۷ – ائتلاف حزب ایران با حزب توده ضربه مهلک ائتلاف
… روز به روز مبارزات و درگیریهای ما با حزب توده ایران و بردگان سرخ و هواداران فئودال و مرفهطلب و خودفروختهگان بیگانه زیادتر میشد. حزب ما تا آنسوی “اللهاکبر” – کبکان – به سازماندهی پرداخته رفقای از کلاته چنار تا کلدات نیز مشغول یارگیری بودند. این خود خشم کسانیکه طشت رسوائی نوکرمآبی آنان از بام بر زمین افتاده بود و روستائیان آنان را از مزارع و دهات می راندند، بیشتر کرد.
سازمان جوانان انقلابی
هجوم جوانان از اقشار گوناگون جامعه از دبیر، آموزگار، دانشآموز، روستائی و شهری رونق شگرفی به حزب داده بود. پشتسرهم روزنامههای دیواری زینتبخش – تابلو جراید – میشد. در سخنرانیها همه استعدادهای هنری خود را نشان می دادند. تقریباً بگونه انحصاری حزب ما پایگاه فعالیت جوانان شده بود. به پیشنهاد فرهنگیان، کلاسهای گوناگون سوادآموزی دبستان و دبیرستان در حزب برگزار شد. بطور مرتب اکیپهای حزبی به روستاها حرکت می کردند. با روشنگری و آگاهیدادن به زارعین آنان را در حزب متشکل می کردند. بجاست در اینجا از این جوانان که بعدها به مشهد و تهران و حتی به خارج رفتند و پیامبرنده عقاید حزبی بودند، یادی شود: «رحیم شریعتی»، «تقی تقیپور»، «ابوالقاسم خرمشاهی»، «خوشبختی»، «علیمحمد باقرزاده»، «غلامحسین ثنائی»، «نادر نوجوان»، «بابایان»، «مطلبی»، «برادران بابائی» و «مرتضی قاسمی».
بعداً بعضی از این جوانان با تحصیلات عالی دارای کرسیهای علمی در دانشگاهها شدند.
برخی با مبارزات آشتیناپذیر و پیگیر مردانه شربت شهادت را در راه “آزادی و میهن” نوشیدند. همیشه قلوب ما مزار این مردان مبارز و خونینکفن خواهد بود.
روز به روز مبارزات و درگیریهای ما با حزب توده ایران و بردگان سرخ و هواداران فئودال و مرفهطلب و خودفروختهگان بیگانه زیادتر میشد. حزب ما تا آنسوی “اللهاکبر” – کبکان – به سازماندهی پرداخته رفقای از کلاته چنار تا کلدات نیز مشغول یارگیری بودند. این خود خشم کسانیکه طشت رسوائی نوکرمآبی آنان از بام بر زمین افتاده بود و روستائیان آنان را از مزارع و دهات می راندند، بیشتر کرد. به خیال خود به یک توطئه خونینی دست زدند تا مثل اربابانشان – با شیوه خشونت – مردم را بترسانند. چند نفر چاقوکش و قاچاقچی و دزد خودفروخته را اجیر کردند و به شیلگان فرستادند. اینان نیمه شب «سید طاهر حسینی» مرد مقدسمآب و وطنخواه را دم در صدا کردند. او را به کوچه کشیده با سر و روی پوشیده به کتککاری او پرداختند و خود مانند دزدان فرار کردند. رفقای لطفآبادی به ما خبر دادند. بچهها با ماشین بسراغ مرد غیور و شجاع مجروح و مضروبشده رفتند. او را برای معالجه به درگز آوردند. ولی همینکه حال او خوب شد، گفت: مرا به شیلگان برگردانید، چه، ممکن است در غیاب من آنها سوءاستفاده کنند، زارعین را آزار دهند. وقتی به شیلگان رسیدیم، دیدیم شعبه حزب توده دچار حریق شده است. همینکه شواهد لازم بدست آمد که این اراذل کی بودند، رفقا در روز روشن با پیت نفت به مرکز حزب توده هجوم می برند. – لانه نامردها و جاسوسها – را طعمه آتش می کنند.
این آخرین تلاشهای حزب توده پس از خروج ارتش سرخ از ایران بود. ولی هنوز آنان امید به “آذربایجان «پیشهوری»” بسته بودند و میگفتند: نماینده فرقه دموکرات به شهر ما نیز خواهد آمد و ما نیز اینجا را که ترکستان ایران است به ترکستان شوروی ملحق خواهیم کرد.
درست در اوج برخورد فیزیکی و سینه به سینه وطنخواهان با وطنفروشان ناگهان خبر وحشتناکی در درگز بما رسید که نمیتوان برای یک حزب ملی و پیکارجو فاجعهای بالاتر از این را تصویر کرد. در تیرماه ۱۳۲۵ طبق اعلامیهای ائتلاف حزب ایران با حزب توده اعلام شد. گرچه این ائتلاف تاکتیکی و در موارد خاصی بود، ولی به هیچوجه قابل پذیرش نبود. ما دست ولو یک روزه بدست جاسوسان خارجی، کسانیکه محروم از هرگونه اندیشه و دید ایدئولوژیکی و سیاسی بودند، در اینجا بگذاریم.
روزهای اول کوشیدیم این ائتلاف را آشکار نکنیم. ولی آیا میشد چنین رویداد مهم سیاسی را پنهان داشت؟ من از خاطرم نمی رود شبهای اول بسیاری از دوستان خوابمان نبرد. اعصابمان بهم ریخت. شما بگوئید، جداً تکلیف یک حزب پویا و ملیگرا در مقابل چنین بحرانی چه بود؟
ابتدا شدیداً به کمیته مرکزی نسبت به این ائتلاف اعتراض شد. درخواست تشکیل پلنوم یا کنگره کردیم. ولی متاسفانه جوابمان این بود: ائتلاف را رعایت کنید.
تصمیم دوم این بود که تشکیلات حزب ایران در درگز بگونه مستقل بر بنیاد اصول و عقاید مدونه عمل کند. مبارزه خود را کماکان با حزب توده ادامه دهد.
تصدیق فرمائید در چنین جو با آنهمه مشکلات مجزا و مستقل بدون کمکگیری از یک سازمان سیاسی کار مشکلی بود. تصمیم بعدی این بود: ” آیا صلاح است به حزب دموکرات ایران «قوامالسلطنه» که در مبارزه با حزب توده جای حزب ما را گرفته بود، ملحق شویم؟” حزب دموکرات ایران استان نهم با علاقه پذیرای ما بود. هنوز حزب دموکرات ایران آلوده نشده بود و وجههای بین مردم داشت.
حزب توده از این ائتلاف حداکثر بهرهجوئی را کرد. ما را در گوشه مرز کشور در تنگنا قرار داده بود که دست دوستی بسوی آنان دراز کنیم. ولی کمیته شهرستان به اتفاق آراء ائتلاف در درگز را محکوم کرده بود.
«عبدالحسین نوشین» در درگز
حزب توده برای مبارزه هیأتی به ریاست «عبدالحسین نوشین» به درگز فرستاد. تودهایها و عناصر وابسته به آنها همه از اینکه یکی از شخصیتهای بزرگ رهبری حزب به این شهر آمده، خوشحال بودند. می گفتند: حالا «قاسمی» و دوستانشان بیایند بحث کنند، حرف بزنند. آیا جرأت اینرا خواهند داشت با او روبرو شوند؟
روز دوم ورود او بود که دعوتنامه به ما رسید. ما را به یک جلسه عمومی دعوت کردند. بزرگان شهر، معتمدان و محترمان و رؤسا را به این جلسه فرا خوانده بودند. ما خواستیم به جلسه نرویم. مردم و رفقا گفتند: عدم حضور ما ضعف و بیمنطقی ما تلقی خواهد شد. جبران آن کار مشکلی خواهد بود.
این جلسه عصر یک روز در بهترین منازل شهر برگزار شد. افراد زیادی بعنوان نتیجهگیری و برخورد ما به این جلسه آمده بودند. چند نفر از ما منجمله من مأمور حضور در جلسه شدم.
«نوشین» را اغوا کرده بودند که: مشتی جوانان ضدتودهای و ضد منافع طبقات سوم حزب ایران اینجا را می چرخانند. باید آنها را مورد حمله قرار داد، بساطشان را از اینجا برچینند. با بودن آنها، کار ما بسیار مشکل است که بتوانیم حزب توده را در این نقاط قوی و افراد را در آن متشکل کنیم.
حیاط بزرگ خانه رئیس شرکت فلاحتی “آستانقدس” از زعمای قوم و رؤسا پر شده بود. «نوشین» در صدر جلسه و ما نیز درست در نقطه مقابل پائین میزهای پذیرایی قرار گرفته بودیم. میزها پر از شیرینی و میوهجات شیرین و آبدار محل بود.
«نوشین» با آنهمه سابقه بلند شد. مشتی از تودهایها به دادن شعار و تجلیل از او پرداختند. سپس نطق خود را شروع کرد.
او سخن خود را از دولت شوروی و از کمونیسم و شیوه آسایش مردم در شوروی شروع کرد و سپس به تجلیل از «پیشهوری» و دگرگونی وضع “آذربایجان” پرداخت و سرانجام اینچنین به نتیجهگیری از سخنرانی خود پرداخت:
– امروز قویترین حزب در ایران حزب توده است. حزب توده پرچمدار آزادی، دفاع از حقوق زحمتکشان و رنجبران است. همه در همه جا به حزب ما روی آوردهاند. میدانند بدون پیروی از حزب توده نمی توانند خدمتی به مردم انجام دهند؛ زارعین و کارگران را از استثمار و ظلم و تجاوز برهانند، بندهای استثمار را از دست و پای رنجبران و زحمتکشان بردارند.
من نمی دانم در یک شهرستان مرزی وجود حزب و تشکیلاتی دیگر که رهبریتان در تهران تسلیم ما شدهاند چه محلی از اعراب دارد. ما بدینوسیله به این جوانان و مردم اخطار میکنیم دست از هرگونه فعالیت بردارند و به حزب توده ملحق گردند. همه شما بدانید این تنها حزب توده است که پرچمدار حقوق ستمدیدگان و حافظ منافع فقیران، زارعین و کارگران است. به غیر از ما همه بدون استثناء از سرچشمه بیگانگان آب می خورند.
بدنبال سخنان «نوشین» همه دیدگان را به ما دوخته منتظر عکسالعمل ما بودند. چون معلوم بود طرف مقابل و مخاطب او ما هستیم، من بلند شدم. ابتدا به «نوشین» خیرمقدم گفتم که به شهر ما آمده است. ولی اظهار تأسف کردم که بکلی از آنچه در این شهر و بر مردم ستمدیده و وطنپرست این سامان می گذرد، بی خبر است. سخنان خود را چنین به پایان بردم:
– آقای «نوشین» در سخنان خود از زارعین و استثمارشدهها و ستمدیده سخن گفتند. حزب توده را پرچمدار حقوق زارعین و کارگران معرفی کردهاند. ولی شما مردم درگز بخوبی میدانید در این شهرستان چه می گذرد. چه بر سر زارع زحمتکش و کشاورز ستمدیده می آید.
حرفزدن کار آسانیاست ولی حرف باید با عمل توأم باشد. آقای «نوشین» من در حضور این مردم از شما می پرسم: آیا می دانید حامی و پشتیبان زارعین در این شهر کیست؟ اینجایی که شما سخن می گوئید کجاست؟ اینجا، میزبان شما دشمنان بیدادگر زارعین کیها هستند؟ هلویی را از جلوی میزم برداشتم و گفتم: میدانید چه کسانی این میوهها را بار می آورند؟ و چه کسانی خون آنان را به شیشه می کنند؟ اینکه می خوری، خون مردم و رنجبران است. همه فئودالها، دزدها، غارتگران مزارع، متجاوزین به حقوق ضعفا در حزب توده متشکل شدهاند. سپس رو به مردم کرده و گفتم: مردم، اگر من حرف نادرست می گویم، بگوئید و آقای «نوشین» را بیدار کنید. آیا کدام حزب در درگز پرچمدار زارعین و دشمن غارتگران و خوانین و متجاوزین به حقوق مردم است؟ آیا مخالف فئودالها و کارپردازان دزد، رؤسای بیدادگر زارعین جز ما کسی است؟ و آیا حزب توده لانه دشمنان مردم، جاسوسها، بیگانهپرستان، نوکران و ستمکاران نیست؟
غیراز عده قلیل کارپردازان و متجاوزین و رؤسای اداره املاک همه فریاد زدند:” «قاسمی» درست می گوید، حزب توده پدر ما را در آورده است. ”
من ادامه دادم:
– آقای «نوشین» اگر نمیدانید، بدانید حزب توده در اینجا نه تنها حامی و پرچمدار مظلومین و محرومین و دهقانان نیست، بلکه پایگاه و سنگر همه دشمنان مردم، همه استثمارگران همه بیدادگران است. دمار از روزگار ما در آورده است.
باز مردم به صدای رساتر به تأیید نظر من پرداختند…
«نوشین» فکر نمی کرد با چنین اوضاعی مواجه شود. لحظهای درنگ کرد و سپس برای پاسخ چنین به سفسطه و مشغله پرداخت: همکاری رفقای ما با آدمهای ناباب اشکال ندارد. انسان وقتی با یک گرگ رویاروی شد، اشکال ندارد دستش را به سنگ کثیف آلوده کند. همینکه گرگ را کشت دستش را می شوید. شما بیهوده به حزب ما در این مورد ایراد می گیرید.
جواب دادم: گرچه ما معتقدیم انسان اگر در برابر ظالم ضعیف بود نباید برای گولزدن ظالم با او بسازد. ولی من از شما می پرسم: وقتی حربههای پاک و پاکیزه، تیغ بران در دم دست است، انسان توسل به وسائل کثیف می جوید؟ آیا بهتر نیست حزب توده با تشکل زارع و زحمتکش و کارگر به جنگ استثمارگران برود…؟
بدنبال این سخنان جلسه متشنج شد. بیشتر مردم با غرور از حسن پاسخگویی ما به بدگویان جلسه عمومی را ترک گفتند. عده قلیلی از دزدان اجتماع در خانه رئیس املاک و در مهمانی او باقی ماندند.
گفته شد «نوشین» با عصبانیت و اعتراض اینکه: شما آبروی حزب توده و مرا بردید، شهر را ترک گفت.
رئیس فرهنگ تودهای عضو “کی.جی.بی.”
تودهایها و عمال خودفروخته دولتی به تشکیلات دولتی فشار آوردند مانع مبارزات ما بشوند تا با حزب توده کنار بیائیم. در همین موقع افسر بازنشسته خودخواه و دیکتاتوری بنام «سرهنگ طباطبائی مقدم» از طرف نخست وزیر فرماندار قوچان شد. او به درگز آمد. چند نفر از ما را طلبید و با تهدید و اخطار شدید اعلام داشت: در نقاط مرزی دو حزب معنی ندارد و شما یا باید تشکیلاتتان را تعطیل کنید یا به حزب توده ملحق شوید. یا جزء “حزب دموکرات ایران” بشوید.
در جواب گفتیم: ما جز از دستگاه مرکزی و رهبری خود از کسی پیروی نمی کنیم. شما بهتر است از حدود مسئولیت و اختیار خود بیرون نشوید. با اعتراض او را ترک کردیم.
او در “نمایشگاه فرهنگی شوروی در درگز” جلسه سخنرانی برپاداشت. سخت به ما حمله کرد. ولی ناگهان … مردم و بیشتر دعوتشدهها ابرو در هم کشیده ناراحت شدند. یکی دو تن از مردم محترم سخنرانی را ترک گفتند. بدنبال آنان سالن تقریباً خالی شد. مأموران ترسو دولتی با تنی چند از عناصر خودفروخته باقی ماندند. «سرهنگ طباطبائی» سخت ناراحت شد.
همین روزها بود که «قوامالسلطنه» در ۱۰ مرداد ۱۳۲۵ کابینه ائتلافی درست کرد. «الهیار صالح» وزیر دادگستری شد. این خبر برای ما بسیار دردآور بود.
… به مشهد حرکت کرد. وضع درگز و فشار بینتیجه «سرهنگ طباطبائی» را بنظر عمال چپ به گوش دستگاه دولتی رساند. با موفقیت برگشت. موفقیت او این بود که توانست یکی از هواخواهان تودهای را که با متنفذان خراسان نسبت داشت، با عنوان “رئیس فرهنگ” و رئیس تشکیلات حزب توده به درگز بیاورد. او پنداشت با این شخص می تواند حزب توده را نوسازی کند و بجان ما بیندازد. این شخص «علینقی ربانی» اهل “گناباد” بود.
«علینقی ربانی» جوانی پرحرارت ولی عاقل و آرام بود. از در دوستی با ما وارد شد. گفت: … با این مهاجرهای بیسواد و این گردنکلفتها که تودهای شدهاند، مخالفم.
«ربانی» از موقعیت دولتی خود اینچنین برای جذب مردم استفاده کرد. کلاسهای نامنویسی در مدارس را چند برابر کرد. گفت: جا مهم نیست. یک معلم بجای بیست نفر می تواند به صد نفر درس بدهد. نیمکت نمی خواهد. بچهها روی زمین بنشینند. کتابها را نیز با هم بخوانند. معلمها را هم با دادن اضافهکار راضی کرد. این خود تاکتیک مؤثر و نوئی بود. خواهی نخواهی نظر عدهای را تغییر داد.
«ربانی» بعدها بسرعت ترقی کرد. پیش از انقلاب یکی از رؤسای آموزش و پرورش نواحی تهران شد. در ساواک نیز عهدهدار شغل مهمی گردید. در سال ۱۳۵۶ او بهمراه «تیمسار مغّربی» بعنوان مأمور “کی.جی.بی.” و در درگز دستگیر و محکوم به حبس ابد شد…
باری از مطلب دور شدیم.
حال حزب توده درگز رهبری پیدا کرده بود که با پیشینیان فرق زیادی داشت. باسواد بود، مردمدار بود، جزء متنفذین خراسان بشمار می رفت. «محسن گنابادی» یکی از متنفذان خراسان دست او و «صارم» را بهم داده بود تا با هم همکاری کنند.
«ربانی» از هرگونه برخورد با ما فرار می کرد. عدهای از فرهنگیان را با پست و مقام به تور انداخته به بازسازی حزب توده پرداخته بود. او شروع کرد از راه دادن پست و مقام عدهای را به درگز بیاورد.
یکی از کارهایی که ما آنروزها کردیم و «صارم» را سخت ناراحت کرد، تهیهکردن بیوگرافی مستند او بوسیله یکی از شرکای جرمش «علیاکبر فضلی» بود. دادرسی ارتش گزارش ما را که در آن موارد متعدد آدمکشی و قیام مسلحانه، بیناموسی و غارت و نوکری بیگانه بود بجریان انداخت. اینکار «صارم» را تحریک کرد تا هرطور باشد، باید رئیس شهربانی را عوض کند. کسی دیگر را بیاورد تا بتواند کار ما را خنثی سازد.
در میان نظمیهچیهای شهربانی افسری قدیمی و کهنهکار و دزد و پرونده ساز بنام «ستوان شاهرخی» بود که افتخار می کرد با سمت پاسبانی و درجات اولیه زیر دست نظمیه «مختاری» کار کرده است. مهارت بیمانندی در پروندهسازی سیاسی و بتورانداختن هر بیگناهی دارد.
«ربانی» و «صارم» هر دو «شاهرخی» را شخصی ایدهآل یافتند. حکم ریاست شهربانی درگز او را گرفتند. «نوردلان» تعویض و «شاهرخی» به درگز آمد.
سازمان ما در مشهد خبر داد:” این ستوان دزد، بیناموس و بیوجدان است. برای یک دستمال قیصریه را آتش می زند. مواظب او و خودتان باشید…“. «صارم» به دستگاه «قوام» حالی کرده بود اگر در انتخابات «نوردلان» در درگز باشد، کار ما مشکل خواهد شد. این خود وسیلهای شد تا استانداری «شاهرخی» را به درگز فرستاد.
هم چنین ما از لحاظ روابط حزبی با مرکز دچار وضع نامطلوبی بودیم. ائتلاف چندماهه حزب ایران با وابستگان شمالی بسیار مخرب شده بود.
اوضاع کشور بسرعت تغییر می کرد. «قوامالسلطنه» مکار بتدریج قبله ظاهری خود را از شمال برگردانده و متوجه جنوب می کرد. نهضت جنوب با دستیاری ارباب شروع شد. به دنبال آن کابینه ائتلافی بهم ریخت. هنوز عکسالعمل این دو کافی نبود که «پیشهوری» و فرار وی در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ ارتش را بر آذربایجان مستولی نمود. در درگز تابلوی حزب توده را پائین آوردند. اینها سایهروشنهای سیاست کشوری بود که خواهینخواهی روی شهرها سایه می افکند. هر نقطه به اقتضای خصوصیات از آن بنوعی سوءاستفاده می کرد.
«سروان شاهرخی» که پلیس مزوّر و مردمآزاری بود، چشم دیدن حزب ایران پس از انسداد حزب توده را نداشت. از این رو دنبال دستآویزی می گشت تا به جنگ ما بیاید. هیچ چیز بهتر از سابقه ائتلاف حزب توده با حزب ایران نبود. خوشبختانه اندکی پس از این جریانات که رفقای تهرانی پی به دلخوری و دلزدگی ما برده بودند، و میدیدند که مدتی است روابط درگز و تهران به سردی گرائیده، از این رو تلگرافی به امضاء «الهیار صالح» رهبر حزب ایران رسید که در آن مخابره شده: رفقا، ائتلاف نقض شد. ما دستان مبارز و نیرومند شما را می فشاریم.
مرگ بر ظلم
روزی بعداظهر به من خبر دادند زارعی که زیر ضربات تازیانه «صارم خان» دولتمآب و نماینده «قوامالسلطنه» خونین و مالین شده، به حزب پناهنده شده است. وقتی به حزب رفتم، مرد زحمتکش میانسالی را دیدم که لباس سفید وی زیر ضربات شلاق غرق خون شده، سر و روی و پشت و شانههای وی از ضربات تازیانه متورم و خونمرده شده است.
………
زخمهای او را پانسمان کردیم. آگهی سخنرانی فوقالعاده برای فردا انتشار دادیم. مردم دهن به دهن از موضوع اطلاع پیدا کردند، از اینرو هنوز دقایقی به آغاز سخنرانی در میدان بزرگ شهر مانده بود که سرتاسر میدان پر شد. عده زیادی بالای پشتبامها و دیوارها حتی درختهای مشرف به میدان جای گرفته بودند.
برنامه درست سر موقع با دکلمه شعر و سپس خطبهای از “نهجالبلاغه” ترجمه «جواد فاضل» شروع شد. علاوه بر آن «شیخانی» از دوستان پر احساس ما به زبان محلی برای مردم صحبت کرد. در آخر نوبت به من رسید که گفتار خودم را با این شعر « صائب تبریزی » شروع کردم:
اظهار عجز پیش ستمگر زابلهیست
اشک کباب باعث طغیان آتش است.
گفتار خود را از ظلم و نحوه پیدایش و محیط نشو و نمای آن شروع کردم. نقش ستمرسیده و ستمدیده را در پیدایش و نمو هم گفتگو کردم، تأکید کردم که: اگر مظلوم نباشد ظلم بوجود نمی آید، ظالم پیدا نمی شود. در جائی که مظلوم آماده است. ظالم نیز آماده است. ظالم تنها گناهکار نیست. عامل دوم، مظلوم و عامل سوم بیتفاوتی، که ناظر و شاهد بر ظلم هستند، دم بر نمی آورند. در ادامه سخنرانی بیوگرافی «میرزا محمود صارمالممالک» را در نقش امروز شرح دادم:
– همه مرحوم «ملا عباس» پدر «صارم» را می شناسیم، کوره سوادی داشت. آدم بدی نبود، ولی وقتی مُرد ارثیهای برای فرزندان خود نگذاشت. خود «صارم» نیز نه دارای علم و فن و تحصیلات، نه پیشه و حرفهای بود. دستش به بیل و تیشه نخورده؛ پس امروز این همه ثروت را در طول دره درونگر و دهستان نوخندان و نواحی شهر و روستا و اینهمه مستغلات را از کجا آورده است؟
پاسخ این سوال مشکل نیست، ولی حق است و حق تلخ و مرگبار است. ما امروز شاهد زنده این ثروتها، مالاندوزیها را در پست دولتی و خان محلی با یک مدرک زنده و حیّ و حاضر نشان میدهیم. این نمونه مدرکیست که مردم زجر دیده درگز در طول زندگی جنایت بار «صارم» در سی سال آشنا هستند.
بچهها «شیخ محمد شیخوانلو» را با لباس خونین و سروصورت زخمی و مجروح و مضروب و بدن شلاق خورده بالای مقر سخنرانی من و در کنارم جای دادند. او را به مردم نشان دادیم.
از قیافههای مستمعین، زارعین، محرومین و ستمدیدهها پیدا بود همه سخت تحریک شده و بهیجان آمدهاند. برای نتیجهگیری خوب گفتم: مردم، همه نفرت و انزجار خود را از این عمل به خود و به اصل موضوع برگردانید. همه با هم بگوییم: مرگ بر ظلم و مرگ بر کسانی که ظلمپذیر هستند و مرگ بر ظالم.
مردم برای اولین بار با فریاد نفرت و خشم خود را به فئودالیسم پست و بیدادگر و بیسواد نشان دادند. سپس گفتم: مردم، همه بیائید با هم و با یکدیگر و با ما پیوند ببندید، ظلم را به ظالم برگردانیم. تسلیم ظلم نشویم:
ما تن به زیر بار ستمگر نمی دهیم
زنجیر عدل گر شکند دست و پای ما
ما از این رو اعلام مبارزه می کنیم و با بیدادگری، خانخانی، بی قانونی بیرحمانه می رزمیم. اجازه نخواهیم داد کسی دست ستم، غارت، بیدادگری بسوی مردم دراز کند.
بازداشت به اتهام نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی
آنشب بر من نسبتاً بد نگذشت ولی غافل از اینکه شهر بوِیژه محله ما و پیرامون خانواده و خانه مملو از یک جوّ هراسان بود. بعدها ریشسفیدان و بزرگان شهر برای من تعریف کردند: ما همه در انتظار نوکران آدمکش خان بودیم، آنشب ترا بربایند. کاری را که به سر «غلامرضا تاجدینی» آن جوانک و دیگران آوردند بر سر تو بیاورند. گناه تو بسیار سنگینتر از آنها بود. او در یک جلسه خصوصی فقط حرف گوشهداری به خانواده خان زده بود.
من این جوان را که در نزدیکی محل کار پدرم مغازه داشت، دیده بودم. جوانی رشید، متجدد، شیکپوش که در اوایل حکومت «رضا شاه» نخستین دوچرخه را او بشهر ما آورد. هر شب و هر روز دکان خود را می بست به تاجدین یکی از روستاهای درگز که ملک آباء و اجدادیش بود، می رفت. بدستور خان، ملازمین «صارم» بر سر راه سبز می شوند. پس از کتک و فحش او را می بندند و روی اسب انداخته به برج قلعه مقر شکنجهگاه خان می برند. می گویند خان سرکیف کلهاش منگ از دود تریاک و عرق ناب درگزی بود. دستور میدهد او را تفریحانه مثله می کنند. ابتدا زبانش را می برند، هر دو گوشش را جدا می کنند، و چشمانش را از حدقه در می آورند.
آنشب مردم در انتظار شکنجه وحشتناکتر از بیست سال پیش برای من بودند…
ولی او سالها تبعید و در تهران گذرانده بود. میدانست حالا باید از راه دیگری وارد شود. «سروان شاهرخی» را می خواهد و در حالیکه دستههای اسکناس چند ده هزار ریالی جلویش می گذارد، می گوید: شنیدی «قاسمی» دیروز چه کرد؟ تو پلیس کارکشتهای هستی و به همه فن و فوت پروندهسازی آشنایی، ببینم چه خدمتی به من و دولت می توانی بکنی. سپس – با اشاره به اسکناسها – گفت: اینها، قابل ندارند. انعام لازم شما را بعداً خواهم داد.
«صارم الممالک» اضافه می کند: اگر جلو اینها را نگیریم، او همه جوانها را کمونیست و یاغی می کند. بعداز من نوبت یکایک شماست. الان بین شهر و جو این شهرستان مملو از نفرت و خشم و بیزاری از ماست. من از قیافهها می خوانم.
دو روز از این جریان می گذرد و درست موقع ظهر پاسبانی مسلح بسراغم آمد. گفت: آقای رئیس با شما کار دارند. تُک پائی به شهربانی بیائید.
وارد شهربانی شدم. مرا به اطاق رئیس آگاهی راهنمایی کردند. رئیس آگاهی شخصی بنام «نصرتالله خان … » بود که مردم درگز بیش از ده سال بود او را میشناختند. یک کارآگاه معتاد، “تلکهکن، حقحساببگیر سمج و بیآزرم” بود. روی صندلی نشستم. پس از چند دقیقه بازجوئی معلوم شد، من متهم به “تشویش اذهان عمومی و نشر اکاذیب” هستم. پس از بازجوئی مختصر مرا تحویل زندان دادند.
فردای آنروز دوباره مرا به بازجوئی بردند. متهم به ایجاد فساد در بین جوانان و تبلیغ مرام اشتراکی شدم. به او گفتم: شما که چندسال است رئیس آگاهی هستید، چگونه به خود جرأت میدهید مرا با آنهمه سابقه مبارزه با کمونیستها که در همین شهر دارم، کمونیست بدانید؟ دلیل او این بود: شما علناً در سخنرانی از حقوق “رنجبران و زحمتکشان” صحبت کرده بودید. آن غوغای بزرگ را برپا کردهاید. آیا اینها دلیل کمونیست بودن شما نیست؟ آنهمه که می بینی بچهبازی است. کمونیست واقعی که مردم را به شورش وا میدارد، تو هستی.
سخن را کوتاه می کنم. داوری را به خوانندگان وا می گذارم.
از حُسن اتفاق یکی دو ماه بود جوانی باسواد و کاردان و محکم بنام «سلامی» در رأس دادگستری درگز قرار گرفته بود که با یکی دو جلسه آشنائی، بسیار بهم نزدیک شدیم. رفت و آمد دوام پیدا کرد. من میدانستم شهربانی حداکثر دو سه روز بیشتر نمیتواند مرا نگهدارد. پرونده را برای صدور قرار باید به دادگاه بفرستد.
روز سوم بود که با تشریفات خاصی و در حالیکه دستبند بدستم زده بودند، با چند پاسبان مسلح مرا از وسط خیابان پیاده به دادگستری بردند. درازترین راه را برای اینکار پیش گرفتند تا مرا به مردم با دست بسته نشان دهند. من با تبسم در حالیکه مردم در پیادهرو بمن احترام می گذاشتند، به دادگاه رفتم. رئیس دادگاه مرا باطاقش پذیرفت. در کنارش جای داد. با احترام دستور پذیرائی صادر کرد و سپس با ناراحتی گفت:
– گیر چه احمقهایی افتادهایم. میدانید دو روز است مشتی متنفذنمایان خودفروخته و چند تن از رؤسا مرتب به من فشار می آورند که قرار بازداشت برای تو صادر کنم. جواب دادهام: قرارها همیشه متناسب با اتهامات است. باید پرونده را نزد من بیاورند، تا نظر بدهم.
به من گفت: خبر کنید کسی بیاید ضامن شما بشود.
ولی «شاهرخی» برای دریافت بقیه انعامش از خان به پاسبانها دستور داده بود، مبادا «قاسمی» را برنگردانید. من کار دارم، همانطور که بردهاید، با همان تشریفات به شهربانی بیاورید.
دوباره با اینکه قرار آزادی من امضاء شده بود، مرا به شهربانی بردند. و به اتاق رئیس راهنمائی کردند. «شاهرخی» که – یخش نگرفته بود! – با زبان پلیسی به من گفت: خوب شد شما آزاد شدید. ولی میدانید که این آقای «صارم» هم مورد احترام مردم و هم نماینده «قوامالسلطنه» و دولت است. ما باید از او تبعیت کنیم. آیا بهتر نیست شما نیز رعایت حال او را بکنید؟ گفتم: آقای رئیس من اهل درگز هستم. «صارم» را خوب می شناسم. شما سعی کنید از موقعیت خود سوءاستفاده نکنید. حداقل با یک متهم سیاسی مانند آدمکش و یاغی و جاسوس رفتار ننمائید. حال عقاید میهنی و ملی ما بماند بجای خودش… خداحافظی کرده و شهربانی را ترک گفتم.
قرارداد فروش مردم
در مهر ۱۳۲۵ «قوام» تصمیم به برگزاری انتخابات گرفت. شاه نیز بگونه جدی مصمم گردید پارلمان ایران را بدست گیرد. کاری که ایندو متفقاً با هم انجام دادند، بیرون کردن مخالفان و محرومیت آنان در انتخابات بود. «دکتر مصدق» بهمراه رجال برجسته «سیدمحمد طباطبائی» امام جمعه تهران، «جمال امامی» … به دربار رفتند تا آزادی انتخابات را برای همه تأمین کنند. به درخواستهایشان رسیدگی نشد. «قوام» و «شاه» هر دو ایران را صحنه مبارزات خود و فرستادن نوکران خویش به مجلس کردند. کاندیدای «شاه» از درگز «حسن مکرم» و نامزد «قوام»، «دانش بزرگنیا» بود. قهراً «صارم» باید خود را آماده کند «دانش» را از صندوق در آورد. ولی «صارم» کسی نبود بسادگی و بیحساب برای کاندیدای دولت کار کند. اینجا بود که حسابهای خورده و شخصی بمیان آمد. ابتدا روی خوش به “کاندیدای دولتی” نشان نداد. و همینکه “دلالهای انتخابات” واسطه شدند، او از موقعیت استفاده کرده و سه پیشنهاد مطرح کرد:
۱. یکی اینکه محیط ادارات و شهر درگز پاکسازی شود تا اخلالگری برای انتخابات نشود. در راس ادارات دادگستری است که جایگاه اخلالگران ضد دولتی شده است. دیگری دوستان «مصدق» است که اگر در تهران دست و پای آنها را بستهاید و خانهنشین کردهاید، اینجا مردم را تحریک به آشوب می کنند. باید چند نفر از اینها تبعید شوند.
۲. انتخابات مخارج دارد. کدخداها، ریشسفیدان، اوباش را راضی و سبیلشان را باید چرب کرد.
۳. باید حق طبیعی من نیز تأمین شود. املاک ما را زمان «رضاشاه» خوردهاند حالا هم مردم می برند و می خورند.
«بزرگنیا» که یک سرمایهدار و تاجرزاده سابقهدار بود، زودتر از کاندیداهای دیگر تسلیم شد. و چون کاندیدای حزب دموکرات ایران و «قوام» بود، سبیل تهرانیها را چرب کرده بود،در درگز با «صارم» کنار آمد.
؟؟؟؟
دهقان بینوا مشغول شخم زمین بود که ژاندرمها می ریختند وسائل کشاورزی گاوآهن و گاو و خر آنها را به گرو می بردند، خودشان را بازداشت و کتک می زدند، به پاسگاه “درونگر” می بردند. ادارات به شکایت مردم از دست «خان بخشدار» رسیدگی نمی کردند. ما مرتب سخنرانی می کردیم. دهقانان تلگراف می کردند. تهران خوابآلود سرمست از فتح آذربایجان مشغول تقسیم کرسیهای وکالت بود. ریشسفید و مرد مقاوم و پاک ایمان «دولتمحمد انصاری» رفیق دهقان ما بازمانده نسل تاریخی این خطه با تنی چند از دهقانان سالخورده عازم تهران شدند. در حزب ایران تحصن اختیار کردند. بیشتر رفقا این افراد را با لباسهای مشخص محلی و کلاههای پوستی بخاطر دارند. مدتها مهمان رفقای تهرانی بودند. بعدها داستانهایی از مهمانداری و مهربانی تهرانیها که بیشتر به علائق حزبی – درگز و تهران – افزود در کلاته چنار تعریف می کردند.
ادامه دارد…