این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

 

هست عشقی

در کوله پشتی دلم،

هست مهری،

عشقی هزار ساله،

مهری نشسته،

استوار،

زیبا،

از جنس ماه.

جامی ننوشیدم از دستش،

جامی ندادم بر دستش،

اما هر دو،

هوشیار،

مست بودیم،

از هر نگاه.

گوئی هزار شب،

تا سحر،

ناب ترین،

جام می ِ دهر را،

در نگاهش نوشیدم،

و در آغوش‌اش خزیدم،

به تعبیر شما،

“ناکرده گناه”.

چه شب ها،

که زلال ترین اشک ها،

ریخت تا سحر،

بزرگترین هدیه را ارزانی کرد، روزگار

دیدار، دیداری ماندگار،

هستی جاویدان یادگار،

دیگر ندیدم همتا،

هست جاودان،

هنوز هست و هست یکتا.

چه شب ها،

پنهان،

اما آشکار،

یک تن شدیم تا سحرگاهان،

دمی بود با بینهایت،

دمی بود تا بینهایت،

تنیده شده در جان و جهان،

تن‌ها،

تنها.

نه،

سردار ِ اشک و اتک،

هرگز،

نگذاشت مرا تنها،

نبود اما،

همواره بود،

اینجا و آنجا،

آری،

در کوله پشتی دلم،

هست عشقی،

هست مهری،

که با خود می برم،

در رویا،

تا آنجا که گلها، سبزه‌ها و آسمان آبی زیبا،

میکند مرا در عشق و مهر، رها، رها.

 

فرهنگ قاسمی، پاریس

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.