abolfazl ghassemi 05

۲۷ – یورش به بند دختران

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

abolfazl ghassemi 05

abolfazl ghassemi 05

۲۷ – یورش به بند دختران

آخوند متفرعن دیگری که هنگام راه‌ رفتن به زمین و آسمان فخر می فروخت، گویی افلاطون دهر، سقراط روزگار بود، «… یاسینی» نام داشت. او نیز اهل اصول نبوده جزء “وصولیان” بود. در مقام قاضی شرع هرچه توانست از مراجعان به دادگاه عدل اسلامی به حساب جیب مبارک وصول می کرد…


بخش بیست و هفتم

 

بند دختران کنار بند ما قرار داشت. دیوار آن یک سمت حیاط ما را تشکیل می داد. در بالای سلول‌ ها پنجره ‌هایی به حیاط ما باز می شد. این پنجره ‌ها با اینکه چسبیده به بام بودند، ولی به وسیله میله‌ های آهنی و پشت میله‌ ها با توری‌ های سیمی پوشیده شده بود به گونه‌ای که اگر کمی دقت هم می کردیم سایه‌ای معلوم نبود تا دیده شود.

با این همه باز از لحاظ شرعی “اشکال” داشت! چه باید کرد، پس از ساعت ها کمیسیون و جلسه و صحبت مدیریت زندان، یک روز دیدیم که پنجره‌ های جدیدی درست کرده و به محوطه ما آوردند که به کلی مانع روشنایی و دید احتمالی است. از این سو پنجره ‌ها را با چنین پوشش‌ های چوبی مسدود کردند. ولی باز هم “مؤمنین” ناراحت بودند. روزی هم آمدند به فاصله دو متر از دیوار خط سفیدی کشیده و گفتند: کسی نباید از این خط آنسوتر برود و چند تابلو نیز نصب کردند که ممنوعیت عبور و توقف را اعلام می داشت و این باعث شد بخشی از حیاط ما از استفاده و نشست و قدم ‌زدن ممنوع شود.

یکی از شخصیتهای نادر و دانشمند و شجاع و با ایمان که به بند آوردند، «مفتی ‌زاده کردستانی» بود. کسی که در اوایل انقلاب او را نماینده مجلس خبرگان کردند؛ از ایمان و اعتقاد او علیه گروهکها سوءاستفاده نمودند. ولی همین که خرشان از پل گذشت او را که معتقد بود این اسلام حاکم اسلام واقعی و راستین و اسلام قرآن و محمد نیست، گرفتند به سلول ‌های آزار دهنده کشاندند؛ پس از تعزیرهای گوناگون محاکمه و محکوم نمودند و سپس به بند ما آوردند. نظرات وی به سرعت مورد توجه عده‌ای از افراد ارزنده و باسواد اهل تفکر و تعمق و تحقیق قرار گرفت. از او خواستند کلاسی در این مورد بر گزار کند. او نیز چنین کرد که “آنتن‌ها و جاسوس ‌ها ” گزارش کرده و جلسات بحث و فحص او نیز تعطیل شد.

توبه گرگ مرگ است

«مفتی ‌زاده» تا جایی که من با او از نزدیک معاشر شدم، مردی استوار و با ایمان و انسان‌ دوست و حق ‌طلب بود. در مواقع لزوم بی ‌مهابا در راه عقیده خود اظهار نظر و افشاگری می کرد.

در یکی از روزها که بیشتر زندانیان در حیاط بودند، ناگهان به دنبال صدای یورش گران قشری به زندان زنان، صدای ضجه و ناله و گریه و فغان دختران زندانیان را سخت متاثر کرد. چند نفر حالشان به هم خورد. من قادر نیستم این صحنه تراژدی که خون هر آدم خونسرد را نیز به جوشش و غلیان در می آورد و حتی هر آدم بی‌ رگ و بی ‌احساسی را دچار غیظ و غضب و خشم نوع‌ پرستانه می کرد، شرح دهم.

طولی نکشید که به قول معروف “آش آنقدر شور بود که خان هم فهمید” یا به دیگر بیان،  “این سوگ و ماتم به قدری جگر خراش بود که عزرائیل به گریه آمد.” مدیریت فهمید کار فاشیستی آنان چه واکنش نامطلوبی به جا گذاشته است. فوراً دستور داده شد ما از حیاط به سلول‌ ها برویم. پنجره ‌های سلول‌ ها بسته شود، کسی هم به تخت بالا نرود.

لحظاتی بیش نگذشته بود که «مفتی‌زاده» رونویس نامه ‌ای را به مقامات زندان و دادسرای انقلاب اسلامی نوشته و به من ارائه داد. او با شهامت و شجاعت فوق‌العاده که منبعث از ایمان او بود به شدت به مقامات زندان اعتراض کرده یادآور شده بود: من فکر می کردم شما دیگر انسان شده‌اید، آن وحشی ‌گری‌ها و جنایات را تکرار نخواهید کرد. ولی امروز دیدیم همان هستید که بودید. با رفتن «لاجوردی» تغییری در خوی درندگی شما پیدا نشده است. وی با آیات و دلایل اسلامی آنها را متهم به کفر و شرک و ظلم کرده بود. بلی، توبه گرگ مرگ است. حیات گرگ در درندگی است، بدون آن نمی تواند زیست کند.

اندکی بعد به وسیله رئیس بند تأیید شد که «مفتی‌زاده» نامه خود را به وسیله او به مقامات زندان داده است. اما وقتی شب یکی دو نفر از بچه‌ ها که در بهداری زندان خدمت می کردند به بند برگشتند گفتند: امروز ما همه مشغول گچ‌ گرفتن دست و پا، پهلو و پشت و پانسمان زخم دختران معصومی بودیم که گناه آنها این بوده تواب نشده‌اند، با توابین کثیف همکاری نمی کردند و چون اکثریت بند چنین بودند، آنها تعزیر شدند. وضع به قدری ناجور بود که چند نفر در خود بند مشغول مداوای دختران شدند. بیماران سخت را به بهداری آوردند.

قاصم‌الجبارین

تقریباً پارسال بود نظیر همین توحش را سر زندانیان بند یک آوردند. «آیت الله اردبیلی» از زندان سرکشی می کند. وقتی به بند یک می آید، اعلام می شود: زندانیان آزادند هر نوع نارسائی و کاستی که در زندان دارند را به رئیس دیوان عالی کشور، مظهر عدل اسلامی شکایت کنند. عده‌ای فریب این آقا را می خورند و از رفتار و تغذیه و بهداشت زندان شکایت می کنند. ساعتی از این جریان نمی گذرد «حاج داوود» رئیس زندان قزلحصار چون “شمر ذوالجوشن” با ملازمان خود به زندان می آید. بر تخت غضب می نشیند و دستور می دهد یکایک زندانیان حق‌ طلب را به پای تخت او بیاورند.  توابین کثیف و بدکاره و دروغگو مانند «احمد اصفهانی» و «سعید…» و «شاهپور» و مشتی کردهای لمپن و یا بلوچ‌ های خود فروخته در حالیکه خود را مسلح به پنجه ‌بکس مقدس([1] ) کرده بودند زندانیان را از سلول تنبیه ‌کنان به زیر هشت بند می آورند. همین که زندانیان نیمه ‌جان وارد هشت می شوند، در اینجا پاسداران و زندانیان آدمخوار به جان زندانی می افتند او را خورد و خمیر می کنند. می گویند پس از پایان این فجایع وضع زیر هشت طوری شده بود که ناگزیر کف آن وسیله‌های آهنی محصور خونین را ساعت‌ها می شستند. جز این هم نباید توقع داشت. پیروان خدای «رحمان و رحیم» مؤمنان با خدای «قاصم‌الجبارین» هم فرق دارند. اینان بر بنیاد مکتب “جباریت و خودکامگی فاشیستی” باید هم چنین باشند.

ما وقتی وارد این بند شدیم هنوز آثار جنایت دیده می شد. یکی از این افراد «منوچهر اطمینانی» یک پیرمرد ملی‌ گرای ضد توده‌ای بود که از آن به بعد دقیقه‌ای نتوانست روی زمین بنشیند. نماز خود را روی چهار پایه انجام می داد. پا و کمر او برای همه عمر معیوب شد. دستش تقریباً از کار افتاده بود. «اطمینانی» مردی محکم، حق ‌طلب و وطن‌ خواه بود. من از جوانی مبارزات او را در وقایع “نهضت ملی‌ شدن نفت” به یاد دارم. آری، ملی‌بودن، ملی‌کردن… گناه بزرگی ا‌ست و باید تاوان آن را داد. و از زبان او گفت:

ایران پرستی گرچه گناهی است بزرگ

ما این گناه کرده و حاشا نمی کنیم.

صیغه دوره‌ای !

به تدریج و با آزادی سالمندان و افسران و امیران چهره زندان تغییر می یافت. دو سه تن آخوند جدید تحویل بند ما دادند که همه بارشان را خوب بسته بودند. برای چند ماه به عنوان استراحت به زندان آمده بودند، تا آبها از آسیا بیافتد. سهم غنایم را با دیگران نصف کنند، دوباره به جامعه دینی برگردند. این آخوندها عموماً هواخواه دولت بودند. همه مراسم فرمایشی دینی را درست انجام می دادند. از وظایف “جاسوسی” خود سر باز نمی زدند.

آخوندی به نام «سلیمی گیلانی» را وارد زندان کردند که صدای نیم‌ دانگ خوبی داشت. ولی مهمتر از صدا، وقاحت او بود که شب جمعه اول صحنه دعای کمیل را از دست «شیخ مغانی» گرفت. ابتدا «شیح مغانی» شروع کرد ولی همین که یک دقیقه خواست نفس تازه کند، خود بازیگر “شو” شد. تا یک ساعت مثل “مسلسل” ور زد. زمین و آسمان را به هم وصل می کرد. مهارت داشت از مردم با هر “لطایف ‌الحیل” هست، گریه بگیرد. این جریان مرا به یاد کتاب خرافات «مطهری» درباره “مراسم سید الشهدا” انداخت. او نوشته بود: آخوندی بود خیلی وقیح، سنگ توی جیبش جای می داد. روی منبر و وقتی می دید هرچه آدم می کُشد، کسی گریه نمی کند، با سنگ آنها را می زد.

یک روز کتابی درباره “انقلاب مصر” به دستم افتاد که مترجم شیعه آن در پایان کتاب اتهامات دروغین وارده به تشیع صفوی را رد می کرد. از آن جمله نوشته بود: اینکه می گویند در شیعه، «صیغه دوره‌ای» هست، یک زن را ده و بیست نفر صیغه می کند، پشت سرهم تکالیف شرعی خود را انجام می دهند. برای من که بی‌اطلاع در تاریخ اسلام نبودم، این نوشته عجیب به نظر می رسید. ولی کسی می گفت: نه آقا درست است. اختلاف‌ نظر خود را نزد این آقای «گیلانی» بردیم. از او نظر خواستیم. گفت: آقا، درست است. خود من «صیغه سی نفری» را انجام داده‌ ام. می خواهی از همین جا نام شما را جزء «این دوره» بنویسم؟ از حالا هم بیعانه قبول دارم. وعده ما و شما در بیرون.

این آخوند گناه بزرگی نداشت. نه مخالف ولایت‌ فقیه و جمهوری اسلامی، نه طاغوتی، نه سلطنت‌طلب، نه ملی‌گرا … بود. او در شهرها و روستاهای گیلان خود را برادر «آیت الله محمدی گیلانی» قاضی دژخیم اسلامی معرفی می کند. از مردم پول می گیرد که نمی گذارم بچه ‌هایتان توقیف بشوند. زندانیان را آزاد می کنم، مانع اعدام و تعزیر و حبس آنها می شوم. گندش به قدری بالا آمد که او را پس از بالا کشیدن ده ها میلیون تومان گرفتند.

آخوند متفرعن دیگری که هنگام راه‌ رفتن به زمین و آسمان فخر می فروخت، گویی افلاطون دهر، سقراط روزگار بود، «… یاسینی» نام داشت. او نیز اهل اصول نبوده جزء “وصولیان” بود. در مقام قاضی شرع هرچه توانست از مراجعان به دادگاه عدل اسلامی به حساب جیب مبارک وصول می کرد. “حاکمیت الله” یعنی همین. هرچه من بکنم، به حکم “حاکمیت الله” و به استناد قوانین شرع مقدس است. و هر کس به قوانین شرع ایراد گرفت، کافر، ملحد، مشرک است، خونش مباح و مالش حلال است.

و اما طبق خصلت ویژه این طایفه داستان کشش جنسی او نیز شنیدنی است. آنهایی‌ که در اوین با او هم سلول بودند، گفتند: نیمه شب یک ‌دفعه صدای پاسبان فلک ‌زده سالخورده‌ای که به جرم خدمت به طاغوت به زندان آورده‌ بودند بلند شد. معلوم گردید عزوبت به نماینده خدا فشار آورده یقه این پیرمرد را گرفته است که آقای «سلیمی گیلانی» واسطه شده و مانع شکایت پاسبان می گردد. «گیلانی» نقش دلال را عهده‌ دار می شود و از پول ‌های اخاذی «یاسینی» پاسبان حق و حساب بگیر را راضی می کند تا شکایت ننماید.

آری، بدبختی جامعه ما این است که این قاضی شرع و آن هم حافظ و مجری قانون بوده است. “بله دیگ، بله چغندر” و یا بقول سعدی:

گر آب چاه نصرانی نه پاک است          جهود مرده می شوییم، چه باک است

«شیخ احمد محدث» (اُبنه‌ ایی وقیح)

یک دفعه در بند وِلوِله و غوغا پیچید: بچه‌ ها «شیخ احمد » را آوردند. ای وای!!! – کدام «شیخ احمد»؟

– «شیخ احمد محدث»

– همان شیخک کثیف قمی؟

– بلی.

به همین مختصر اکتفا کردم. وقت تنگ بود. نیم‌ ساعت بیش به حضور و غیاب و سپس بازگشت به بند و سلول‌ ها نمانده بود. با عجله کفش خود را – یعنی دمپایی – را به پایم کردم. به حیاط رفتم. (در زندان غیر از دمپایی اجازه پوشیدن کفش دیگری نبود. فکر می کردند با کفش دیگر می شود از این دیوارهای سر به فلک کشیده و پشت سر حصارهای متعدد با برج و باروها و سیم‌های خاردار نگهبان‌ها گریخت.) در حیات قدم می زدم. سریع حرکت می کردم که دقایق آخر را بیشتر تحرک داشته باشم، چون از چند دقیقه به بعد باید توی بند رفت و تا فردا صبح آنجا بود.

شخصی سلام کرد. ظاهراً آدم مؤدبی به نظر می رسید. شروع کرد با من قدم ‌زدن. معلوم بود تازه وارد بود. حال چطور به تور من افتاده باید از بدشانسی من دانست. از اسمش پرسیدم، گفت: «شیخ احمد محدث».

– کجا بودید، شما را از کجا آورده‌اند؟

– از قرنطینه.

– چرا؟

-آی نگو! چه بگویم از دست این آخوندها؟ خودشان هر کار می کنند عیب ندارد، اما ما را زود رسوا می کنند. هنوز دو سه دوری دور حیاط نگشته بودیم دیدیم یک عده از بچه‌های زندان دم گرفتند:

– پیوند جبهه ملی با روحانی مبارک. من هاج و واج بودم که ماجرا چیست. که خود «شیخ احمد» طاقت نیاورده و رو به بچه ‌ها گفت: بی‌انصاف ‌ها سر و صدا راه نیندازید! هوچی‌ گری نکنید! هنوز کاری نشده که شلوغش کرده‌اید، بی‌ انصاف‌ ها نمی گذارید ما یه آدم بی‌ خبر را به تور بندازیم؟

وقت هواخوری به سر رسید. سر شماری شروع شد. دقایقی بعد همه به بند وارد شدیم. من همین که به سلول آمدم، بچه‌ ها گفتند: مگر این «شیخ احمد» را نمی شناسی؟

گفتم: نه، ماجرا از چه قرار است؟

گفتند: انحراف جنسی شدید دارد. انحراف او به گونه یک بیماری لاعلاج و مزمن در آمده است. یکی از بچه‌ها که وارد بود گفت: آقا، او آدم بسیار خطرناکیست. در بند ۳ افتضاح به بار آورده. او را از بند بیرون کرده و در “قرنطینه” در یک سلول تکی زندانی کردند. ولی وقتی عده‌ ای چاقوکش و لات را شب پهلوی او می فرستند که فردا جابه جا کنند، تا صبح از همه آنها “کار می کشد!”. حال او را به این بند که نصاب سنی بیشتر زندانی ‌ها از پنجاه بالاتر است آورده‌اند. بعد از ساعاتی با تحقیق بیشتر دیدم دیگران کمتر را گفته زیادتر را نگفته‌اند.

رئیس بند اجازه نداد او به سلول‌ ها بیاید. زیر هشت که در معرض دید همه بود و یک تخت وجود داشت، آن تخت را به او داد تا بند با صدها چشم او را بپاید – که مبادا دست از پا خطا کند.

 



[1] – پنجه‌ بکس مقدس، پنجه‌ بکس نیست ولی از پنجه بوکس هم کمتر نیست. منتهی کسی نمیتواند چشم بد به آن نگاه کند. چهار انگشتان دست با انگشتری‌های اسلامی مسلح می شود. مشت مسلح با انگشترها را بر سر و روی فرد مورد نظر وارد می آورند که با هر مشت اسخوانی از صورت و سینه و پهلو شکسته می شود. 

  

ادامه دارد…


بخش های دیگر

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.