شود. می‏گویند در بازار سیاه تیغ خوب پیدا می‏شود اما من نمی‏دانم چگونه پیدا کنم. ادامه دادم در کارخانه ای که کار می‏کنم بخش قابل توجهی از کارگران و کارکنان تحت تاثیر دستگاه تبلیغاتی شوروی واقعا فکر می‏کنند مردم شوروی بهترین رفاه را در دنیا دارند. ادامه دادم: این کارگران از من می‏پرسند: آیا در ایران ماشین هست؟ تلویزیون هست؟ به هنگام دندان درد مردم در ایران چه کار می‏کنند؟ 

یوسف گفت: از تو که سوال‏های تر و تمیز می کنند. یکی از افسران حزب توده، (که کارش به جای باریکی کشید) تعریف می‏کرد که افسر شوروی در بازپرسی از او می‏پرسد:  آیا در ایران خر هست؟ دوست  حاضر جواب می‏گوید: الان دیگر در ایران خر نیست،  دیگر تمام شد، چون من آخرین خری بودم که از ایران به شوروی آمدم!

یوسف حمزه‏لو در ایران، افسر توده ای  آرمان‏گرا و مسئول سازمان افسری در خوزستان بود. او نیزهمانند توده‏ای‏های با ایمان، بدون این که شناخت واقعی از سرشت حکومت شوروی  و ماهیت ظالمانه آن داشته باشد، برای کسب عدالت اجتماعی شیفته سوسیالیسم شوروی می‏شود. یوسف می‏گفت: اتفاقا ما در آن دوران از زاویه ایران‏دوستی و عدالت اجتماعی  به شوروی پناه بردیم و باورمان شده بود حکومت شوروی یار و یاور حقیقی مردم ایران و زحمتکشان جهان است. ما به همین سبب،  دوستان شوروی را دوستان خود  و دشمنان شوروی را دشمن مردم ایران می دانستیم. 

در همین رابطه یوسف شرح می‏داد: پیش از کودتای 28 مرداد روزی دو رفیق ام که هر دو عضو سازمان  افسری بودند، متوجه می‏شوند یک شهروند آذربایجان شوروی هر دو و سه ماه مخفیانه از مرز شوروی وارد خاک  ایران  می‏شود و پس از ملاقات با دو آمریکایی در پادگان نظامی دوباره به شوروی بر می‏گردد. این خبر از طریقی به دولت شوروی رسانده می‏شود. سازمان جاسوسی شوروی مرز را تحت نظر قرار می‏دهد. آن مرزشکن  پسر رئیس کلخوز در نزدیکی مرز ایران و شوروی بود. سرانجام  پس از چند بار رفت و آمد به خاک ایران توسط  ماموران شوروی دستگیر می‏شود. آن دو آمریکایی دو بار به پادگان نظامی می‏آیند ولی از شهروند آذربایجان شوروی خبری نمی‏شود . آخر سر حدس می‏زنند  که پسر رئیس کلخوز لو رفته است.  یکی از این دو رفیق که با رکن دو همکاری داشت بازجویی می‏شود ولی چیزی آشکار نمی‏شود. او پس از 28 مرداد با لو رفتن سازمان افسران توده‏ای اعدام شد ولی آن دیگری به شوروی آمد و به مرور زمان از حکومت شوروی تنفر پیدا کرد و آخر سر هم ضد شوروی شد. 

خاطرات یوسف تلخ وشیرین است. او می‏گفت: سیاه‏ترین روزگار من، روزهای کودتا  و محاکمه دکتر مصدق و اعدام های دسته جمعی رفقای سازمان افسری حزب توده ایران  بود . آن روزها  از سر ناراحتی و ناتوانی  می‏خواستم سرم را به دیوار بکوبم. روز 28 مرداد، خشم تمام وجودم را گرفته بود و من کاملا در حالت طغیان روحی بسر می‏بردم. در این هیر و ویر یک مرتبه چشمم به همسر سابقم افتاد که در یک کامیون ارتشی جاوید شاه می گفت.

پس از کودتای 28 مرداد قرار بر این شد که حزب توده با کمک افسران سازمان نظامی به قیام دست بزند. سهم و حوزه عملکرد من شهرری و شاه عبدالعظیم شد. ما در ساعت معینی باید قیام را شروع می‏کردیم و شروع به خلع سلاح نیروهای انتظامی منطقه می‏کردیم. همه رفقای حزبی منطقه و از جمله  کارگران کوره پزخانه‏های این ناحیه برای قیام سازماندهی شده بودند. روز قیام برای این که جلب توجه نکنیم در بازار و شاه عبدالعظیم  پخش و پلا بودیم. حالا  کل اسلحه ما انقلابیون برای قیام  دو عدد کلت کمری بود، یکی کلت افسری من و آن دیگری کلت افسری رفیق جوان‏تر از من. درست در همین روز، عروسی این دوست افسرم بود. روز قبل از قیام،  پدر خودم را درآوردم تا او را از شرکت در قیام منصرف کنم.  او به هیچ وجهی زیر بار نمی‏رفت.  با تحکم به این افسر جوان گفتم: این یک دستور حزبی است. تو باید این دستور را اجرا کنی. سپس با شوخی به  وی گفتم: مگر عروسی بدون داماد می شود؟! آخه مردم نمی‏گویند افسر بی غیرت، شب عروسی خودش کجا غیبش زده؟ از چشمان این افسر جوان، صمیمیت و صداقت می‏بارید. او کلت کمری خود را در اختیار من گذاشت و سپس  بی اختیار مرا بغل کرد. پس از لحظه ای دیگر با من روبوسی کرد  و با چشمانی نگران از سرنوشت من و نیز از فرجام قیام، جدا شد.

باری! در همین فاصله که همراه یکی از رفقای کمیته شهرری منتظر شروع قیام بودیم! ناگهان چشمم به انجیر تازه ای افتاد که می‏فروختند. من انجیر را که خیلی دوست داشتم  و هنوز هم دوست دارم . فروشنده در وصف انجیر داد می‏زد و دنبال مشتری می‏گشت: انجیری، انجیری، بیا بخور ببین چقدر شیرینه. به شوخی به رفیق حزبی گفتم: بیا پیش از قیام  انجیر بخریم، حیف است انجیر نخورده شهید شویم. او هم موافقت کرد. به حد  کافی انجیر خریدیم. همین که اولین انجیر را به دهان گذاشتم، گفتم: به! به! چه انجیر شیرینی. دومین، سومین، چهارمین انجیر را قورت داده بودم دیدم رفیقم هنوز اولین انجیرش را تمام نکرده. به او گفتم: بخور رفیق، قبل از قیام جون بگیر که کار زیادی داریم. خوردنِ انجیر چنان کیف داد که داشتیم  قیام را فراموش می‏کردیم!

هم‏چنان منتظر ساعت تعیین شده برای قیام بودیم. دیدم یکی از رفقای توده‏ای شهرری به سراغم آمد و گفت:  شخصی از طرف کمیته مرکزی حزب، در بدر به دنبال شما و مسئول کمیته شهرری می‏گردد. سرانجام سرهنگ مبشری را با لباس شخصی ملاقات کردم. نمی‏دانم چرا بخشی از راه را با دوچرخه آمده بود. پس از روبوسی، پرسیدم: رفیق خبری شده؟ او جواب داد: رهبری حزب توده دستور توقف قیام را داده است. در آن لحظه پکر شدم. برایم خبر خوبی نبود. این خبر، مزه انجیر شیرین را هم از دهانم بُرد! پس از اندکی سکوت  گفتم: رفیق! اگر دوچرخه‏تان پنچر می‏شد، تکلیف قیام و سرنوشت  این همه اعضای به کجا می‏کشید؟!

باری! آرام و بی سر و صدا، اعضا وهواداران حزب و کارگران کوره آجرپزی پراکنده شدند.  تعداد داوطلبان قیام  120 نفری می‏شد. من شب قبل‏اش در کوره پزخانه  با کارگران  به سر برده بودم. شرایط زندگی آنان غم بار و درد ناک بود.  تعدادی از کارگران داوطلب قیام از فدائیان فراری فرقه دموکرات آذربایجان بودند آنان از حزب برای قیام اسلحه می‏خواستند. خانواده دو تن از آنان توسط خان‏ها و مالکانِ زنجان به قتل رسیده بودند.

بار دگر آموزش نظامی سی نفر از توده ای ها در اطراف کوه های تهران به من واگذار شد که ماجرای خودش را دارد. در آن ایام از طرف حزب، ماجراجویی‏هایی از این دست برای سرنگونی دولت کودتا  انجام می گرفت. در مهاجرت دانستم پس از کودتا دو نکته نظر در کمیته مرکزی حزب توده وجود داشت. نظر اول تاکید اش بر برنامه حزب و اتکا  به راه  و روش مبارزه  قانونی و مسالمت آمیز از جمله پخش اعلامیه و تراکت  ، میتینگ ، سخنرانی و فعالیت در مطبوعات و دادن آگاهی به مردم و کارهای توضیحی  و دفاع از دکتر مصدق و همراهی با نهصت ملی  بود  اما نظر دوم ، این نظر گروه اول را ناکافی وآنان  را  به بی عملی متهم می کرد. نظر دوم  پس از کودتا  با سیمای انقلابی  و رادیکال،  طرح اقدامات مسلحانه و جنگ پارتیزانی  و قیام که در آن زمان جاذبه داشت به میدان می آمد که البته این اقدامات عملا پس از کودتا به نوعی خود کشی بود. این گروه با اقدام خرابکارانه  و با آتش زدن هواپیماهای نیروی هوایی ارتش  خود را نشان داد.

یوسف همواره با آه و حسرت بیان می‏کرد: به یاد دارم زمانی که اوراق قرضه ملی از طرف دکتر مصدق طرح گردید، من به همراه سه تن از رفقای افسر توده ای، پنهان از چشم حزب توده ایران، برای کمک به حکومت دکتر مصدق اورق قرضه ملی را خریداری کردیم. 

در آن سال ها سفری از قاهره به آمریکا داشتم وقتی افسران مصری متوجه شدند که من افسر ایرانی هستم  با  ذوق و شوق از دکتر مصدق دفاع کردند و به خاطر دکتر مصدق کلی احترام به من گذاشتند. یکی از افسران گفت:  مصدق پوزه  انگیس را به خاک مالیده است شما افسران ایرانی باید سفت و سخت حامی مصدق باشید. یوسف بار ها می گفت:  در مهاجرت اجباری به شوروی دو مسئله همواره وجدان مرا به درد می آورد، اولی از دست دادن کشورم ایران ، دومی سرنگونی حکومت دکتر مصدق. پس از انقلاب بهمن به ایران که  برگشتم در همان روز های نخست با یکی ازآشنایان به احمد آباد رفتم و بر سر مزار این رادمرد اشک ریختم.

نزدیک به سه سال پس از کودتای 28 مرداد، یوسف و چند تن از افسران دستگیر نشده، با کمک حزب توده به شوروی پناهنده می‏شوند. یوسف درعشق‏آباد متوجه می‏شود پیش از آنان، دو گروه از افسران توده‏ای به آن‏جا آمده‏اند. از همان روزهای اول، ماموران شوروی برای کسب اطلاعات از ارتش ایران، این افسران حزبِ برادر را تخلیه اطلاعاتی می‏کنند. یوسف می‏گفت: همه ما با کمال میل به سوالات جواب می‏دادیم.  انگار ما در مقابل نواده گان کارل مارکس قرار داریم. آنان از شیفتگی و اعتقاد ما سو استفاده می کردند. ماموران شوروی از همه ما افسران خواسته بودند، آن افسرانی که عضو حزب توده ایران نیستند ولی به کشور شوروی سمپاتی دارند را به آنان معرفی کنند. می‏گفت: بعدها فهمیدیم همه این اقدامات برای گسترش شبکه جاسوسی شوروی است. پس از گذشت پانزده سال، دوست افسریم در شوروی پیغامی از ایران بدین مضمون می گیرد: دوست عزیز، از تو انتظارنداشتم  این حضرات را به سراغ من بفرستی.

یوسف می‏گوید: درهمان ماه اول ورود مان به شوروی من و فریدون آذرنور متوجه شدیم  ماموران شوروی مخفیانه سه نفر از رفقای ما را به گزارش‏دهی از دیگر رفقای خود گماشتند. همین گزارش‏دهی‏ها سرنوشت افسر جوان‏تر از ما یعنی محسنی نگون‏بخت را برای همیشه زیر و رو کرد. روزی مامور شوروی به خاطر محسنی به سراغم آمد ، به او گفتم: حزب توده با شناخت درست، محسنی را به عنوان افسر حزب توده به شوروی فرستاده است. من هم‏شهری او هستم.  اطمینان دارم که او توده‏ای است. مامور شوروی به من گفت: اما همه رفقا مثل تو خوش‏بین نیستند.

محسنی در همان ماه اول با دیدن شوروی شوکه شده بود و به راحتی تسلیم نمی‏شد. بی پروا می‏گفت: آیا ما واقعا به خاک سوسیالیسم شوروی قدم گذاشتیم؟ انتقادات و اظهارات او و افزون بر این  گزارش‏دهی رفقا،  از جمله سرگرد «الف» سرانجام کار دست محسنی داد. روزی دیدم محسنی با سرگرد «الف» بگو – مگو می‏کند و به او می‏گوید: من آدم‏های متعصب را دوست ندارم،  تو راست می‏گی، اصلا  کثافت مردم  شوروی هم از طلا است. در همان ماه‏های اول متوجه شدیم که محسنی بین ما نیست غیبش زده است.  آخر سر فهمیدیم  محسنی  دو هفته در زندان مخوف امنیتی عشق‏آباد بوده. سرانجام با  اقدامات شاندرمنی، من  و دیگر دوستان و نامه‏نویسی به کمیته مرکزی حزب توده ایران، محسنی بار دگر به جمع ما پیوست اما او دیگر آن محسنی سابق نبود و هرگز نتوانست با جامعه شوروی آشتی کند. عاقبت پس از گذشت چند سال با داشتنِ پسر یک ساله و همسری بسیار مهربان و با فرهنگ، خود را در تاشکند از طبقه پنجم ساختمان به زمین پرتاب کرد.

به هنگام ورود به خاک شوروی وقتی  بازجوها از من شنیدند که توسط ارتش ایران سفری به آمریکا کردم دیگر مرا ول نکردند. بازجوها دویست صفحه کاغذ سیاه کردند. فکر کردم راحت شدم اما پس از چند روز سر و کله سه مامور کارکشته پیدا شد. از رفتار ماموران با این سه نفر دانستم که احتمالا از جمهوری دیگر آمده‏اند. دو روز حسابی بازجویی شدم. نمی‏فهمیدم این همه سوال و جواب برای چیست؟  با گذشت زمان دانستم اگر من بدون اجازه حزب توده وارد شوروی می شدم روزگارم در زندان‏ها و اردوگاه‏ها سیاه می‏شد و شاید هم زنده نمی‏ماندم. باری بازجویی‏ها به خیر گذشت اما با توجه به مجموع پیش‏آمدها و تجربه‏هایم در تمام سال‏های اقامتم در شوروی، مسافرت من به آمریکا هیچ موقع  برای  کا. گ. ب حل نشد.

یوسف توضیح می‏داد: طی اقامتم در شوروی آرام – آرام اعتمادم به شوروی را از دست دادم . روایت اردوگاه  کشیده‏ها از جمله دوستم سروان بیگدلی مرا تکان می‏داد. از همه مهم‏تر، به این نتیجه رسیدم سیاست دولت شوروی در اساس تداوم همان سیاست حکومت تزاری است اما این‏بار با شعار سوسیالیسم  و انترناسیونالیسم. من با چشمان خودم جنگ پنهان و تنفر مردم جمهوری‏های قفقاز و آسیای میانه را با مسکو می‏دیدم. زمانی که در دانشکده شرق‏شناسی باکو معلم بودم،  روزی یکی از اساتید این دانشکده با شیطنت بیتی از نظامی گنجوی به من نشان داد. از تعجب نزدیک بود، شاخ درآورم. شعر این بود:

                      ز روسی کسی نجوید مردمی           که جز صورتی  نیستش زآدمی

                      اگر بر   خری   گوهر  بود             به گوهر چه بینی همان خر بود

من از این شعر نظامی شگفت‏زده شدم. در آن لحظه نمی‏دانستم روس‏ها چه هیزم‏ تری به نظامی گنجوی فروخته‏اند که او این چنین تحقیرآمیز علیه آنان شعر سروده.

من نمی‏گویم کشورهای بزرگ به دنبال منافع خود نیستند اما تجربه و تاریخ دو قرن حکومت‏مداری روس‏ها مرا به این برداشت رسانده که بدانم روس‏ها در عهد و وفا جزو وقیح‏ترین  حکومت‏ها هستند.  آنان  کشورهای دیگر را  با  عهد و پیمان  به میدان می‏کشند اما  وقتی منافع شان اقتضا کند درست سر بزنگاه دوستان خود را با  بی چشم‏رویی هر چه تمام‏تر به امان خدا رها می کنند.

یوسف در رابطه با عنایت رضا می گفت اگر حقیقت را بخواهید چشم و گوش عنایت برای دیدن پلیدی‏ها  و نابسامانی‏های جامعه شوروی بهتر از بقیه دوستان بود. او با کنجکاوی سعی می‏کرد به واقعیت جامعه شوروی نگاهی خارج از کلیشه‏های رایج داشته باشد. او موارد جالبی برای ما تعریف می‏کرد. از جمله می‏گفت: روزی حال همکار ایرانی‏الاصل را در رادیو باکو بسیار بد دیدم. همین که حال همکارم اندکی بهتر شد، تعریف کرد: در راه  افسر آدم‏کش کا. گ. ب، را که از قبل می‏شناختم مرا دم در اداره دید. افسر کا. گ. ب  از من پرسید: آیا می‏دانی که تو چطوری زنده ماندی؟ همکارم جواب می‏دهد: نه، ولی من به سه سال محکوم شدم و دوره حبس خود را  گذراندم و آزاد شدم.  مگر قرار بود من کشته شوم؟ افسر کا. گ. ب به همکارم می‏گوید: تو شانس آوردی. جریان آن‏طور نیست که تو فکر می‏کنی. حکم اعدام تو صادر شده بود اما ماموری که باید تو را می‏کشته، به علت آن‏که آن شب مشروب زیادی خورده بود، خواب می‏ماند و  قرار بر این می‏شود که شب  دیگر تو را بکشد. اما همان روز از مسکو تلگراف آمد که حکم تو به سه سال حبس تبدیل شده است.

یوسف در باکو معلم زبان فارسی بود. روزی یکی ازشاگرانش او را به زادگاهش دعوت می‏کند  و به یوسف  می‏گوید: 90 درصدِ کارگران کالخوز منطقه ما، ایرانی و از اعضای فرقه دمکرات آذربایجان هستند. اتفاقا پدر من رئیس همین کالخوز است. یوسف از سر کنجکاوی دعوت شاگردش را می‏پذیرد. رئیس کلخوز از سر لطف و به سبب تمایل و خواست یوسف، ترتیبِ شبی به یاد ماندنی با فدائیان و سربازان ترتیب می‏دهد. شرح حال و سرنوشت اعضای فرقه دمکرات و سربازان،  یوسف را منقلب می‏کند. یکی از فدائیان فرقه می‏گوید:  دوستم را به سیبری بردند اما او هرگز برنگشت. مرد جوانی در این مهمانی  ظرف می‏شسته  او به خیال این یوسف  کاره‏ای هست به سمت‏اش می‏آید و از یوسف می‏پرسد: شما افسرها چرا ما را به شوروی آوردید؟ من در شوروی عزیزانم را از دست دادم  چرا شما ما را به این روز انداختید؟  یوسف منقلب می‏شود و به سختی می‏گوید: آن موقعی که شما به شوروی آمدید من در تهران بودم من کسی را به شوروی نیاوردم. یوسف وقتی به چهره این مرد نگاه می‏اندازد می‏بیند او حتی یک دندان هم در دهان ندارد. سپس دست در جیب می‏کند و هر چه پول داشته در اختیار آن مرد می‏گذارد.

یوسف که با شیفتگی و ایمان وصف ناپذیر به بهشت  سوسیالیسم پناه آورده بود به مرور در می یابد که  نظام شوروی به احزاب برادر به عنوان ابزار سیاسی نگاه می‏کند وعملکردشان ریاکارانه و وقیحانه است. روزی در مسکو  یک کمونیست عراقی با ناراحتی به یوسف می‏گوید: روس‏ها از یک طرف  به ما  کمونیست‏ها در صد کیلومتری مسکو آموزش نظامی می‏دهند.  پس از گذشت سه ماه متوجه شدیم همزمان در آن طرف مسکو هم  به افسران صدام حسین آموزش نظامی می‏دهند.

پس از چندین سال اقامت در شوروی یوسف و تعدادی از کادرهای حزب توده ایران  توسط کمیته مرکزی به چین اعزام می‏شود. او به آموزش زبان فارسی می‏پردازد و هم زمان شروع به آموختن زبان چینی می کند و پس از مدتی موفق به ترجمه اولین نوشته مائو که جزوه کوچکی بود را به زبان فارسی می‏کند. او می‏گفت: برخورد چینی‏ها با ما توده‏ای‏ها بسیار خوب وهمیشه محترمانه بود و در کل غیرقابل مقایسه با روس‏ها بود. اما همین که دیوانه بازی‏های حزب کمونیست چین، برای ساختن سوسیالیسم به روش استالینی و حتی عقب‏مانده‏تر از استالین را مشاهده می کند با ناراحتی دوباره به شوروی بر می‏گردد. روزی یوسف اول صبح در اطراف اقامتگاه خود در چین مشاهده می‏کند انبوهی از مردم، همانند گوسفند تحت نظر ماموران علف و هم چنین برگ درختان مخصوصی را می‏خورند.

یوسف در پکن  با خانم بالرین معروف چینی آشنا می‏شود. وقتی روابط این دو به هم نزدیک می‏شود یوسف از زبان این خانم می‏شنود  که چه فجایع وحشتناکی در چین جاری است. او از یوسف خواهش می‏کند با او ازدواج کند و او را نجات دهد. گرچه یوسف تمایلی به ازدواج نداشت  اما به نوعی  قبول می‏کند  اما پس از یک هفته دیگر خانم چینی  برای همیشه گم و گور میشود. خاطرات یوسف در چین جالب و شنیدنی بود او متوجه می‏شود که بخشی از مسلمانان چین نماز را به زبان فارسی می خوانند.

یوسف می‏گوید: روزی در چین «هُل اتایی» که یکی از افسران حزب توده بود، نامه‏ای به من داد  و گفت: بیا نامه جاسوسی علی خاوری را، که برای کا، گ.ب نوشته است، بخوان تا خاوری فردا  نگوید  تو این حرف‏ها را از خودت در می‏آوری. به جز تو دو نفر دیگر هم این نامه را خوانده‏اند. ماجرا از قرار بود«هُل اتایی» کتابی از خاوری قرض گرفته بود. او در لای کتاب پاکتی می بیند  و از سر کنجکاوی نوشته داخل پاکت را می خواند. سرانجام در جلسه حزبی «هُل اتایی» از خاوری می‏پرسد چرا تو برای روس‏ها جاسوسی می‏کنی اگر ما کاری بر خلاف اساسنامه انجام دادیم چرا به حزب توده گزارش ندادی . خاوری به تته – پته می افتد، آخر سر جوش می‎آورد و  یقه «هُل اتایی» را می‏گیرد. با دیدن این وضع من و عنایت رضا  ودیگر دوستان خاوری را سر جایش نشاندیم. پس از چندی فهمیدیم، چنینی‏ها هم پی بردند که خاوری با دستگاه امنیتی شوروی سر و سری دارد و به بهانه‏ای او را از چین اخراج کردند.

پس از سردی روابط بین شوروی و چین، به غیر از دو – سه نفر، بقیه ی اعضای حزب توده به شوروی برگشتند. یوسف از چین به شوروی بر می‏گردد. حکمت‏جو به یوسف می‏گوید: قرار است حزب توده دو نفر را برای فعالیت سیاسی به ایران بفرستد، من تو را کاندیدا  کردم. آیا حاضری؟ جواب می‏دهد: آری حاضرم. پس از مدتی انتظار به او جواب منفی می‏دهند. می گفت:  آخر سر دانستم که من از صافی روس‏ها رد نشدم . پس از چندین ماه دانستم که علی خاوری به جای من به ایران  فرستاده شده است.

باری! یوسف در آستانه انقلاب 57 با جان دل و برای همیشه راهی ایران می‏شود اما بار دیگر پس از چهار سال دوباره با دلی پر درد راهی شوروی شده و ساکن تاشکند می‏شود.

در این زمان ما فدائیان  در تاشکند بودیم. او گاهی با احتیاط  خط مشی شوروی در قبال ایران را نقد می کرد. افزون بر این خط مشی سیاسی حزب توده در قبال جمهوری اسلامی را فاجعه می‏دانست. یوسف با تمسخر بیان می‏کرد: انتخاب رهبری جدید حزب توده با پشتیبانی شوروی به درد عمه من هم نمی‏خورد. او اعتمادی  که به من داشت می‏گفت: باز صد رحمت به رادمنش و ایرج . آنان لااقل برای خود شخصیتی  قائل بودند و تا آن‏جایی که امکان داشت حداقل متمایل به استقلال حزب توده ایران بودند. این رهبری جدید از جمله خاوری، صفری،لاهرودی، فروغیان از گزارش بنویس‏های  کا. گ. ب  هستند.  در این زمان  نه حزب توده به سراغ یوسف آمد و نه یوسف به طرف حزب توده رفت. روزی از یوسف پرسیدم: چرا تو را به پلنوم دعوت نکردند؟  او جواب داد من که می‏دانم  خاوری چه کاره است و او هم می‏داند که من چه حس و شناختی از او دارم، برای چه مرا به کنگره دعوت بکنند؟ آنان به جای من از کلخوزهای آذربایجان  به پلنوم  آدم وارد کردند. شادروان شاندرمنی می‏گفت: این بدبخت‏های آلت دست شده فرقه دمکرات هیچ شناختی از ایران نداشتند. آنان 40 سال تمام در جامعه بسته شوروی با ذلت و خواری زیسته بودند اما در پلنوم هیجدهم  به عنوان نمایندگان فعال داخل کشور، با عینک و کلاه  صورت خود را پوشانده بودند و  بدون که حرف بزنند  فقط  موقع رای گیری به دستان لاهرودی و صفری و آن اشخاصی که آنان را به مسکو آورده بودند، نگاه می‏کردند.

سرانجام رهبری حزب توده  به سازمان ما پیام داد که ما نمی‏دانیم یوسف چگونه از ایران خارج شده است. یعنی به او مشکوک است. متاسفانه رهبری سازمان، بدون بررسی و تحقیق،  رفتار نامناسب با او انجام داد   و به اعضای سازمان دستور داد هرگونه ارتباط با یوسف و دیگر ایرانی‏های  قدیمی را قطع کنند. من شخصا به دستور سازمان اعتنایی نکردم. اما می‏دیدم که یوسف از تهمت زشت حزب توده  و رفتار نامناسب  سازمان  بسیار منقلب و افسرده  شده است. 

با گذشت زمان  بین من او نه تنها یک رابطه دوستی و فکری، بلکه یک رابطه  پدر و فرزندی شکل گرفت. البته گاهی  باهم دعوا هم می کردیم از هم دیگر دلخور می شدیم اما پدر و فرزندی تا آخر عمر برقرار بود.

در این سه سال اخیر آلزایمر یوسف شتاب بیش‏تری به خود گرفت. سوتلانا (روشنک )همسر با فرهنگ و وفادار یوسف از آلمانی‏های روسیه است. روشنک ترجمه سوتلانا از روسی به فارسی است و افزون بر این سوتا اسم کوتاه شده سوتلانا است. روشنک، گرچه زبان فارسی را کم و پیش می‏دانست با این همه حال به طور جدی زبان فارسی را یاد گرفت. او می‏گفت: در ایام پیری زبان‏های خارجی فراموش می‏شود من باید زبان احساسی و عاطفی یوسف عزیزم را یاد بگیرم.

روزی یوسف که به سختی حرف می‏زد به من زنگ زد و گفت: تو از همسرم خبر نداری؟ بسیار تعجب کردم از او پرسیدم مگر سوتا خانه نیست؟ جواب داد نه،  دو ماه است که خانه را ترک کرده است. پس از اندکی سوتا بغض کرده، گوشی تلفن را از دست یوسف گرفت و به من گفت: اتابک  دیگر کابوس شروع شده است یوسف دیگر مرا هم نمی‏شناسد. نمی‏دانستم چگونه سوتا را دلداری بدهم . سوتا  گوشی تلفن را به یوسف داد. به یوسف گفتم: آقا حمزه لو!  سوتا که خانه است، در کنار شماست، تو را ترک نکرده است. یوسف به سختی جواب داد، نه این روشنک است، سوتا نیست این پیر زن را فرستادند به من کمک کند. تو که سوتا را می‏شناسی تو در تاشکند او را که دیدی. او از همه خانم ها زیباتر است.  من سوتا را می‏خواهم. در آن لحظه زبانم بند آمد. پس از صحبت  به یاد روزی افتادم که  یوسف در 85 سالگی، در مجلس مهمانی با اشاره  دست  به روشنک بیان می‏کرد: من عاشق روشنک شدم و سپس روشنک را عاشق خود کردم. راه من سخت اما شیرین  بود.

یوسف روح سرکش داشت به راحتی تسلیم نمی‏شد. او در هوای سرد زمستانی سوئد، شب‏ها ساعت یک بامداد، لباس خود را می‏پوشید تا پری گم شده‏اش (سوتا) را پیدا کند. سوتلانای نازنین چندین ماه  شب‏ها در کنار یوسف، در جستجوی پری گم شده بود. اما پری پیدا نمی‏شد. سوتلانا حتی برای آرام کردن یوسف از رهگذران می پرسید : آیا پری این آقا را ندیده اید؟

سرانجام  یوسف جز من  کس دیگری را به یاد نمی‏آورد.  او  با دیدن من به شوق می‏آمد. راستش به خاطر روشنک ناراحت می‏شدم به خود می‏گفتم : این بسیار ناعالادنه است ای کاش به جای من روشنک را می‏شناخت. روشنکی که از جان خود مایه می‏گذاشت و ناخود آگاه خود را آرام – آرام نابود می‏کرد. او همه روز به یوسف سر می‏زد. موهای او را شانه می‏زد. لباس جدید برایش می‏خرید و برایش  سفره هفت سین می‏چید . گرچه روشنک 25 سال کوچکتر از یوسف بود و بچه مشترک نداشتند اما عشق روشنک و  یوسف به هم دیگر، الهام گرفته از جنس خورشید بود.

سال گذشته در چنین روزهایی بود که به دیدار یوسف رفته بودم. او سفره هفت سین را به من نشان داد. حرف می‏زد اما نمی‏شد چیزی از حرفش فهمید. به کاغذ سفید پناه بردم. نوشتم  اتابک.  یوسف با انگشت به من اشاره کرد. باز نوشتم  اراک ، ایران ، سوزان (دهی که یوسف در آن‏جا متولد شده است). یوسف هر سه کلمه را خواند و سپس  با تلاش و تمنایی بسیار گفت: «ایران خوب است.» باز سکوت غم بار کرد.

اما آخرین بار مرا هم نشناخت . بی رمق در رختخواب افتاده بود. همین که همسرم آهنگ  کلاسیک ایرانی گذاشت یک مرتبه از خود واکنش نشان داد. یک هفته، بعد از این دیدار، او برای همیشه خاموش شد.

باری  یاد دوست عزیزمان به خیر. او رفت اما ایران دوستی، درستی و محبت را برای ما به جا گذاشت.  او رفت اما با دست پر، بسیاری از صفات انسانی و صداقت و عدالت خواهی را به امانت به دوستانش واگذار کرد..

لینکِ ترانه ی «نه عشق اولایدی» با صدای عالم قاسیموف 

https://www.youtube.com/watch?v=mrR39BFdTKA&feature=email

لینکِ ترانه ی «مرا ببوس» با صدای حسن گلنراقی 

https://www.youtube.com/watch?v=HqnI1elBVMs

* * *

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.